کاظم مصطفوی: خطابه سنگ و پیشانی و فریاد

یادآوری:

این شعر را در سال 1388 برای اشرفیها نوشتم و پایداران اشرف را«آیه‌های مجسم پیروزی» خطاب کردم. حالا بعد از قتل عام ده شهریور گذشته اثبات شد که اشتباه نکرده بودم. 52شهید قتل عام شده به راستی هرکدامشان «آیه‌ای مجسم از حتمیت پیروزی هستند. پیروزی هم که می گویم منظورم هم پیروزی آرمان آنان است، و هم پیروزی خط مشی و استراتژی آنان که است که به دور از فرصت طلبی و تسلیم و ذلت در میدان نبرد با ارتجاع برای همیشه جاودانه شده است. بگذار زبونان و تسلیم طلبان بر خون به ناحق ریخته مجاهدین اشرف برقصند و شادی کنند. و تقاص آن خونها را از رهبری مجاهدین طلب کنند! در بزم یزید رقصیدن و در مجلس حسین گریستن شنیده اید؟ تاریخ نه از قاتلان خواهد گذشت و نه از خائنان و جاده صاف کن های قتل عام. ما که همیشه در محکمة شاه و شیخ بوده‌ایم. یکبار دیگر هم با این حضرات به دادگاهی که قاضیانش مردم میهنمان هستند خواهیم رفت تا همگان قضاوت کنند.

خطابه سنگ و پیشانی و فریاد

 

بعد از گریه های تو

رودهای جاری آتش است

شعله ور برگونه های من

و خیابانهای شهر.

 

تو ایستاده ای در باران سنگ

بی واهمه از فرود بی مروت

بر پیشانی کشیده و نبض تپنده

 

تو ایستاده ای برفراز این تل که بلندای جهان است

و این، سنگ دل اشقیا است

که می بارد سنگ تر از سنگ.

و ای یار! ای یار!

این شقیقة کیست؟

این آینة شفاف، شقیقة کیست که شکافته می شود

این دست شکسته و بی سلاح از آن کیست؟

 

من آن تن بی نصیبم یارا!

با بغضها و اشکهایی باریده و نباریده

و شاعری که واژه های گمشده اش را

در گلوی تشنگان و ژندگان یافته است

مرا ز داغ شهیدان مترسان!

مرا به تعزیت گلهای سوری صبر مخوان!

نصیب من از تمام حادثه

روحی است مجروح و بی قرار

با این همه،

محزون نیستم از این همه تراکم درد،

من شادی باغم

شادی باغ نادیدة پر درخت

در توفان زنجیر و تسمه و تبر.

 

این بغض کهنة چرکین منفجر شد عاقبت

و رود جاری خون با تلاطمهای تلخش

در خاک تشنگی

و وادی عطش

آمیخته شد با سنگ و عصب.

 

حکایت تبر و فرقهای شکافته

زوزة بربریت دیروز نبود،

سکوت پرکینة ساکتان نبود.

انتخاب امروز

برای دیروز بود یا برای فردا.

 

اینک این رود جاری فریاد است،

پیچیده در کلاف درد،

که با تلألو الماس در شبی بی ستاره

بر پیشانی خونین صبح نشسته است.

محزون نیستم از این کلاف پیچیده

این رنج مسکوت سالیان در شورزار

نیروی مهیب بذر را دارد

و در صبحی داغ

شکافنده تر از هر شهابی

در صخره های بی باوری می روید.

مسرورم یارا!

و بیش از این که به خون شقایقها ببالم

به عقابانی می نازم

که آسمانها را کوچک یافته اند

اما در چنگ کودکان خاکشان

جوجکان آرام بازی اند.

این رود جاری شده است

این رود با گدازه هایش از پاره های تن

و استخوانهای شکسته

در هر کوچة بن بست

یا در نهان ساکت ترین خانه ها

ترانه می خواند.

 

خلیفه زشتی و دلقکی!

از ارک رؤیاهای قرون خونریز

خمیازة مرگ بکش!

و پوزه بزن بر زمین ما.

فرمانروای مزبله های عفونی!

فرمان بده!

ما رودیم سرکش تر از رود

و با همین تنهای کوفته و پر زخم

با همین دستهای خالی از سلاح

سیمهای خاردار ملاقات را

با قاتلان و جلادان و جاسوسان ارسالی ات

از هم خواهیم درید

از آنها بپرس!

در صفهای ما چه دیده اند؟

از تک تک تبر به دستانت بپرس

چه بود آن چه که آنها نداشتند و ما داشتیم؟

 

قاتلان، آمده از بارگاه خلفای گورزاد

روزها در حلقه اربابان نفت و دلار و تانک

با بالا تنة یک جاسوس کراوات زده می رقصند

و شبها در حرمسرای غلامبارگان خلیفه

پایین تنه خود را

در گرو شیخی تبهکار حراج می کنند.

 

فخری برای شما نیست جلادان!

فردا که باد تزویر بخوابد،

در مزبله ها و طویله های خود

حتی سگان برصی

نام بو گرفته تان را نیز پوزی نمی زنند.

و به کودکان خود نمی توانید بنگرید

وقتی که ننگ را بر پیشانی شما

حک شده می یابند.

 

ترانه های ما گره خورده در آه شهیدان

گریبان خائنان را خواهد گرفت

کرمها گوشتهای باد کرده شان را

نخواهند جوید

و زمین گوری برایشان نخواهد داشت

حتی، حتی، حتی

دوزخ

دروازه های خود را برویشان خواهد بست

 

هر جراحت دست و کتف

و هر تن چاک چاک

لبخندی است بر لبهای تبدار.

 

جهان می سوزد

در این خون شعله ور صبحگاهی

که خاک را

و سنگ را

و تبر را رنگین کرد.

 

از این دستهای قلم شده

جنگلی خواهد روئید.

فردا که ما به خیابان برسیم

از بامها خواهیم شنید

بانگ ژنده پوشان بیابانهای بی آب را

و در ردیفی از کتیبه های نور

خواهیم خواند نامهای تک تکشان را.

13مرداد88