هراس نماینده خامنه ای در کیهان، هراس دامنگستری است که آتش به جان گردانندگان نظام افکنده است و ریشه یی سی و دوساله دارد و در تمام این سالهای طولانی کشتار سهمگین مجاهدین را در پی داشته است. آخرین برگ این پرونده سراسر خونریزی و شقاوت، یورش مغول وار دست آموزان جنایتکار عراقی نیروی قدس سپاه پاسداران، در پگاه 10شهریور به اشرف است و کشتن 52 مجاهد پاکباز بی سلاح و دربند، آن هم با دست بسته و با شلیک تیر خلاص در سر، و اسارت 7مجاهد پاکباز دیگر، که همچنان در بند و زندان و زیر شکنجه اند و در معرض استرداد به رژیم سفّاک ولایت فقیه.
کشتار فجیع 52 سرو سرفرازی که بی باک و بیم، در راه آرمان آزادی ایران جان باخته و داغ ننگی ابدی را بر دامن قاتلانشان نشانده اند و غوغای تبلیغاتی بعدی سران دستگاه سرکوب نظام، که ضربه یی کاری تر از «مرصاد» بر مجاهدین واردکرده و با این ضربه «راهبردی»، تهدید امنیتی نظام و «عمق استراتژیک» آن را در منطقه برطرف کرده ایم، نشان از وحشت رژیم پا به گوری دارد که برای رهایی از تهدید اصلی مرگ و سرنگونی اش از هیچ جنایتی روی گردان نیست؛ تهدیدی که سی و دوسال پیش، خمینی عزم جزم کرده بود که دَمار از روزگارش برآورد و «اساس جمهوری اسلامی» را تا سالیان سال بی مرگ نماید. امّا این آرزو را با خود به گور برد.
خمینی یک سال پس از سخنرانی مسعود رجوی در امجدیه و دو روز پیش از 30خرداد60، در پیامی خطاب به «امّت همیشه در صحنه» اعلام کرد: «امروز و روزهای آینده ... روز شکست جریانی است که همیشه قلب مرا می آزارد...
من نزدیک به یک سال است که صلاح نمی دیدم آن چه را می دانم برای ملت شرح دهم، چرا تا آرامش کشور حفظ شود... تا احساس کردم دیگر مساٌله از این حرفها گذشته است و خطر اساس جمهوری اسلامی را... تهدید می کند، دیگر تاب نیاوردم...» (کیهان، 30خرداد1360).
خمینی می پنداشت نابودکردن مجاهدین به سادگی قابل حصول است و بارها در رَجَزخوانیهایش مجاهدین را از جاکن شدن سیل خروشان «امت همیشه در صحنه» بیم داده بود. ازجمله در سخنرانیش در روز 21اردیبهشت 1360، که مجاهدین را «ذرّه یی در مقابل سیل خروشان»! توصیف کرده بود که لحظه یی دربرابر این سیل بنیان کن تاب ماندن ندارند و گفته بود: «شما در مقابل این سیل خروشان ملت نمی توانید کاری انجام بدهید. شما اگر یک وقت ملت قیام کند مثل یک ذره یی درمقابل سیل خروشان هستید» (کیهان، 23 اردیبهشت60).
به هرحال، در زیر عمّامه خمینی هرچه که بود، مسلّماً، این نبود که نمی تواند به سادگی مجاهدین را ازمیان بردارد و «امروز و روزهای آینده»، «شکست جریانی» را که «همیشه قلب» او را «میآزارد» به چشم نبیند.
خمینی از شامگاه روز 30خرداد60، که تظاهرات مسالمت آمیز نیم میلیونی مجاهدین در تهران برگزارشد، کشتار مجاهدین را به نحوی وحشیانه آغازکرد و در این راه از هیچ جنایتی روی گردان نشد و برای ازمیان بردن این تهدید آشکار سرنگونی رژیمش ناچارشد که در این کشتار و شکنجه و شرحه شرحه کردن مجاهدین در زندانها هر روز گامی فراتر از روز پیش بردارد و در قیام خونبار 5مهر60 آن را به اوج برساند.
مسعود رجوی درباره «قیام مجاهدین در 5 مهر 1360» می گوید: «... همه کسانیکه سال 1360 را بهخاطر دارند، میدانند که مجاهدین از نیمه شهریور سال 60 تا اوایل مهر و سپس در اوج خودش در روز 5مهر در تهران و برخی دیگر از شهرستانها، به آزمایش یک قیام جانانه و راهگشای شهری روی آوردند. سنگینترین بهای خونین را هم پرداختند تا هر چند الگوی سقوط رژیم شاه را قابل تکرار نمیدانستند اما میخواستند به میدان آوردن عنصر اجتماعی را یک بار دیگر بیازمایند.
ـ نخستین هدف، مطرح کردن شعار ”مرگ بر خمینی“ و بردن آن به میان مردم بود. این شعار را تا آنموقع هیچکس در عرصه اجتماعی نداده بود و جراٌت و جسارت فوقالعادهیی میخواست. خمینی در آن زمان پشت افراد دیگری مانند بهشتی سنگر میگرفت که برای او نقش فیلتر و عایق داشتند و انزجار اجتماعی مردم بر روی آنها متمرکز و کانالیزه میشد. مثل همین حالا که خامنهای تا مجبور نشده بود، احمدینژاد را جلو صحنه میفرستاد تا ضربه گیر او باشد. در آن زمان ”کاریسما“ یا هیبت و جاذبه خمینی بر دوش جامعه و بهخصوص اقشار عقب مانده بسیار سنگینی میکرد. مجاهدین باید پا پیش میگذاشتند و ”بت“ را با عبور از آتش و خون با سنگینترین بها در هم میشکستند.
پیام قشر پیشتاز جوان و دانشجویان و دانش آموزان این بود: ”مرگ بر خمینی، زنده باد آزادی“، ”شاه سلطان خمینی، مرگت فرارسیده“، ”شاه سلطان ولایت، مرگت فرا رسیده“ ، ”خمینی حیا کن، سلطنت را رها کن“ ، ”ای جلاد ننگت باد“.
ـ دومین هدف، به میدان کشیدن عنصر اجتماعی و مردمی بود تا اگر از این طریق هم کاری میتوان کرد، آیندگان گواهی بدهند که مجاهدین مضایقه نکردند امّا در اثر شدت و حدّت سرکوب، جواب منفی بود.
من در همان زمان نوشتم که زبان من از توصیف صحنههای سراسر شور و ایمان و سراسر پاکباختگی و فدا در آن ایام قاصر است. چیزهایی را که در این باره خوانده و شنیدهام، نه میتوانم بگویم و نه میتوانم بنویسم. از من بر نمیآید. کار شعراست، کار استادان نقاشی و موسیقی است. کار معلمان سخنوری و کتابت است.
فقط میگویم که خدایا تو گواه باش که در آن روزها و بهخصوص در جنگهای خیابانی و در تظاهرات مسلحانه روز 5مهر1360، مجاهدین حق تو و حق خلق تو را به کمال و در حدّ توان خود ادا کردند. گواه باش که برای تو، برای خلق تو و برای آزادی و برای ایران، چه گلهای نازنینی در دستههای 50تایی، 100تایی و 200تایی با فریاد ”مرگ بر خمینی، زنده باد آزادی“ توسط دشمن تو و دشمن خلق تو (خمینی) پرپر شدند.
در عین حال دجّال خون آشام با قساوت مافوق تصوّر، بسا فراتر از شاه، در ذهن توده های مردم به گور سپرده شد.
شتاب رژیم در اعدامهای خیابانی و فتواهای پیاپی خمینی که از جانب نمایندگان و سخنگویانش در رادیو و تلویزیون اعلام میشد، بسیار گویاست. حتی شماری از پاسداران و کمیته چی های خودش را هم، که در صحنه به مجاهدین تیراندازی میکردند، به اشتباه همراه با مجاهدین دستگیر کرد و شکنجه گران و بازجویانش در اوین، قسم و آیه های آنها را هم که علیه مجاهدین میجنگیدند باور نکردند. فرصت یک تلفن کردن به کمیته ها هم به آنها ندادند و کارت پاسداری آنها را هم جعلی دانستند و میگفتند خیلی از ”منافقین“ از همین کارتها جعل کردهاند! و آنها را هم سر ضرب اعدام کردند.
میگفتند که به فرموده امام امّت! دادگاه و تحقیقات لازم نیست، هر خیابان دادگاه و هر فرد عادل! خودش یک قاضی است… نیم کشتهها را تمامکُش کنید… مجروحین را از روی تخت بیمارستان به قتلگاه بفرستید. ”باغی“ را (چه حامله باشد و چه دختر نوباوه) باید کشت…
بله بت خمینی اینچنین شکست» (استراتژی قیام و سرنگونی، کتاب اوّل، ص236).
ـ نشریه مجاهد شماره 407، 31شهریور1377، اسامی 1142 تن از شهیدان پاکباز تظاهرات 5مهر را به چاپ رسانده و در این باره مینویسد: «بخش عمده اسامی این فهرست را نسل جوان و پرشور انقلابی ایران تشکیل میدهد. 632 تن از این شهیدان جوانان تا 25ساله هستند که از میان آنها 176تن از 11 تا 18ساله هستند. اسامی 815 تن را رژیم در روزنامه هایش اعلام کرده است. 942تن تیرباران، 4تن حلق آویز و 33تن در زیر شکنجه شهید شده اند. 247 دانش آموز و 209 دانشجو در شمار این شهیدانند».
تهدید اصلی نظام
رفسنجانی درباره قدرت و نفوذ مجاهدین در آن روزها می گوید: «منافقین در خیلی جاها نفوذ داشتند... به طور وسیع در کشور وجود داشتند... آن قدر قوی بودند که تظاهرات مسلحانه چند هزار نفری در تهران برگزارکردند... یک زمان چه در ادارات و چه در نیروهای مسلّح و چه در سایر جاها... میگفتند نظام دموکراتیک؛ یک تغییر این طوری میخواستند... نظام آن موقع یکپارچه نبود، ما مشکل... نفوذیها را داشتیم و خیلی چیزهای دیگر...» (تلویزیون رژیم، 7تیر77).
اکبر گنجی نیز در این باره می نویسد: «گروههایی بودند که رهبری استثنایی و کاریزمایی امام خمینی را قبول کرده بودند… دسته دوم شامل گروههای مسلّحی بود که با اصل انقلاب و شکل گیری جمهوری اسلامی مسأله داشتند… فرقه رجوی در رأس این سازمانهای تروریستی قرار داشت… و با پشتیبانی پانصد هزار میلیشیا (شبه نظامیان) که در سراسر ایران سازماندهی کرده بودند، میتوانند هسته اصلی نیروهای جبهه اول را که در حول و حوش امام قرار دارند، قلع و قمع کرده و جمهوری خلقشان را برقرار کنند» (روزنامه عصر آزادگان، 14دی 1378).
در گردابی هول انگیز
دو ماه و نیم پس از قیام مسلّحانه یی که از فردای به خون کشیده شدن تظاهرات مسالمت آمیز پانصدهزار نفر از اعضا و هواداران مجاهدین در روز 30خرداد60، آغاز شد، رژیم خمینی در رویارویی با مجاهدین جان برکف، تاب و توان از کف داد و رعشه سرنگونی بند بند وجودش را فراگرفت. موسوی تبریزی، در مصاحبه یی در 13شهریور 1382 با عنوان «سی خرداد60، فضاسازی و آشتی ناپذیری» ـ که در ماهنامه «چشم انداز» (شماره 22، مهر و آبان 1382) به چاپ رسید ـ به آشفته حالی و زهوار در رفتگی نظام ولایت در تابستان 60 اشاراتی دارد، که گوشه یی از آن را در زیر می خوانید:
«... روز دومی که من دادستان شده بودم، در نخست وزیری جلسه داشتیم، نخست وزیر هم مهدوی کنی بود و رئیس جمهور هم نداشتیم [محمدعلی رجائی، رئیس جمهور و محمدجواد باهنر، نخست وزیر خمینی و دبیرکل حزب جمهوری اسلامی، در روز 8شهریور60، در اثر انفجار یک بمب در دفتر نخست وزیری رژیم در تهران کشته شده بودند]... آقای هاشمی رفسنجانی هم آن روزها در خارج کشور ـ شاید کره ـ بود. در آن جلسه آقایان موسوی اردبیلی، مهدوی کنی، محسن رضائی، به عنوان فرمانده سپاه، بهزاد نبوی به عنوان مشاور، من به عنوان دادستان و چندنفر دیگر حضور داشتند. آقای مهدوی کنی گفت: حالا دیگر مشکل می توانیم با اینها (مجاهدین) برخورد کنیم. ایشان پیشنهاد کرد به واسطه آقای طاهر احمدزاده با آقای رجوی صحبت بشود، بلکه راضی بشوند تا مذاکره و گفت و گو کنیم. حتی اینها در بعضی پستها قرار داده بشوند تا این غائله ختم بشود. آقای اردبیلی گفت: آقای مهدوی! من تا شش ماه پیش با این حرف شما موافق بودم که ما اینها را بیاوریم، صحبت کنیم، دعوت کنیم و حتی پست هم بدهیم، ولی حالا با این همه کشتارها و ترورها که انجام داده اند، نمی شود این کار را کرد... اگر اینها را سرکار بیاوریم به مردم چه بگوییم؟ من هم گفتم: با این وضع نمی توانیم این مجوّز را بدهیم. من پس از جلسه چون هنوز در تهران منزلی نداشتم، شبها [در]بیت امام می خوابیدم. رفتم آنجا ... آیت الله صدوقی... آنجا بود و دید که من کمی گرفته و ناراحتم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: جریان این است و وضع اینگونه است. وزرا غالباً به وزارتخانه نمی آیند و در خانه کارهایشان را انجام می دهند. ترور همه جا را گرفته و تهران به هم ریخته است... وضع به این خرابی است، از آن طرف آقای مهدوی این گونه پیشنهاد می کند. آقای صدوقی گفت که این موضوع را باید با امام مطرح کنیم. ساعت ده شب بود که ایشان اصرار کرد تا حاج احمدآقا برود و به امام بگوید. ما شبانه رفتیم و این مسائل را با امام مطرح کردیم. امام فرمود: پیشنهاد شما چیست؟ من گفتم: اگر دولت دخالت نکند، ما مساٌله را حل می کنیم، همه چیز درست می شود و امنیت به دست می آید... سرانجام امام به حاج احمدآقا گفت که جلسه فردا با حضور نخست وزیر و قوه قضاییه تشکیل بشود. جلسه دوم در منزل آیت الله موسوی اردبیلی، که در مکان فعلی شورای نگهبان بود، تشکیل شد. آیت الله مهدوی کنی هم آمد، اعضای شورای عالی قضایی هم بودند. بنده هم حاضر بودم. احمدآقا آنجا گفت که نظر امام در مورد مسائل این است که فلانی (یعنی من) که دادستان کل انقلاب است، سیاست برخورد با اینها، رفتار و کیفیت کار را، ایشان مشخص کند. دولت و شورای عالی قضایی هم کمک کنند و دخالتی در امور نکنند. آنها هم گفتند باشد. این بود که ما به دنبال برنامه ریزی رفتیم...»؛ «برنامه ریزی» برای کشتار و نابودی تمامی مجاهدین.
«قساوت مافوق تصور»
موسوی تبریزی، «دادستان کل انقلاب» و محمدی گیلانی، «حاکم شرع خمینی در محکمه های تهران»، از این «برنامه ریزی» خمینی فرموده یکی دو هفته بعد پرده برداشتند و در کیهان 29شهریور 1360 منعکس شد. چکیده آن، این است:
موسوی تبریزی: «اگر اینها (مجاهدین) را دستگیر کردند، دیگر معطّل این نخواهند شد که چندین ماه اینها بخورند و بخوابند و بیت المال مصرف کنند. اینها محاکمه شان توی خیابان است. کشتن اینها واجب است نه جایز... هر کس را که در خیابان، در درگیری و تظاهرات مسلّحانه و آنها که پشت این اشرار مسلّح قایم میشوند و اینها را تقویت و راهنمایی میکنند و موتور میدهند و یا میخواهند ماشین بدهند و دستگیر میشوند، بدون معطلی، همان شب که دو نفر پاسدار و یا مردم شهادت بدهند که آنها در درگیری بودند و مسلحانه یا پشت سر افراد مسلح و علیه نظام جمهوری اسلامی قیام کردهاند، کافی است و همان شب اعدام خواهند شد… هر کس در برابر این نظام و امام عادل مسلمین (منظورش خمینی است) بایستد، کشتن او واجب است. اسیرش را باید کشت و زخمیش را زخمیتر کرد که کشته شود… هرکس از اطاعت امام عادل (یعنی خمینی) خارج شود و در برابر نظام بایستد حکمش اعدام است.» (کیهان، 29شهریور60)
محمدی گیلانی: «... محارب بعد از دستگیری توبه اش پذیرفته نیست. کیفر همان کیفری است که قرآن تعیین می کند؛ کشتن به شدیدترین وجه، حلق آویز کردن به فضاحت بارترین حالت ممکن و دست راست و پای چپ آنها بریده شود. اسلام (اسم مستعار خمینی) اجازه می دهد که اینها را که در خیابان تظاهرات مسلحانه می کنند، دستگیر شوند، در کنار دیوار همان جا آنها را با گلوله بزنند. از نظر اصول فقهی لازم نیست به محاکم صالحه بیاورند، برای این که محارب بوده اند. اسلام اجازه نمی دهد که بدن مجروح اینگونه افراد باغی به بیمارستان برده شود بلکه باید تمام کُش شوند. اسلام اجازه می دهد حتی اگر زیر تعزیر (شکنجه)، آنها جان هم بدهند کسی ضامن نیست که عین فتوای امام است». او به همدستانش در «بیدادگاهها» توصیه می کند که «قاضی می بایست یک مقدار قسی باشد... عواطف بیجا مشکلات برای ملت (یعنی رژیم) ایجاد می کند»!
رفسنجانی، رئیس مجلس رژیم هم کمتر از دو هفته بعد، گشاده دستیش را در اعمال این «قساوت مافوق تصوّر» اعلام می کند:«…برطبق فرامین الهی(!) 4حکم بر اینها (=مجاهدین) لازمالاجراست: 1ـکشته شوند؛ 2ـبهدار کشیده شوند؛ 3ـ دست و پایشان قطع شود؛ 4ـاینها از جامعه جدا شوند… اگر آن روز (منظورم اوایل انقلاب است) 200نفر از اینها را میگرفتیم و اعدامشان میکردیم، امروز اینقدر نمیشدند. امروز اگر با قاطعیت در مقابل این گروهکهای مسلّح منافق... نایستیم، سه سال دیگر به جای 1000اعدام، باید چندین هزار نفر را اعدام بکنیم… بار دیگر اعلام میکنم که ما به حکم قرآن(!) راه قاطع قلع و قمع منافقین مسلّحی را که در برابر اسلام و مسلمین ایستادهاند، در پیش گرفتهایم…» (اطلاعات، 11مهر60)
مجاهدین «هزینه» دادند اما...
موسوی تبریزی در مصاحبه با «چشم انداز» اشاره دارد به نفوذی که مجاهدین پیش از پیروزی انقلاب، در جامعه داشتند و استقبال شدید اجتماعی از آنها: «... مجاهدین خلق یک گروه داعیه دار مذهبی بودند که بعد از سال چهل و دو و حرکتهای منسجمی که انجام داده بودند، بسیاری جوانان مسلمان روشنفکر دانشگاهی... جذب این سازمان شدند. اینها تنها گروه فعّال مذهبی روشنفکری بودند که به سوی مبارزه مسلحانه روآورده بودند... و انصافاً هم فعال بودند و جزوه ها و مطالبی که پخش می کردند، بین دانشجویان مذهبی و متدیّن جذّابیت خاص خودش را داشت... به وسیله خود من خیلی از جوانان مذهبی و خوب جذب اینها شدند... اینها یک مبارزات درستی راه انداخته بودند... هزینه داده بودند و طرفداران حسابی هم پیداکرده بودند. طبیعی است که مجاهدین برای خودشان حقّی در این مبارزه قائل بودند و می گفتند که ما هستیم که این همه هزینه می دهیم و کار می کنیم...»
وی در دنباله این مصاحبه به تلاش سرکردگان نظام از فردای پیروزی انقلاب 57، برای جلوگیری از ورود مجاهدین به هرگونه «پست» و شغلی در سر و بدنه نظام اشاره می کند: «... من معتقدم که در روزهای اول پیروزی انقلاب، تقریباً یک اجماع نانوشته بین مبارزین سنتی بازار، مؤتلفه، روحانیونی مثل آقای بهشتی و آقای مطهّری و نهضت آزادی ها مثل آقای بازرگان و آقای سحابی ـ با کم و زیادشان ـ بود که از مجاهدین خلق استفاده نشود و هیچ کدام از گروهها، اینها را برای گرفتن پستها مطرح نکردند... دوستان و طرفداران نظام، حزب جمهوری اسلامی، مؤتلفه و حتی نهضت آزادی، جبهه ملی و مجاهدین انقلاب، همه با هم به این نتیجه رسیده بودند که از اینها در پستهای حساس و کلیدی استفاده نکنند».
خمینی هم در دوره دو سال و چهارماه قبل از سی خرداد 60، همواره در تکاپوی حذف مجاهدین از صحنه سیاسی ایران بود. اگر خویشنداری مجاهدین نبود در همان ماههای اول پس از انقلاب کار به درگیریهای خشونت بار می کشید که خواست خمینی هم همان بود. او می دانست که گذر زمان به سود مجاهدین عمل می کند و هرچه زمان بگذرد و فعالیتهای مجاهدین در جامعه گسترده تر شود، نابودی آنها دشوارتر خواهدبود.
مجاهدین تا 30خرداد 60 با سیاستهای سنجیده، زمان رویارویی قهرآمیز را ـ که خمینی در پی تحمیل آن به آنها بود ـ هرچه بیشتر به عقب می انداختند و از «آخرین قطرات آزادی» استفاده می کردند تا آن روز را که مسعود رجوی در سخنرانیش در امجدیه هشدار داده بود ـ «وای به روزی که مشت را با مشت و گلوله را با گلوله پاسخ بدهیم» ـ تا آخرین حد امکان به عقب بیندازند. تا 30خرداد60، بیش از 50 تن از اعضا یا هواداران مجاهدین در یورش قساوت بار گله های پاسدار و بسیجی و چماقدار جان باختند، امّا تا فردای به خون کشیده شدن تظاهرات مسالمت آمیز 30خرداد60، حتی با پرتاب کلوخی مقابله به مثل نکردند.