ببین حاجی! در هر خانواده، دسته، گروه، و حزب و تشکیلات، و در نوع بسیار حساس و پیچیده آن مقاومت و هسته های رزمنده و شورا و ارتش های آزادیبخش، بحثها، اختلاف نظر ها، گله و داد و فریاد و دعوا بوده و هست و خواهد بود. صرف فعل ”بودن“، غیر از ماضی و حال و مضارع، یک وجه التزامی هم دارد که به این مقوله بهتر میخورد: باید دعوا و جدل و دلخوری هم ”باشد“ تا یک رابطه در گذر زمان و دوران بهتر و محکم تر شود. این یکی دیگر از پدیده های تکامل روابط و رفتار بشری است که همه هسته های زندگی جمعی و جامعه بشری، از خانواده و کلان و کمون و ملت گرفته تا همه تشکل ها و بویژه همه مقاومت ها، و از جمله مقاومت ما، تجربه کرده و میکند و خواهد کرد. دریک مقاومت – آنهم طولانی و پر بلیه و فراز و نشیب- مهم این است که وقتی بر آرمان، تشکیلات و راه و صداقت و عزم قاطع برای مبارزه و باور به همدلی و همراهی یکدیگر، ایمان داشته و پا سفت کردیم، دیگر باید هرگونه تفاوت نظر و ایده و حتی بحث و جدل پویا و درون تشکیلاتی خود را هم پذیرا باشیم. در همین گذر، هم اعضای خانواده مقاومت را خوبتر شناخته ایم، هم از بحرانها و افت وخیز ها آموخته ایم و هم روابط خود را پاک و تصفیه کرده و هم، با روحیه و عزم پولادین، به راه اصلی و آرمان مشترکی،- که جبر تاریخ، ما را در کنار یکدیگر و همدوش هم قرار داده است-، ادامه داده ایم. بالاخره ما در یک ائتلاف از باورها، تفکر، ایدئولوژی، سبک زندگی و روانشناسی بسیار متفاوت و گوناگونی می آییم. ما مانند گروه فابریک اتومبیل از دسته میتسوبیشی، تویوتا یا هوندایی نیستیم. مغز بشر گفته میشود که از گردش کائنات پیچیده تر و سازمان یافته تر است. هر مغزی- و بخوانید روانی- منحصر بفرد است. تنها مشترکات است که ما را در یک هسته اجتماعی – از غار و کلان و ملت و جامه جهانی- گرد هم می آورد.
مرضیه چه از نظر سن و سال، و چه موقعیت و شهرت اجتماعی، نحوه زندگی، با همه کسانی که به مجاهدین یا شورا پیوسته بودند، کیفا متفاوت بود. من که، از روز اول ورود مرضیه به مقاومت، حتی پیش از پیوستن علنی او به مقاومت- از آن شب تاریخی که داستانها دارد- افتخار هم صحبتی و آشنایی با او را داشتم، در بسیاری کارزار های فرهنگی-سیاسی بین المللی در کنار او بودم، باید شهادت بدهم که او بیشترین علاقه و مهر و دلسوزی را، برای مقاومت و بویژه مجاهدین و رزمندگان ارتش آزادیبخش و وحدت و انسجام آن، در دل و جان و روان داشت. به عکس آنچه مدعیان امروزی مطرح میکنند، او برخی از همین افرادی که این روزها سنگ او را به سینه میزنند، را بخاطر پیوستن به مجاهدین و مقاومت دوست میداشت و الا از بسیاری نظرها با آنها فاصله بسیار داشت و این فاصله را با درایت و تجربه روابط اجتماعی گسترده ای که داشت، بنحو ظریف و پیچیده ای حفظ میکرد. نیش و کامنت های طنزآمیزش را بخوبی بخاطر دارم.
حاجی! بگذار یک بار برای همیشه، آب پاکی روی دستت بریزم: فرض کنید دعوا و جر بحثی هم افراد داخل یک مقاومت با هم بکنند، اعضای یک مقاومت پایدار، در مقابل دشمن اصلی ملت و تاریخ ما – که اتفاقا خصم شماره یک جهان امروز هم هست- سرسخت و یک پارچه و متحد میمانند. بنابراین این مقاومت نهیب میزند که:آهای حاج آقا گشتاپو! آهای وبلاگی شرخر و آب به آسیاب حاج آقا ریز! دست....کوتاه!
پس با عنایت به ترجیع بند و فصل الخطاب بالا، حالا هی در کمین نشینان شیطان ساز که خواسته و یا نخواسته (در این میدان نبرد سهمگین جنگ تمام عیار و سهمگین) به ماشین تبلیغات روانی-جنگی دشمن مقابل سوخت میرسانند، بروند و هی شب و روز جلوی ”پی.سی.“ خود – و از سرپیسی!- هی بنویسند که دیدید فلانی با فلانی حرفش شد و این به آن چی گفت؟ پس اینها فلان و بهمان هستند و خوب شد که من بریدم و رفتم که رفتم! بقول آن ترانه قشنگ و گویا و تاریخی گروه موسیقی سازمان در اشرف- با صدای رسا و زیبای روزبه- ”عجب داستانیه ها!“
من در نوشته قبلی داستان مشهدی حسن آسیابان و ایرادات ”کنشگران“ سراپا واکنشی! آن زمان را نوشتم. باری هر کاری مشهدی حسن بکند یارو ها یک ایراد از خورجین در می آورند. چون هدف بستن آسیاب مشهدی حسن (بخوانید مشهدی مسعود) است-. درضمن راستی چه با مسما شد این پیشوند ”مشهدی“. آری و صد آری، تنها آسیابی که مانده و همچنان میچرخد و قوت و قُوّت میدهد. خدای مشهدی حسن و آسیاب او قُوَّت!
در این مقاومت ها- ما و همه آن دیگران در همه کشورها - تا دلت بخواهد- حاجی خوب گوش کن!- هزاران هزار ساعت بحث و اختلاف نظر و جدل و پرخاش و تندی در دل تاریخ آن ثبت شده است. این بحث و جدل ها، اما در پایان تنها دوستی و محبت اعضای مقاومت به یکدیگر و همبستگی آنها به همه اعضای مقاومت را فزونی میبخشد. زیرا من به بخاطر یک شخص و یا یک قماش هنجار و خلق و خو نیامده ام که حالا در اولین پیچ یک دلخوری بروم. من آمده ام که برای آزادی میهنم مبارزه کنم و فرزندان پاک باخته آنرا تقویت کنم، چون خانه خانه من هم هست. نه اینکه بچه ننر بازی و عزیز دُردونه بازی در بیاورم و بناگهان سنگر و مبارزه و خانواده را ول کنم و به سی خود بروم. پس مردم ایران چی میشوند، سرنوشت این ملت در زنجیر آیا باید با شرایط لحظه ای یک شخص پرخاش کننده بمن و عکس العمل شدن و یا با اسید معده و سیستم اعصاب داخلی من تنظیم شود.؟ نه هرگز! و حاجی دیدی که با مرضیه چنین کارساز نشد. این که هیچ، او با دستگیری فرزند در ایران و فشارهای جان مادرکاه فرزند دیگر، و با تهدید توقیف اموال و ملک و منال، نبرید که هیچ بلکه با عشق به فرزندان فدای حدّ اکثر میهن و سازمان و ”سرداربزرگ“ آن، مدت چند سال نیز به اشرف در جوار خاک میهن رفت. تو تا پایان عمرت نخواهی توانست پایداری مرضیه را از آغاز تا پایان افتخار آمیز، با یک مشت خبرهای مخدوش و به تعبیر عامیانه چغلی کردنهای بغایت بی قدر و مقدار، زیر سؤال ببری و بعد بگویی که پس هر آنچه ما بریده های مینی بوسی کردیم و میکنیم و میگوییم درست بوده است. اگر تو آخرین بار در دوره ای بس دور تر، مثلا، او را دیدی، ما تا آخرین لحظه در کنارش بودیم. مرضیه مانند یک یار و یاور، یک خواهر، یک مادر و یک رفیق مقاومت، برای بسیاری از ما نامه می نوشت و ما را تشویق به پایداری میکرد. من بسیاری از نامه هایش را در تحسین وعشق به مقاومت و رهروان و مسئولانش دارم و حتما بسیاری دیگر هم دارند.
خود من که تقریبا در همه بحثهای درونی شورای ملی مقاومت در بیشتر سطوح و حواشی آن حاضر بوده ام، بدلیل التزام به مقاومت در سنگرعلیه مخوف ترین سیستم معاصر، وفاداری به اساسنامه شورا و رعایت محرمانه بودن جلسات شورا- نه وارد هیچ مورد خاصی میشوم و نه توضیح و اطلاعاتی میدهم. (این را مخصوصا برای نرمی دنده گفتم!) اما بطور کلی این نکات کلی را در پاسخ بگم بگم؟ های احمدی نشان ها! ذیلا، در دو بند مختصر، توضیح میدهم:
مرضیه از روز اول که به مقاومت پیوست، تا آخرین روز حیات خود، لحظه ای قدم به عقب نگذاشت و استوار بر سر پیمان خود ایستاد و همواره در فکر رزمندگان ارتش آزادیبخش بود و بارها، و از جمله به خود من، گفته بود و در مصاحبه ها و پیامهایش هم تأکید کرده بود که خوش ترین روزگارش زمانی بوده که در اشرف و در کنار مجاهدین و ارتش آزادیبخش بوده است. او حامی و پشتیبان همه این مقاومت و شورا، بویژه سازمان مجاهدین خلق محکم و استوار ماند. اتفاقا او صد برابر شورا، عاشق و هوادار سازمان مجاهدین بود. مذهبی و مؤمن به کیش و دین خود بود. همه اینرا میدانند و او به وضوح و صداقت و شفافیتی ویژه مرتب این احساس خود را با صدای بلند اعلام میکرد. بویژه به گواهی همه، و بارها در مقابل همه ما و هزاران ایرانی و هوادار در کنسرت ها و گردهمایی ها، و در ملاقاتهای سیاسی و فرهنگی با مقامات سیاسی و هنری جهان- که من شانس همراهی او را در بسیاری از آنها داشتم- عشق و علاقه خود به مجاهدین را تا سرحد شیدایی و تحسین و ارج گذاری بیان و مسعود رجوی را ”سردار بزرگ“ خطاب کرده و میکرد. او میگفت که در طول تاریخ بشر کسانی را به سخت کوشی و مظلومیت و رنج و فدا و خاکی و بی ریایی و بی چشمداشتی و در اوج فراغت از خود خواهی و اوج ایران دوستی آنها سراغ ندارد، و این را تا آخر عمر بیان میکرد و ترجیع بند آن ابریشم ترکیب سخن و صدای او بود. آخرین ویدئوهای ملاقاتهای او در اُور با خانم رجوی و یاران مجاهد هست که در آن برتمام نکات بالا گواهی دارد. صحنه فراموش نشدنی آخرین دیدار خانم رجوی با خانم مرضیه در بیمارستان گواه این حقیقت است.
- مگر اینکه باز شما – بعد از این بار هم بور شدن- بگویید که مرضیه از بیست سا ل پیش! دواخور شد، یا این ویدئوها و اسناد فوتوشاپ شده است! که ”وابوالفز“ (به ابوالفضل به زبان لری)، اگر روتان میشد، میگفتید. چون به کرسی نشاندن، ببخشید به کرسی چپاندن، بگم بگم هاتان مهم تر است تا بالکل زیر سوال بردن تمامی تاریخ پر افتخار قیام مرضیه علیه فاشیسم خمینی و پیوستن آن به مقاومت ومجاهدین.
باری مرضیه بارها و بارها، میگفت که، پس از آن دیداردر آن شب تاریخی- که قول برگشتن از ایران را بما داد، (که با شهامت محقق کرد)، در اولین دیدار با خانم رجوی و شنیدن داستان زندگی و مبارزات و تحولات زنان مقاومت، بقول رودکی، ”بی موزه1 پای در رکاب“ مقاومت نهاد.
از جمله کسانیکه درست دو سه هفته قبل از اوج بیماری و رفتن به بستر مرگ، او را، تنها، بمدت یک ساعت و نیم در اقامتگاهش ملاقات کرد نگارنده بود. پیشتر ها هم صدها بار، در طول سالهای قبل از رفتن به و بعد از بازگشتش از منطقه. در این آخرین دیدار دو جانبه، او همه صفا و شیدایی و عشق و علاقه بالا را به آن زبان شیرین- اما این بار ضعیف و لرزان از بار غم مرگ فرزند دلبند و بیماری مهلک- در گوشم خواند و خواند که در پایان، من دست بوسان او بودم و ما هر دو با چشمان پر اشک با هم وداع کردیم. او مانند همیشه مرا ”اکسلنسی“، -لقبی که در خطابهای دیپلماتیک و رسمی بکارمیبرند-، خطاب و دعا کرد و از ایوان خانه به داخل برگشت. آن ایوان رفت تا برسر خاکهای پاک مزار کنده شده، در همسایگی ونسان وَن گوگ و سایر مشاهیر، نشستن ما و دریا دریا گریستنمان.
بگذارید این حقیقت را هم بگویم که خانم مرضیه از حرافی و لفاظی برخی افراد که به قول خودش- ازقبَل بودن در خانواده مجاهدین و شورای مقاومت- به کسب اعتبار و اقبال هموطنان رسیده بودند- بشدت فاصله میگرفت و تنها یک معیار برایش سنگ محک بود. برای این سازمان و تشکیلات در این کهکشان مبارزه و خون و فدای حداکثر چه میکنی؟ و میگفت من یک تار موی یک مجاهد خلق را به این یا آن شخص پر فیس و افاده عوض نمیکنم. این بیان را به زبان ساده و ولایتی لرستانی (به یکی از زبانها که لکی نام دارد) مادر روانشاد خود من در یک برخورد کوتاه نیز کرده است که اکنون لطیفه روزها و نقل مجلس هواداران در این منطقه است. روزی مادرمن، در انجمن اسلو، در کناریک خانمی نشسته و او را نگران و پریشان خاطر می بیند. از او می پرسد که خواهرم چرا ناراحتی؟ ایشان پاسخ میدهند که پسرم مدتی است که در نروژ گم شده است و از من سراغی نمیگیرد. مادر- با آن زبان ساده و ترکیبی از فارسی و لری و لکی، می پرسد که او درس میخواند؟. پاسخ میدهد که نه درس اصلا نخواند. می پرسد که کار میکند؟ میگوید که نه اصلا دنبال کار هم نرفت. می پرسد پس وقت زیاد دارد و در انجمن به سازمان و مقاومت کمک میکند؟ پاسخ میدهد که نه اینکار را نمیکند. می پرسد پس اگر انجمن نمی آید برای جمع آوری کمک به مجاهدین کار مالی میکند؟ پاسخ میگیرد که نه اصلا اینکار را نمیکند. بالاخره مادر می پرسد پس حتما در تظاهرات مجاهدین شرکت میکند؟ پاسخ باز منفی منفی است و آن خانم میگوید که در هیچ تظاهراتی هم شرکت نمیکند. در اینجا مادر من دیگر بالا می آورد و خطاب به آن خانم میگوید ببخشید نگویید پسرم بگویید که ”خرولی“ام (کره خر به زبان لکی) گم شده است!.
بنابراین علی اَیُّحال، بگم بگم؟ گویان احمدی نشان،
نخست اینکه با توجه به این اصل که خود او هیچگاه، اگر هم هر گاه گله و رنجشی داشت،- که گفتم در همه اداور تاریخ در ارتباطات شخصی و خانوادگی و تشکیلاتی بشر امری طبیعی است-، کوچکترین خدشه ای در عشق و علاقه اش به مقاومت بویژه مجاهدین ایجاد نشد که هیچ، بلکه من در هر دیداری شاهد بودم که از دیدار قبلی ایمان و اعتقادش به این مقاومت بیشتر شده بود. پس حاجی! تو بی جهت تلاش کرده ای با فوتوشاپ و برش و دوختن یک داستان به قواره خودت، و با کلی حواشی و پیرایش، آنرا اکنون برای خود شیرینی (در شهر بما پیشنهاداتی شد و ما هم مهم بودیم و دوست مرضیه)، در بوق سایت خود کردی. از فردا، و یا شاید دیروز، حاج آقا گشتاپو آنرا علم میکند و یا کرده است، چون من وقت سر زدن به این همه سایت را ندارم. بنابراین با عنایت به فاکت بالا، که هم منطقی است و هم عاطفی و هم اخلاقی (لوگوس- پاتوس – اتوس)، آیا موافقی که این نتیجه را بگیریم که تو به روح و روان و داستان قیام مرضیه ضربه ای خیانت بار زده ای. بگذریم که شخصیت بزرگ او با این چغلی ها هرگز خدشه ای بر نخواهد داشت.
اما تو با این کار کوتوله ات، و توی بوق سایت دوزاری کردنت، درست صد و هشتاد درجه در جهت عکس نیت آن بانوی بزرگ به مقاومت پیوسته، با این بیان سخیف و پر از توهین و کنایه، به مرضیه پشت پا زدی و خیانت کردی. پس این را هم به فهرست دیگر خیانت هایت اضافه کن.
القصه، خیانت موجودی گوزن هیکل با شاخ و دم نیست که یک الگوی مشخص و منفرد باشد و آناتومی آن در کتب حیوان شناسی قابل رجوع. خیانت طول و عرض و ابعاد و اقسام گوناگون و درجات متفاوت دارد. چند نمونه آنرا برای اینکه بدانی در کدام کَتگوری و دسته بندی آن قرار میگیری ذیلا به استحضار میرساند-ازضعیف هایش شروع میکنم-: خیانت به شریک در یک مغازه، خیانت به یک دوست، خیانت به اعتماد و راز داری فرد درد دل کن، خیانت به خانواده، خیانت به رفقای هم کیش و همنشین، خیانت به یک تشکل منسجم و آرمانی، خیانت به یک مقاومت شب و روز در سنگرخون و فدا، خیانت به یک ملت و کشور و بالاخره خیانت به بشریت. تو بالاخره باید در یکی از این ها، در همین مقوله بگم بگم در باره مرضیه و پشت پا زدن به او و به مقاومت، خودت را پیدا کنی. حاجی! فرض کنیم که راست میگویی که نمیگویی، اما خودت مینویسی که او سربسته و مختصر گفت و بعد موضوع را قطع کرد و گفت ”ولش کن بابا......“ پس چه شد که تو، بعد از سه سال پس از مرگ او،- که اگر زنده بود دمار از روزگارت بخاطر این خیانت به درد دل و به بوق گشتاپو فرستادن آن- در می آورد- این مکالمه کوتاه و درونی را پتک کرده و بر سر تنها و تنها تشکیلات منسجم در مقابل فاشیسم جهل و جنایت میزنی.
بچه ها! این هم برای نکته طنز جریان (طنز در همه چیزهست حتی در مصیبت و بلا و فاجعه و ایضا خیانت): همین حاجی در جایی از این گزارش دلخوری کوچک خانوادگی، به بشریت! مینویسد: ”نهار را خوردیم و داشتیم قهوه میخوردیم“ (که او خبرسوزاندن یادداشتهایش را داد که از زمان جوانی مینوشته است....)،”انگاری چیزی به سرم خورده باشد دیگر نتوانستم چیزی بخورم به زور چند لقمه خوردم و باگیجی پرسیدم......“. بنظر میرسد که گیجی هنوز هنوز حاجی را ول نکرده است. چون قهوه را که لقمه لقمه نمیخورند! بگذریم. نه! شاید هم نگذریم و بگوییم که خالی بندی و خالی بافی بر بخش ویژه حافظه در مغز طرف صدمات جبران ناپذیر وارد آورده است.
- نکته اخر اینکه در طول این سه ده و اندی- ما بسیاری از این بحث ها و جدل و ها و دعواهای خانوادگی تا دلت بخواهد داشته ایم. هیچکدام ما کار را به بریدن و طلاق کشی نکشاندیم، بلکه آنرا نشان از تفاوت های فکری، اعتقادی و فرهنگی دریک ائتلاف دانسته و با عشق به هدف و ایمان به راه و اعتماد به اصالت و بی غشی آحاد یاران و تا پایان راه ایستادگان، هم موضوعات پیش آمده را، با حتی دعوا و بحث و جدل خانوادگی و همراهی با همدیگر حل، و بقول ما در مقاومت، صفر صفر کردیم و هم به راه اصلی و قدم در جاده مقاومت پیگیر ادامه دادیم. اصلا این هم یک حقیقت است و هم یک تجربه سی و چند ساله در این مقاومت است، که هیچ بحث و اختلاف نظری در جنبش مقاومت به رو در رویی سید علی شاد کن منجر نشده است، و هرگز چنین چیزی نبوده است. تجربه نشان میدهد که مجاهدین و شورا هم با هیچکس جز بخاطر رابطه مستقیم و غیر مستقیم با رژیم و با شیطان سازی گشتاپوی رژیم، دچار مشکل نشده اند. حاجی خوب گوش کن، این یک جنگ تمام عیار در سنگر است- چنانچه در همین اروپای مهماندارتو هم هفتاد سال پیش بود- آنها که بناگهان با قصد مستقیم ضربه زدن رفتند دسته بندیشان مشخص است. یکی دنبال خمینی بود که بزرگی از سر گیرد و دیگری دنبال مذاکره با پاسدار صحرا رودی در وین بود، یکی را هوای خاتمی برداشته بود و او را در دل امیرکبیر و مصدق دوم میدانست و عده قلیلی نیز با بهانه هایی، که چراغ موشی و گروهبان قندعلی آنها را گرفت و برد، سر یک بزنگاه تمام زندگی سیاسی سی چهل و پنجاه ساله خود را زیر سؤال بردند و گفتند تازه ما فهمیده ایم که باید میرفتیم!! هر چی گفتیم و کردیم غلط بود. فلانی چاکرم! بهمانی معذرت میخواهم! کذایی غلط کردم! آهای از اشرف و سیاوشگرد با نامه و تقاضای کتبی بریده و رفته! آهای تیفی! تازه فهمیدم که تو مجاهد واقعی بودی که پنج سال در آنجا اقامت کردی. ای ”فرمانده“ انقلابی نستوه، نامه هایت برای برگشتن به ایران و تقاضای پول و پاس و ترابری، میماند به نامه های ستارخان و ستار بهشتی و میرزا کوچک خان و سیمون بولیوار و چه گوارا و چه و چه!. پس زهر های ریخته شده از فرط توابی و وادادگی و ناراحتی وجدان این یکی و آن یکی را، آهای شش هفت نفر مشتری ”لایک“زن، به اشتراک بگذارید و پخش کنید! من بعد از سی و بسیار بیشتر از اندی! سال، تازه از خواب بیدار شده ام. راوی میگوید که سیاوشگرد پر است از حرمسرا و اعدام و شکنجه!! (صبرکنید کم کم مواد مخدر و ودکای روسی و بنگ و حشیش و شیشه و ال اس دی و ماری جوانا هم روایت خواهد شد).
رفتن و ترک یک جنبش و یک مقاومت- آنهم در شرایط سخت و راه دشوار وسنگر خون و فدا- یک امر طبیعی است. عده ای- مانند تمام مقاومت ها و مبارزات تاریخ بشری- بدلایل شخصی و یا هرچه.... با احترام، و درنهایت رعایت شرایط حساس سنگر خون بی وقفه سی و چهارساله، محترمانه خداحافظی کردند و بدنبال کار و زندگی شغلی و خصوصی خود رفتند، و همواره روابط احترام آمیز متقابل خود را با همرزمان سابق خود حفظ کرده اند. اما آن عده ای قلیلی هم، مانند شما و مینی بوسیان، یک اختلاف و یک بحران طیبعی در رابطه های نزدیک تشکیلاتی- را بهانه کرده و جا و جار زدند و با قیل و قال و بوق رفتند و الان هم کار اصلی شان از کنار گود نق زدن و بدگویی و تهمت زدن- تحت عنوان انتقاد است. جوابشان را هم، وقتی با دلیل و مدرک میدهی، بزن دادکُن خوبی از آب در می آیند. مانند بعضی از این خارجی های مقیم اروپا که وقتی پلیس و یا کسی میگوید آقا چرا از چراغ قرمز رد شدی و یا بد پارک کرده ای؟ داد میزنند: ”راسیست! راسیست!“. القصه اینهمه تهمت و دروغ و عناد و شقاوت و دنائت چیزی نیست جز دو دستی و دو سطلی، آب مجازی و مجانی به آسیاب خلیفه و ولی دوم و حاج آقا گشتاپو- ریختن. خواهشاً مثال های درون گروهی احزاب و سازمانها در کشورهای دمکراتیک را- که آنان هم در زمان مبارزه برای کسب همین سفره دمکراسی، مقاومت خونین کردند – را نزنید. آنها هم در عصر مبارزه و مقاومت همین راه را رفتند- چون در معرض همین بریدگی و شیطان سازی ها بودند. گشتاپوی هیتلر در حکومت نروژ روزی چو انداخته بود که این اعضای ارتش آزادیبخش (ملورگ) به گواهی چند بریده از کمپهای آنان گریخته- مرتب مواد میزنند، بهم تجاوز میکنند و زیر شکنجه همدیگر را پاره پاره میکنند.
القصه یکی تان از درد عمیق سی و چهارساله وجدان تواب شدن و لو دادن هم بندان و رفقای مبارزاتی- خوار و خفیف درجیپ پاسداران بدنبال آدرس یاران قدیم گشتن- و دیگری برای توجیه بریدن و نکشیدن در شرایط سخت و طولانی مبارزه، کاسه کوزه ها را بر سر کل این خانواده خراب کنی و بگویی من ناز و خوب و مامانی بودم و آنها بد بودند که من رفتم. پس می نشینم و دیگر از این پس- بقول راننده مینی بوس و راسپوتین شان –”انگیزه ای جز“ زدن مجاهدین و انتقام گیری از آنها را ندارم. اگر حاج آقا گشتاپو و سرلشگر سلیمانی فرمانده سپاه قدس و امروز رئیس ستاد ارتش بشاراسد، و فرمانده سلامی – معاون هیملررژیم – روز و شب برای سلامت شما و در صحنه ماندن و ویراژ و وبلاگ بازی شما دعای کمیل نخوانند من دستم را قطع میکنم. این امر در داستان همه مقاومت های تاریخ قانونمند بوده و هست و خواهد بود. حاجی! برو موزه های آنها را ببین، برو خاطرات و کتابها و نوشته ها و مصاحبه های رفتگان و زنده های آنان را ببین. این پی.سی و پیسی شما چرا فقط یک برنامه اصلی بیشتر ندارد و آن هم شیطان سازی این فرزندان همه چیز سر دست گرفته است- چیزی که بقول انگلیسی ها مانند یک کیک داغ در گشتاپوی رژیم دست بدست میرود. دیروز ایراد، گوش نکردن به شما در شورا، و رأی شما را مافوق نظر و رأی اکثریت ندانستن، (همه مساوی اند اما بعضی بیشتر مساوی اند!)، ایراد به پیام مسئول شورا به سران رژیم، کلمه اسلامی در یک بخش اساسنامه، و امروز فرمانده و مجاهد نستوه خواندن فردی که پنجسال در تیفی، که خود شما در جلسات و گفته ها و نوشته ها، لعنتش میکردید و تشکیل آنرا توطئه آمریکا و رژیمش برای فروپاشی سازمان مقاومت- فروپاشی سیاوشگرد- میدانستید و ایضا امروز از جوال خالی و سوراخ تان در آوردن موضوع یک بحث و گفتگو در یک نشست درونی.
حاجی و شرکاء! آیا فکر نمیکنید که دارید بقیه عمر را در بیراهه...در این چرخ و گاری فرسوده بهدر میدهید؟ البته و صد البته، که این هم حق دمکراتیک شما است و بندی از حقوق بشرتان.
12 نوامبر 2013
1) موزه یعنی کفش و پای افزار