در آغاز «هفته بسیج جنگ» (شنبه 9 تا جمعه 15آذرماه)، پاسدار سرلشکر یحیی رحیم صفوی، سرکرده پیشین سپاه پاسداران و مشاور نظامی خامنه ای، در روز 10 آذرماه، ضمن تجلیل از «پدیده الهام بخش و لذّت آفرین» جنگ خانمانسوز ایران و عراق، با اشاره به «استراتژی "راه قدس از کربلا می گذرد"» و بسیج میلیونی دانش آموزان برای گسیل آنها به جبهه های جنگ در «دوره طلایی» خمینی گفت: «امام توانستند در دوران جنگ حدود دو میلیون نفر را عازم جبهه های نبرد کنند. این آمار به غیر از نیروهایی است که موظّف به حضور در جبهه بوده اند... یک میلیون دانش آموز در جبهه ها حضور یافتند».
مهدی کرّوبی، یکی از کاندیداهای «انتخابات» ریاست جمهوری خرداد 1388، در مناظره تلویزیونیش در 13خرداد، در یک اعتراف بی سابقه، از قربانی شدن 36 هزار دانش آموز در جنگ ایران و عراق پرده برداشت و گفت: «ما وقتی جنگ شد و حمله به ما شروع شد، ما چگونه با مردم حرف زدیم تا از همین آموزش و پرورش 36هزار بچّه بره شهید بشه، غیر از مجروحش؟».
«روز بسیج دانش آموزی»
ـ سایت «خانه ملت»، 8آبان 1391: «مجلس شورای اسلامی در سال 1375... روز هشتم آبانماه را به عنوان روز تجلیل از شهید فهمیده و "روز بسیج دانش آموزی“ نامگذاری کرد». مجلس، هرساله در این روز، طی مراسمی «یادواره شهید فهمیده و 36هزار شهید دانش آموز کشور» را گرامی می دارد.
علی لاریجانی، رئیس مجلس رژیم، در مراسمی که در جلسه علنی مجلس، به همین مناسبت در 8آبان 1387 برگزارشد، گفت: «شهید فهمیده نماد مقاومت نوجوانان ایران اسلامی است». وی در همین مراسم، با اشاره به عملیات «انتحاری»، که حسین فهمیده، ازجمله آغازگران آن بود، «خواهان عملیات انتحاری برای مقابله با نیروهای آمریکایی شد» و گفت: «آمریکا تصور نکند این اقدامات [حمله به سوریه] یک بازیگوشی بی هزینه است، باید مراقب باشد که پیکر حجیم خود را روی مینهای مجاهدین شهادت طلب نیندازد» (خبرگزاری فارس، 8آبان1387).
محمدحسین فهمیده(متولّد اول اردیبهشت 1346 شمسی)، در 26شهریور1359 به جبهه جنگ فرستاده شد و 6هفته بعد، در 8آبان 59، درحالی که «تعدادی نارنجک به کمرش بسته بود»، خود را به زیر یک تانک عراقی انداخت و خود و تانک را منفجر کرد. خمینی در باره اش گفته بود: «رهبر ما آن طفل 12 ساله یی است که با قلب کوچک خود، که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید» (سایت «تبیان»، 14 اسفند1385).
«جنگ، جنگ، تا پیروزی»
از 8آبان 59 (روز «عملیات انتحاری» حسین فهمیده) تا 3خرداد1361 که خرمشهر فتح شد و نیروهای عراقی از خاک ایران به پشت مرزهای بین المللی عقب نشینی کردند، جنگ را با همه زمینه چینیهای خمینی برای آغازشدنش، می شد «تحمیلی» یا «دفاع مقدّس» نامید، امّا، پس از 3خرداد61 و خروج نیروهای عراقی از خاک ایران، دیگر ادامه یافتن جنگ در خاک عراق، نه تنها «تحمیلی» و «دفاع مقدّس» نبود، بلکه کاملا عملی تجاوزکارانه به شمار می آمد.
پس از فتح خرمشهر و خروج نیروهای عراقی از ایران در خرداد 1361، دولت عراق اعلام کرد نیروهایش را از خاک ایران خارج کرده است و خواهان پایان دادن به جنگ از راه مذاکرات صلح شد. شورای امنیّت سازمان ملل متّحد نیز برای پایان دادن به جنگ، بلافاصله، وارد صحنه شد و با صدور قطعنامه یی که هر 15عضو شورا در آن اتفاق نظر داشتند، از دو طرف درگیر خواست که به جنگ پایان دهند. عراق قطعنامه را پذیرفت، ولی رژیم خمینی آن را ردکرد.
رجایی خراسانی، نماینده رژیم در سازمان ملل، اعلام کرد: «با هرگونه مداخله شورای امنیّت در زمینه جنگ مخالف است» (اطلاعات، 19تیرماه61) و «دولت ایران هیچ گونه تعهّد و مسئولیّتی درقبال این قطعنامه ندارد» (اطلاعات، 26تیرماه61).
درخواست «شورای امنیت» ملل متحد و درخواستهای مکرر دولت عراق از مجامع ذیربط بین المللی برای کشاندن رژیم ایران به پای میز مذاکره صلح، این پندار را در خمینی پدید آورد که این تلاشها نشانه ناتوانی در مقابله با حملات احتمالی ایران است. از این رو، زمان را برای ضربه زدن نهایی به رژیم عراق و سرنگون کردن آن مناسب دید و از این رو، کوشید آتش تنور جنگ را هرچه شعله ورتر سازد.
میرحسین موسوی، نخست وزیر «دولت خدمتگزار» خمینی، چند هفته پس از فتح خرمشهر اعلام کرد: «...تن به صلح دادن در این شرایط، بدون این که شرایط ما تحقّق پیدا کرده باشد... به معنای خفه کردن انقلاب اسلامی ما هم هست...» (روزنامه جمهوری اسلامی، 20 تیرماه61).
شرایط ایران از قبل اعلام شده بود: «سرنگونی قطعی صدّام»!
چندماه بعد، مجمع عمومی ملل متحد، در روز 22اکتبر1982 (30مهر61)، خواست خود را مبنی بر آتش بس فوری جنگ بین ایران و عراق و عقب نشینی نیروها تا مرزهای بین المللی اعلام کرد. این قطعنامه با 119راٌی موافق درمقابل یک راٌی مخالف (راٌی نماینده رژیم) و 15راٌی ممتنع به تصویب رسید (لوموند، 25اکتبر1982).
رژیم خمینی، به رغم خواست مردم ایران برای پایان دادن به جنگ و تمایل بینالمللی، که خود را در همین قطعنامه مجمع عمومی نشان می داد، تاکید کرد با هرگونه راه حل سیاسی برای خاتمه دادن به جنگ مخالف است. میرحسین موسوی، نخست وزیر وقت رژیم، اعلام کرد: «جوسازیهای بین المللی نمی تواند در اراده ملت ما برای ادامه جنگ تا پیروزی اثر بگذارد» (اطلاعات، 3آبان61).
فتوای خمینی
خمینی، همزمان با صدور قطعنامه مجمع عمومی سازمان ملل متحد (22اکتبر1982 ـ30مهر61)، عملیّاتی را با عنوان «عملیات محرم» به خاک عراق آغاز کرد و اندکی بعد، تهاجم دیگری را، با نام «مُسلم بن عَقیل»، تدارک دید و برای زمینه چینی یک حمله بزرگ، به فکر بسیج هرچه گسترده تر نیرو افتاد. او در گام اول، کشاندن هرچه گسترده تر دانش آموزان و نوجوانان را به جبهه های جنگ مدّنظر قرارداد که جذب آنها در آن روزها آسان تر و کم هزینه تر بود. او حدود 5 ماه پس فتح خرمشهر، برای کنارزدن هر سد و مانعی در راه بسیج دانش آموزان به جبهه های جنگ خانمانسوز، فتوایی صادرکرد. آن هم در شرایطی که زمینه داخلی و بین المللی، برای پایان دادن به جنگ، از هر جهت، فراهم بود.
روزنامه جمهوری اسلامی، در روز 9آبان61 از خمینی پرسید: آیا «در شرایط حاضر رضایت والدین برای رفتن به جبهه لازم است یا خیر؟» و او در پاسخ، این فتوا را صادرکرد: «تا موقعی که جبهه ها نیاز به نیرو دارد رفتن به جبهه واجب است و اجازه والدین شرط نیست...»
پس از انتشار گسترده این فتوا بود که تلاش برای جذب و گسیل دانش آموزان به تنور جنگ ضدمیهنی خمینی، به گونه یی بی سابقه شتاب گرفت.
دانش آموزان، «سربازان یکبار مصرف»!
یکشنبه شب 17بهمن 1361، تهاجم گسترده رژیم ایران به منطقه فَکه در خاک عراق با نام عملیات «والفجر مقدّماتی» آغاز شد. در پی این یورش سهمگین، خمینی و سرکردگان رژیمش که به سرنگونی صدام حسین تردیدی نداشتند و خود را برای بلعیدن کامل عراق آماده می کردند، کاری از پیش نبردند.
در نخستین شکست «عملیات والفجر» تلفات نیروهای مهاجم، حدود 5هزار تن بود که بخشی از آنها جوانان 12 تا 16ساله بودند که به شیوه «گوشت دم توپ»، «امواج انسانی» و «سربازان یکبار مصرف»، به تنور جنگ ضدمیهنی افکنده شدند.
ـ کیهان، 3 اسفند 61 ـ خامنه ای، رئیس جمهور وقت رژیم، در «روز دانش آموز شهید»، با اشاره به فاجعه کشتار وحشیانة دانش آموزان سراسر ایران در یورش ضدمیهنی «والفجر»، گفت: «... سراسر ایران کمتر مدرسه یی است که نام و یاد شهیدی را به همراه نداشته باشد و سنگری نیست که خون پاک دانش آموزی آن را رنگین نکرده باشد».
ـ گزارش فرستاده روزنامه اطلاعات (9 اسفند 61) از «گردان شهید» که بنا بر تاکتیک «امواج انسانی»، «ماموریت ویژه» آن کشته شدن «99درصد از پرسُنل آن» بود: «... در منطقة رشیدیه و در جمع افراد گردان 300نفره شهدا هستیم؛... گردانی که تمام پرسنل آن را افراد پیر و جوان و نوجوان بسیجی («سربازان یکبار مصرف»!) تشکیل داده اند و از همه مهمتر این که پرسنل این گردان با شرکت داوطلبانه خود در اجرای "ماموریت ویژه“ آماده اند تا در چند روز آینده مجری یکی از حساس ترین برنامه های عملیاتی ”والفجر“ (گذر از روی مین) باشند، به طوری که با اجرای این ماٌموریت، بسیاری از پرسنل این گردان، به قرارگاه خود بازنخواهند گشت. به عبارت ساده تر، اجرای ”ماموریت ویژه“ این گردان، مشروط است با شهادت 99 درصد از پرسنل آن...»
ـ روزنامة اطلاعات، 11 اردیبهشت 62، در گزارش «طریق القدس الی بیت المقدس»، صحنه های جگرخراش «ماٌموریت ویژه» دانشآموزان و جوانان «گردان شهدا» را در واپسین لحظات پرپرشدنشان چنین تصویر می کند: «... بچه ها داوطلب می شدند: 15ساله... 16ساله... 14ساله... شاد و شیرین و ذکرگویان... سحرگاه و صحرای مین و آنها مثل باغچه های بامدادی چمن، که در دَمدمه های صبح، آماده بازشدن اند و پرپرشدن و پرگشودن. از روی مین ها می گذشتند و چشمها دیگر نمی دید و گوشها دیگر نمی شنید و لحظاتی بعد، گرد و غبار، که فرو می نشست، هیچ نبود!... جز تکه های گوشت و استخوان در گوشه و کنار صحرا؛ هر تکه یی بر سنگی چسبیده... بدنهای خردسال بچه ها، تکه تکه، ریزه ریزه، و ذره ذره... بر اطراف دشت پاشیده... حالا، گاه بچه ها پیش از عبور و پای گذاشتن بر مین، پتو بر خویش می پیچند و می غلتند تا تکه ها و پاره ها... چندان پراکنده نشوند که نتوان فراهم آورد و به پشت جبهه انتقال داد و بر سر دستها برد...»
ـ روزنامه اطلاعات 12 اسفند61: در دبیرستان موسوی [تهران]، دانش آموزان درس «شهادت» می آموزند: «40 شقایق شکفته خونین».
«هنگام شروع عملیات محرّم (10 آبان 61)، بنا به فرمان امام امّت (اشاره به فتوای خمینی، که یک روز پیش از آن صادرشده بود) درمورد ضرورت رفتن به جبهه ها، دانش آموزان دبیرستان موسوی، یکباره می خواستند مدرسه را رها کنند و به جبهه بروند».
ـ روزنامه «جمهوری اسلامی»، 22 اسفند61 ـ «مدیر کل آموزش و پرورش استان اصفهان درباره بسیج دانش آموزان این استان گفت:... تا آخر دیماه [61] هزاران نفر از کادر فرهنگیان و دانش آموزان به جبهه های جنگ اعزام شده که از این تعداد، بیش از 1595 نفر از آنان کشته شده اند که 1457 نفر دانش آموز و 138 نفر کادر فرهنگی بوده اند و همچنین تعداد 1087 نفر در این راه شهید زنده (معلول) شده اند که 1020 نفر آنان از دانش آموزان مجروح و 67 نفر از آموزگاران می باشند».
ـ روزنامة اطلاعات، 8 اردیبهشت 62: «از این سنگر (دبیرستان دکتر شریعتی کرج) 45 راهی خداجو، رَخت سرخ شهادت پوشیدند».
ـ رادیو رژیم، 12 اردیبهشت 62 ـ علی اکبر پرورش، وزیر آموزش و پرورش، در نماز جمعه تهران گفت: «... در جبهه های جنگ بسیاری از این عزیزانی که مشغول رزم هستند، دانش آموزان هستند و معلّمین...»
ـ روزنامه اطلاعات، 16 فروردین 62: «حماسه 36 رزمنده شهید از دبیرستان سلمان فارسی تهران».
ـ تا اینجا اشاره یی شد، کوتاه و مختصر، به گسیل دانش آموزان به جبهه های جنگ ضدمیهنی پس از فتوای جنایتکارانه خمینی و فجایع دهشتناکی که در پی آن به بارآمد. حال اشاره یی کوتاه خواهیم داشت به ادعای آخوندساخته ایرج مصداقی درباره «تسلیح کودکان» توسط مسعود رجوی، که بی نیاز از هر توضیحی است و قضاوت را به خوانندگان وامی گذارم.
کودکان «تسلیح» شده مسعود رجوی
مصداقی در «نامه سرگشاده به مسعود رجوی» زیر عنوان «تسلیح کودکان و استفاده از آنان در جنگ» می نویسد: «مجاهدین در سالهای 1997 و 1998 طی یک بسیج همگانی و فشرده تعدادی از کودکان را که... در سنین بین 15 تا 17 سال به سر می بردند، به عراق منتقل کردند. زندگی آنها "یکی داستانی است پر آب چشم"» (ص 196).
کودکانی که مصداقی از آنها نام می برد و برایشان اشک تمساح می ریزد، جگرگوشه های مجاهدان اشرف بودند که برای درامان ماندن از بمبارانهای کشنده حمله اول آمریکا و متّحدانش به عراق در زمستان 1369 به کشورهای غربی فرستاده شدند و چند سال بعد که پیامدهای ویرانگر این حمله فروکش کرد، دوباره به خواست همان «کودکان»، به نزد والدینشان به عراق برگشتند. در سالهای 1997 و 1998 که مصداقی به آن اشاره دارد، سالهای آرامش نسبی در عراق بود.
مصداقی در این بخش از «نامه سرگشاده»اش از چند «کودک» یاد می کند که در یورش خونبار نیروهای خامنه ای ـ مالکی با تانک و زرهپوش و هاموی و سلاحهای مرگبار به اشرف در 19فروردین 1390، به خون غلتیدند. هیچیک از آن «کودکان» که مصداقی از آنها نام می برد، کمتر از 25 ـ 30سال نداشتند و همگی آنها، آگاهانه و بدون هیچ اجباری، ماندن در اشرف را برگزیدند و تا آخرین دقایق حیات افتخارآفرینشان نیز، به آرمان آزادی خلقشان وفادار ماندند و سرانجام نیز «دامن محبت» را به خون خود رنگین کردند و «پیشوای آزادی» شدند.
«کودک» اوّل: آسیه رخشانی
یکی از «کودکانی» که مصداقی او را وسیله کین جویی از مسعود رجوی قرار می دهد، مجاهد پاکباز آسیه رَخشانی است، که در باره اش می نویسد: «آسیه رخشانی، یکی از کودکانی است که در 15سالگی از آمریکا به اشرف برده می شود. او خطاب به نیروهای عراقی می گوید: "... به عنوان یک مجاهد می گویم که حتی اگر حملاتی صدبار بالاتر از 6 و 7 مرداد بشود، باز "بیا، بیا" می گویم و می گوییم و اصلاٌ برای همین آمدیم؛ برای جنگ آمدیم... بنابراین، الان وقت جنگ است و اگر در این میان شهادت و یا هر آزمایش و ابتلایی نصیبم شد، صد بار "بیا، بیا" می گویم چون برای همین آمدم و شهادت اصلاٌ خودش بالاترین افتخار است...“».
مصداقی این متن را به نقل از سایت سازمان مجاهدین می آورد و در آن سایت با این که نوشته شده «این قسمتی از نامه مجاهد دلاور آسیه رخشانی است»، به عمد، متن نامه را به سخنان او، پیش از شهادتش «خطاب به نیروهای عراقی» تغییر می دهد تا بتواند نتیجه دلخواه آخوندپسند را از آن بگیرد. مصداقی درباره این «کودک» می نویسد: «آسیه متولد 1362، طبق اطلاعات منشرشده از سوی مجاهدین، در سال 1377 هنگامی که پانزده ساله بود، به اشرف برده شد... او در فروردین 90 [در 28 سالگی] در اشرف به خاک افتاد».
مصداقی عمداٌ نمی گوید که آسیه به هنگام بمبارانهای دوران جنگ کویت از اشرف، که مادرش هم در آنجا بود، برای درامان ماندن از خطر بمبارانها به آمریکا فرستاده شد و او «به رغم داشتن یک زندگی مرفّه در آمریکا» در سال 1377، که در عراق جنگی وجودنداشت، برای زندگی در کنار مادرش و کسانی که از بچگی با آنها زندگی کرده بود، به اشرف برگشت.
در یورش نیروهای خامنه ای ـ مالکی به اشرف در 19فروردین 1390، آسیه 28ساله، «با این که می دانست مزدوران پلید خامنه ای ـ مالکی خیلی نسبت به فیلمبرداران کینه دارند و یکی از اولین اهداف سلاحهای خونریزشان فیلمبرداران هستند، با این حال دلاورانه از صحنه های حماسه "فروغ اشرف" فیلمبرداری می کرد. دوربین او همراه با آخرین تپشهای قلبش، هم چنان، به ثبت جنایات مزدوران و رشادتهای مجاهدان ادامه داد. در آخرین ثانیه های حیات پرافتخارش وقتی یکی از خواهران فریاد می زد "آسیه نشونت کرده»، او حواسش به دیگران بود و فریاد می زد که بخوابید روی زمین و همچنان به ثبت صحنه ها ادامه می داد...»
«آخرین جملات آسیه در آخرین تعهّدنامه او» [در سنّ 28سالگی] برای ادامه مبارزه تا سرنگونی رژیم سفّاک آخوندی چنین است: «هیهات منّ الذّله، هیهات منّ الذّله، هیهات منّ الذّله. من مجاهد می مانم و مجاهد می میرم و هیچ حرف دیگری بر سر این موضوع ندارم. جسد من یا در اشرف خاک خواهد شد و یا در مسیر آزادی وطنم ایران و یا در خاوران کنار مجاهدان قتل عام شده. برای من هر لحظه و ثانیه در اشرف بودن و در سازمان مجاهدین بودن منّت است و نعمت و از خدا هیچ چیز دیگر غیر از این نمی خواستم و نمی خواهم» (سایت سازمان مجاهدین خلق ایران).
«کودک» دوّم: زُهیر ذاکری
مصداقی در بخش «تسلیح کودکان» در «نامه سرگشاده»اش به مسعود رجوی، از زُهیر ذاکری، فرزند پاکباز ابراهیم ذاکری، یاد می کند که «به اجبار»، به میدان جنگ کشانده شد و سخنان خانم مریم رجوی را در سوگ مجاهدان قهرمان شهید در لشکرکشی وحشیانه مزدوران خامنه ای ـ مالکی به اشرف در 19فروردین 1390، دستاویز قرار می دهد و می نویسد: «مریم رجوی درمورد زهیر ذاکری، که در فروردین 90 در جریان حمله نیروهای عراقی به اشرف کشته شد، با افتخار می گوید: "زهیر را می گویم، پسر دلیر کاک صالح، ابراهیم ذاکری، نسل سوم از شهدای خانواده ذاکری. کاک صالح و مادرش و حالا هم پسر قهرمانش... وقتی در جنگ کویت بچه ها را به خارجه می فرستادیم... هر کار که کردیم او نرفت. آن زمان 14 ـ 15سال داشت... چون قرار بود همه بچه ها بروند تا کسی در معرض بمبارانهای شبانه روزی در بغداد نباشد، پدرش مثل بقیه، رفته بود با او خداحافظی کند. اما زهیر سوار اتوبوس نشده و با پدرش بحث و جدل کرده بود و گفت نمی روم هر کاری بکنی، نمی روم... اصرارهای پدرش فایده نکرد. شب زیر بمبارانها نشست داشتیم... کاک صالح هم آمد. در وسط بمباران، مسعود از مسئولان کار پرسید: بچه ها چه شدند؟ آنها را فرستادید؟ گفتند بله، بچه های خردسال و شیرخوار رفتند. البته در مسیر آنان خطرات زیادی وجود داشت. کاک صالح هم گفت هر کار کردم زهیر نرفت. فردا باید بروم و با او دعواکنم... مسعود گفت هیچ نیازی به این کار نیست. وقتی خودش نمی خواهد برود چرا می خواهی او را مجبور کنی؟ بعد سلاح کمری خودش را بازکرد و به کاک صالح داد که به زهیر بدهد و گفت پیشانی او را از طرف من ببوس و در آغوشش بگیر و کمری مرا هم به او بده"».
زهیر در 19فروردین 1390 به سن 35 سالگی در یورش نیروهای نظامی خامنه ای ـ مالکی، دلاورانه، پایداری کرد و در راه آزادی کشورش از چنگ اهریمنی ترین رژیم تاریخ ایران به شهادت رسید. اگر جنگیدن با مهیب ترین استبداد زیر پرده دین در نگاه ایرج مصداقی ناروا و محکوم کردنی است، بی تردید در نگاه مشتاقان آزادی ایران در زنجیر، مایه بسا افتخار است؛ آن هم از سوی جوان پاکبازی که شهادت را در راه آزادی مردمش افتخار می داند و قدر آزادی را از صمیم جان می شناسد و مادر بزرگ و مادر و پدرش نیز خونبهای آزادی ایران شده اند.
دکتر منوچهر هزارخانی در بهار سال 1365، در یک سفر ده روزه، از مناطقی در کردستان عراق که مجاهدین در آن مستقر بودند، دیدار کرد و گزارش سفرش با عنوان «مقاومت مسلحانه: گزارشی از پشت جبهه» در ماهنامه «شورا»، ارگان شورای ملی مقاومت ایران، شماره 20و21، خرداد و تیر1365 به چاپ رسید. دکتر هزارخانی در پایگاه «فائزه بهاری»، ـ اولین پایگاهی که از آن دیدن کرد ـ با کاک صالح گفتگو کرد. در این باره می نویسد: «...کاک صالح اسم دیگر ابراهیم ذاکری است که مسئول کل مجاهدین در منطقه کردستان است... صحبتمان تا نزدیکیهای صبح طول می کشد... وقتی حرفهامان تمام می شود کاک صالح می گوید: ”راستی هیچ می دانستی موقعی که از ایران خارج می شدی زن و بچه من تا مرز همراهیت کردند؟“ بی اختیار یاد زن و کودکی افتادم که در اتومبیل، برای عادی جلوه دادن ”مسافرت خانوادگی“، همراه من و قاسم کرده بودند و من هیچ گاه نفهمیدم که بودند. حالا بعد از پنج سال... کاک صالح نمی گذارد زیاد به فکر فروبروم و بلافاصله اضافه می کند: تا یک سال بعد از سفر شما هم به همراهی کردن مسافران ادامه دادند، ولی بعد زنم شهید شد...» (ص7).
زهیر در فروردین 1355 در تهران به دنیا آمد و در 19فروردین 1390، به سن 35سالگی به جاودانه فروغهای آزادی پیوست. زهیر شدیدترین عواطف زلال و جوشانش را نثار کسی می کند که مصداقی به خون او تشنه است. او در نامه یی به مسعود رجوی می نویسد: «برادر… این نامه را بعد از شنیدن قسمت نهم سلسله آموزشهایتان می نویسم. راستش خیلی احساسات و درک و دریافتها از این آموزشها دارم، ولی امشب فرق می کرد. برادر، اولش حرف اصلی را بزنم، "تعهّد مشخص" دل ما را سوزاند… ولی وقتی آن را گفتید، اشک مجالم نداد. اولین چیزی که به خاطرم رسید، رؤیا و آرزوی همه مجاهدین به خصوص شهدا بود که فقط به عشق رسیدن شما به مردم محروممان هر رنج و سختی را با آغوش باز تحمّل کردند، این که حتی اگر ما نباشیم، برادر به تهران و به خلق در زنجیر می رسد… حالا شما باز یک سقف دیگر را می شکنید، ولی با عواطف مجاهدی چه باید کرد؟». او در ادامه همان نامه می نویسد: «…وقتی شما گفتید تنها آرزویتان مجاهدبودن و مجاهدماندن است، اشک از چشمهایم سرازیر بود. مثل همه سقفهای بالابلند دیگری که شما می زنید. اما آن جا یک لحظه هم به یاد پدرم افتادم که در روزهای آخر یک بار گفته بود: ”من همه چیزم را از مسعود دارم. به خاطر مسعود زنده ام و به خاطر مسعود می میرم“. این جمله بارها و بارها از ذهنم گذشته است و مرا زنده کرده است» (سایت سازمان مجاهدین خلق ایران. زندگینامه زُهیر ذاکری).
«کودک» سوم: صبا هفت برادران
صبا در اوج کشتارهای پس از 30خرداد 1360 در زندان اوین به دنیاآمد. پدر و مادرش در سال 60 دستگیرشده بودند. رضا هفت برادران پدر مجاهدشهید صبا هفت برادران در نامه یی در باره صبا می نویسد: «...صبا هم از کودکی با در و دیوار زندان آشنا بود. با صدای شکنجه می خوابید و با صدای شکنجه بیدار می شد... [صبا در سال 62 که یک سال و نیمه بود، با مادرش از زندان آزادشد].
سرانجام پس ازگذران دوران کودکی در رنج بسیار، از ایران خارج شدیم و به اشرف آمدیم و بعداز مدتی صبا را با خواهرش به آلمان فرستادیم، جایی که همه گونه امکانات درس و زندگی را دراختیار داشت. اما گویی همین صدای شکنجه در طول زندگیش همواره در گوشش بود. این صدا به زودی تبدیل به صدای شکنجة تمام ملت ایران توسط رژیم ولایت فقیه شد و صبا را برای رهایی میهن به تلاش وا داشت. سرانجام صبا اشرف را انتخاب کرد؛ جایی که عاشقان آزادی ایران پناه گرفته اند... صبا روز سی مهر ۱۳۷۷ از آلمان به اشرف آمد و من از دیدنش یکّه خوردم. قبلا برایش نوشته بودم دوست دارم پزشک شوی و به دردهای مردم مرهم بگذاری. اولین سؤالی که از او کردم این بود که دلت برای من تنگ شده بود که آمدی، یا نتوانستی دوری سارا را تحمّل کنی؟ چون خواهرش سارا حدود دو ماه قبل از او آمده بود و با وجود این که با صبا چون دو روح در یک قالب بودند، از انتخاب و آمدنش به اشرف چیزی به او نگفته بود. صبا گفت: "از این که تورا می بینم خوشحالم، اما نه به خاطر تو و نه به خاطر سارا، بلکه به خاطر خودم آمدم. انتخاب کردم و آمدم. دیدم نمی شود در آلمان من بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را داشته باشم اما هر روز از ایران خبرهای تکان دهنده در مورد زنان و کودکان بشنوم. به خاطر آنها آمدم و به خاطر برادر مسعود و خواهر مریم"...»
پدر صبا درباره ساعات پس از تیرخوردنش در بامداد 19فروردین1390 می نویسد: «بعداز تیر خوردن صبا، وقتی همراه او به بغداد می رفتم، افسران عراقی به صورت سازمان یافته سعی در اتلاف وقت داشتند. یکی از آنها به اسم رائد یاسر وقتی متوجه شد من پدر صبا هستم به سراغم آمد و گفت اگر جان دخترت را می خواهی نجات دهی، همین الآن از اشرف جدا شو و با من بیا، بهترین امکانات پزشکی فراهم است. بعد هم تو و دخترت را به هر کشوری که بخواهی اعزام می کنیم. من عصبانیّتم را از این میزان دنائت مهار کردم و فقط برای این که او مانع کندترشدن رسیدن صبا به بیمارستان نشود به او گفتم ما در این جا مهمان مردم عراق هستیم و انتظاری بیش از امکانات در دسترس آنها نداریم. صبا به اصرار از من خواست بگویم بین من و آن افسر چه گذشته است. وقتی ماجرا را گفتم، گفت: "بابا، چرا نزدی توی دهنش؟"
در میان راه یکی دوبار یاد خواهر مریم کرد و گفت الان با شنیدن این خبرها چه می کشد. بعد یاد برادر مسعود کرد و گفت "آخ، او همیشه بدترین دردها را باید تحمّل کند". سرانجام وقتی ساعت ۹ شب، که بیش از ۱۴ساعت از خونریزی صبا می گذشت و داشتند او را به اتاق عمل می بردند، باصلابت و اطمینان دست مرا فشرد و گفت "نتیجه هرچه بشود به نفع جنگ صد برابر است"...
بعد از نزدیک 14 ساعت خونریزی داخلی در ساعت 21 شب او را به اتاق عمل رساندند و در شرایطی که من اجازه تحرّک نداشتم از من می خواستند که خون برایش تهیه کنم. نتیجه این تونل شکنجه چیزی جز شهادت صبا نبود و داغ چهره معصومش، که ساعتها در بیهوشی نفس نفس می زد، تا ابد بردل من حک شد. جانیان حتی پیکرش را هم به من نداده اند و از آن به عنوان حربة دیگری برای عذاب من و خواهرش استفاده می کنند» (سایت «همبستگی ملی، 6اردیبهشت 1390).
صبا در آخرین ساعات زندگیش در حالی که به سختی کلمات از دهانش بیرون می آمد، بی آن که ذره یی تردید و بیم در کلامش باشد، با صلابت گفت: "ما تا آخرش می ایستیم"». او در اوج ایستادگی بر آرمان آزادی خلقش به جاودانگی پیوست.
کلام آخر
مصداقی وقتی از اصرار مجاهد پاکباز، زهیر ذاکری، به ماندن در اشرف پیش از بمبارانهای حمله اول آمریکا و همدستانش به عراق در زمستان 1369 یادمی کند، در نقش «دایه دلسوزتر از مادر» خطاب به آقای رجوی می نویسد: «شما به کودک 14ساله اسلحه داده اید و او را وارد آموزشهای نظامی کرده اید. آیا خمینی غیر از این می کرد؟... چرا عمل خمینی حرام و زشت بود و قابل سرزنش و عمل شما حلال و زیبا و موجب افتخار؟... گفتن این که "کسی را یارای ایستادن دربرابر اصرارهای او برای شرکت در صحنه نبود" توجیه این عمل زشت است». سپس قربانی را به جای قاتل دهها هزار کودک و نوجوان به محاکمه می کشد و می گوید: «آیا نمونه های فوق نمی رساند چنانچه شما در مقیاس کشوری به میلیونها کودک و نوجوان مشتاق شرکت در جنگ دسترسی داشتید، آنها را روانه جبهه جنگ می کردید؟ (ص198). حال آن که نه زهیر و نه «کودکان» دیگری که مصداقی از آنها نام می برد، تا لحظه شهادت در هیچ جنگی شرکت نکرده بودند و شرکتشان در دفاع از اشرف در یورشهای 6و 7مرداد1388 و 19 فروردین 1390، دفاع به حق هر انسان دربرابر تهاجم مرگبار دشمن به جان و خانمان خود و یارانش بود و در هیچ مکتب و مرامی چنین دفاعی محکوم کردنی نیست. گویا مصداقی از تسلیم زبونانه همه اشرفی ها یا سلّاخی آنها در شکنجه گاههای خامنه ای و مالکی بیشتر به شوق می آمد و گرنه نمی نوشت: «کجای ایستادگی با دست خالی درمقابل نیروهای تا دندان مسلّح مالکی هوشمندانه بود؟... چرا در مقابل تانکهای عراقی ایستادگی کردید؟ چرا جنگتان با دولت عراق و نیروهای عراقی شده است؟» (نامه سرگشاده...، ص187).
مصداقی در همان بخش «تسلیح کودکان...»، به جز آسیه و زُهیر و صبا، از چند «کودک» دیگر نیز نام می برد و می نویسد: «شما نمی توانید بگویید که جنایتکاران عراقی فقط دختران کم سن و سال، مانند صبا هفت برادران... را نشانه می گرفتند و زنان شورای رهبری را، نه». و در ادامه آن، ادّعای وزارت بدنام اطلاعات آخوندی را تکرار می کند که: «شما اصولاٌ این دسته افراد را در خطّ مقدّم گذاشته بودید» (ص188) و «مجاهدین با بسیج امکانات فیلمبرداری از دخترکانی که در خون خود غلت می خوردند قصد ساخت "ندا"های دیگری را داشتند. گفتگوی تلویزیونی با آنها قبل از حضور با دست خالی در صف اول ایستادگی در مقابل تانکها و زرهپوشها حاکی از این بود که به "عملیات انتحاری" می روند» (ص189).
همه آن «کودکان» ادّعایی مصداقی، که هیچیک کمتر 25 ـ 30سال نداشتند، در حین فیلمبرداری یا گرفتن عکس از صحنه های دلخراش کشتار مجاهدان بی سلاح و بی دفاع اشرف، آماج تیرهای تک تیراندازان مالکی جنایتکار قرارگرفتند و در آن حمله ناگهانی سحرگاهی مهاجمان وحشی به اشرف، با چنگ و ناخن و دندان از شرافتشان دفاع می کردند و اصلاٌ مجالی برای مصاحبه نبود. اتّهام آماده کردن «کودکان» برای عملیات «انتحاری» از سوی سران مجاهدین بی سلاح و بی دفاع، تنها از مغز سرسپرده مفلوکی می تواند بجوشد که برای رسیدن به هدف خوشنودکردن دشمنان خونی مجاهدین، از هر وسیله ننگ آلودی استفاده می کند و بیم و باکی هم از رسوایی ندارد.
یکی نیست از این «اندیشه قرن» بیست و یکم و «دایه دلسوزتر از مادر» جوانان پاکباخته یی ـ که در ده سال اخیر از بام تا شام بر سرشان «سنگ فتنه» می بارید و یک دم روی آسایش ندیدند، اما مثل درختی ریشه در سنگ بر آرمان آزادی مردم ایران پای فشردند ـ بپرسد تو به چه حق و اعتباری به خودت اجازه می دهی برای آنهایی که در راه وفا به پیمان و پاسخ به ندای دادخواهان داغدیده ایران همه هستی شان را در طبق اخلاص نهاده اند، تکلیف و نقشه راه تعیین کنی؟ این گونه بی شرمیها و حرمت شکنیها پدیده جدیدی است که تخم آن، به طور عمده، در زندانهای خمینی و خامنه ای در دل و مغز چنین وادادگانی کاشته شد و از همین روست که تولیدات چنین مغز و دلهای گندیده یی هنوز صادر نشده در تمام سایتهای آخوندساخته بازپخش می شود.
اگر پاکبازان «مرگ بر کف» و از جان گذشته یی که از رژیم جنایت پیشگان بیشترین ضربه و لطمه را کشیده و چشیده اند، در اوج پختگی و کارآمدی و صلابت، حق مبارزه با سفاک ترین رژیم دنیای امروز را نداشته باشند، پس «چه کسی باید با دشمن بستیزد»؟