درگذرگاهش
ناگهان رنگین کمانی بلند میروید
که تاریکی ها را میشکافد
و سیاهی ها را ویران میکند
******
هنوز میشود قلم دردست گرفت
و باران های آبی را ستود
و ستاره های درخشان را یک به یک نشانه گرفت
و با ستایش و اعجاب
به تصویر معصوم و مصلوب شهیدان نگریست
و امید را همچون تنفس خوشبوی نسیمی گرم
بر پیشانی خود حس کرد
*****
شب سراسر در پولاد و زره
با چکمه های آهنین
وگرزهای آتشین
مسلح به تیرها و خنجرهای زهر آگین
میگذرد
هنوز هم میگذرد
و شکارچیان انسان
نیزه هایشان را
تیز تر و تیز تر میکنند
با شمع هایی روشن از مغز استخوان های مردگان
بر کشتزارهای منجمد و مرداب ها
عبور میکنند
تا بذرهای نفرت و نومیدی را
بکارند
وشاید که تمام کشتزارها وقلب های آدمیان را مسخر کنند
********
خیل سیاه جامگان
برگورستان های رویا های انسانی
زانو زده اند
ومرثیه های نفرت و مرگ میخوانند
*****
شاید که براستی هیچ کورسویی نباشد
شاید که تمام راه خار وصلیب باشد
و گرز های آتشین
و تیرها ی زهرآگین
شاید که پایانی تلخ باشد
وازرویای هزاران باغ گل سرخ
و جنگل های درهم تنیده سبز
برویرانه های وطن ،
تنها گلبرگ پژمرده ای بماند
بر سنگ گور آخرین رزم آورشهید
شاید که شیطان ، خدا را هم ربوده باشد
و زیبایی و شجاعت
آنگونه که منادیان زوال و تاریکی
هرصبح و هر شام
با قلم های زهرآگین شان
بردیوارهای ویرانه بازارهای سیاست
و تماشاخانه های بز م ورقص وشاد خواری
و میکده ها و فراموشخانه ها می نویسند
فسانه شیرینی بوده است درکتاب های گذشتگان
که باید ازیاد برد
و به فراموشی سپرد
******
آری شاید
که چریکان آخرین آوازشان را
با لبهای تشنه بخوانند
و با دهان های گرسنه درخواب روند
و آنگونه که تاریک جامگان در نقاره خانه های یاس
و مناره های نفرت
هرصبح و هرشام ندا میدهند
شاید که باید
پایان رزم را
وفرو افتادن پرچم های سرخ را
و بالا بردن دستمال های سفید را
باورکرد
و باور کرد
که تسلیم دژخیم شدن آخرین راه برجا مانده است
******
اما با اینهمه
نام تو هنوز هم
سرودی است که درآن مسلسل ها می غرند
و بر بام خانه پلیدان آتش می بارند
هنوز هم درنام تو
حماسه ها زنده میشوند
و نام ها ی شهیدان
یک به یک از لبهای خون چکانشان شنیده میشوند
درنام تو هنوز هم
دریا های آبی نیالوده میگذرند
با قایق هایی از امیدها
و شهامت ها وشادیهای انسانی
و پرچم های بلند دلیرانی که بر درگاه حقیقت و عشق
برزمین افتادند
و هنوز از نام تو
صدای گام های برزیگران صبح می آید
که دانه های روشنایی و محبت و زیبایی را
درکشتزارهای بهاری می کاشتند
و با عشق به انسان
و پرنده و جنگل و دریا و درخت
راه های صعب را بدل به جاد ه هایی رام ساخته بودند
زیرا که هنوز هم
درنام تو
رزم ادامه می یابد
رزم با تاریکی و نفرت و نومیدی
رزم با خم شدن دربرابر دروغ و پلشتی و تسلیم
رزم با هرآنچه که مرگ است و مرگ زا
و هرآنچه که نهایت انسان را
مرگ در میخا نه های بد مستی و افیون
و بردگی غرایز ، تعبیر میکند
*****
آری هنوز هم ترا میستایم
چون شکوه پرواز پرنده ای درغروب
که بالاتر از ابرهای تیره گذر میکند
و ستیغ قله های دوررا نشانه گرفته است
زیرا که نام تو
نام فرمانده زیباترین و شجاع ترین جنگاوران بوده است
زیرا که نام تو قهرمانی ها واسطوره های شگفت رابه خاطر می آورد
زیرا که نام تو
نام جنگجویی است که هرگز مایوس نگشت
و هرگز دل به مرگ نداد
زیرا که نام تو نام آن آتشبان است
که در معبدی تاریک برفرازکوهی دور
شعله ای را روشن کرده بود
و سوگند خورده بود
که تا آخرین نفس
آن شعله را
نگاهبانی میکند
حتی اگر سهمگین ترین توفان ها
برآن بوزند
و نام تو قصه آن ناخدایی است
که به تنهایی با قایق کوچک خود
به جنگ هیولایی شگفت رفته بود
و هنوز هم مو ج ها
درخاموش ترین دقایق شب
صدای آوازش را
پژواک میدهند
*******
حتی اگر تمام راه از صلیب باشد و نیزه و خار
حتی اگر تمام راه کویری خشک باشد
داغ و سوزان و عطشناک
و یا کوره راهی غریب باشد
که در دوسویش سربازان دشمن
صف به صف ایستاده اند
تا جنگاوری اسیر را
از نزدیک بنگرند
و برزخم هایش
با قهقهه های شیطانی
نیزه های نمک و زهر فرو برند
آری حتی اگر
دیگر هیچ کورسویی نباشد
و هیچ جوانه سبزی
درزیر گام های ابلیس
زنده نمانده باشد
بازهم نام تو
نام آن پرنده ایست
که از آتش بالهایش
هربار برمیخیزد
و سرود زندگی را دوباره سر میدهد
و نام تو آن دانه سبزیست
که درخاموشی زمستان
هرچند که پنهان
زنده میماند و میروید
وبهار را درخود به ارمغان می آورد
زیرا که نام تو
نام فرمانده زیباترین و شجاع ترین جنگاوران است
که هرگز شب را باور نکردند
وهرگز دربرابر ابلیس خم نشدند
صلیب خویش را بردوش کشیدند
و تا فراز جلجتای خود رفتند
سرفراز
بی آنکه به پشت سر بنگرند
و بی آنکه حتی سنگ گوری هم از خود برجای نهند
چریکانی که نام هایشان را
تنها درنام تو میشود به یا د آورد
و گورهایشان
درقلب غمگین ترین کودکان است
و آواز زیباترین پرندگان وطن