چون
به ارتفاع آذر برآمدم
آتشکده ها خاموش
وافراشتگان سبز فلات
بخاک خفته بودند .
چون
به هلهلهٌ صحرا درآمدم
چوپان یتیم
در کسوت پاره پارهٌ نبوت
از تعقیب و تهمت « مؤمنان »
غاری دیگر را به پناه
می جست .
از آفاق سنگ گذشتم
درهای بهشت را گشودم
آنچه بتاراج نرفته بود
آن درختی بود
که خوشکامی میوه اش
رنج حنظل بود .
دوزانوی حیرت
بر نطع خونین زمین گذاشتم
تا بی خدایی جهان را
فریاد کنم .
چون
بر نشستم بباریدن
گلوگاه بغض
از تشنگی قرون
وارهید
و دگر باره
فرصت به گام رسید
که پیمانهٌ بادیه ها را
در کنایه های قلیایی زخم
شماره کند .
آن بشارتی که من به جستجویش
لهیده در خارستان ها
آمده بودم
در سبزستان غریبی بود که هنوزش
در قاب شکسته زمین
نمی یافتم .
با کسم سخن نبود
مگر با کلامی توفانی
شامگاه سرد هر بادیه را
به آتش کشم .
شراره هایی که برجان خویشتنم می نشست
خاکستر نمی شد .
تاریخ بر دوش
از شوکت واژگونهٌ زمین
گذشتم
تا با بادهای بادیه بررخسار
به چشمه ساری برسم
که سر
بر آبادی های نو داشت .
چه بی کرانه یی ست عشق
که به هرسویش که در می نگرم
بودن برای نبودن ها
آنجاست .
از معرفت پرطراوت « فرشته » بود
که به شارستان نجیب عاشقان
رسیدم .
کلید داری جهان از آن هیچکس نیست
چون از عشق به عشق درآیی
اقصای گنجینه های پنهان
از آن توست .
بلا زدهٌ دل باش که در بلایش
چشمه های جان می جوشد و
فواره می شود
تا هر چشم انداز خشک عریان را
گلستانی کند .
امروز
پیام آوران ما
ای بانوی همیشه محبوب !
عاشقانند ، عاشقان
رسته از جان و جان ستان و جان بخش
از آذر و ارتفاع و صحرا می گذرند
تا گذرگاه فردا را
در آنسوی بادیه ها
به شارستان عشق
آذین کنند .
همسفران
بیایید
که فردا
دور نیست .
11 ژوئن 04