باقر رئیس الساداتی: یادی از شهید رویا

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده مارا رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

  رؤیای درودی. دختر کوچک ومحجوب سالهای ۶۱ تا ۶۵ زمانی که هنوز بیش از ۱۲ بهار را پشت سر نگذرانده بود، در ردیف منتظران و ملاقات کنندگان در پشت درب زندان وکیل آباد، برای ملاقات پدر و مادرمجاهدی که اینک اسیر چنگالهای شوم دجالیت آخوندهای حاکمند. دختری شجاع و بیباک همچون پدر و مادرش از تبار و سلاله پاکان و نیکان مردم نیشابور. ۱۲ ساله بود که اورا از پشت میله های زندان در هنگام ملاقات پدرش جواد که افتخار هم سلولیش را داشتم میدیدم. در پشت معصومیت آبی و پرنشاط چشمانش که حالا با دیدن پدر در پشت میله های سالن شلوغ و پر ازدحام ملاقاتی زندان ، دریایی از مهر و عطوفت موج میزد، عزم انسان بزرگی را میدیدی که خردی سن و سالش را نمیتوانستی باور کنی. او و سه برادر وخواهرش سارا،که جملگی کوچکتر از خود او بودند و حالا در نبود پدر ومادر در طول یک سالی که مادر آزاد شد بخش مهمی از مسئولیت نگهداری و مواظبت آنها را در کنار پدر بزرگ و مادربزرگشان نیز بردوش میکشید.، آنها مهمانان هر هفته سالن ملاقات بودند و آشنای همه ملاقات کنندگان. یک روز که به اتفاق در باجه تلفن مجاور و کنار جواد بودم، ملاقات کننده من با اشاره به رویا که مشغول صحبت با پدر بود، میگفت که رویا و سه برادر کوچکترش که با ما همین لب بولوار وکیل آباد پیاده میشوند. از لب بولوار تا زندان حد اقل یک تا یک و نیم  کیلومتری، برای آنهائی که ماشین سواریی نداشتند از جمله او و برادران و خواهرکوچکترش میبایست پیاده راه بپیمایند، بچه ها که خسته میشدند و بهانه میگرفتند و گریه و زاری براه میانداختند ، این رویای نوجوان بود که آنها را به نوبت به کول میگرفت و تا زندان حملشان مینمود. آرامش و طمانیه بزرگوارانه ای مهمان همیشگی چهره معصومش بود. او اگرچه در عنفوان جوانی بود، اما پخته شده درتنورمبارزه سخت و سترگ پدر و مادرش با دونظام شاه و شیخ در سلک هواداری از مجاهدین خلق ،که زمانی نه چندان دور با آرمان های توحیدی و ضد استثماری و دموکراتیک آن آشنا شده بودند وآنرا یافته بودند، بود. ۱۲ ساله مینمود اما ، کولباری از تجربه و عشق از او دختر مبارزی ساخته بود که در عین کوچکی، رفتاری ناشی از عمق درک و درد و پختگی یک مبارز کهنه کار و عاشق را با خود حمل مینمود. و این نکته را زمانی درک میکردی که پای صحبت او مینشستی و برای تو از استثمار و استحمار و خلق و مبارزه و عموهای مجاهدش بگوید و سرود بنام خدا ای مجاهد برخیز را بخواند با چه شوری.
تقریبا همه ملاقات کنندگان و ملاقات شونده ها آنها را میشناختند و مهربانانه از او و رفتار با برادران خرد سالش یاد میکردند.
خاطرم نیست که چند وقت از آزادی موقتمان از زندان گذشته بود که جواد هم موقتا از زندان آزاد شده بود و خانوادگی برای دیدار او به منزلشان رفته بودیم و او با شور و شعفی بسیار از میهمانان پذیرایی مینمود و حالا یکی هم او بود که در صحبت ها و تحلیل و تفسیرهای محفلی کوچکمان نظر میداد و گاهی هم ما را تصحیح مینمود درحالی که بیش از ۱۵یا ۱۶ سال نداشت، در جمع مینشست و داد سخن میداد و گزارشی از رادیو مجاهد و.....قس علی هذا که واقعا تعجب و شگفتی جمع را برمیانگیخت. بعد از آن نشست و دیدار، تا بعد ها که شنیدیم جواد و خانواده با وفا و بیقرارش به صفوف ارتش آزادیبخش در جوار خاک میهن پیوستند از آنها خبر دقیقی نداشتم. الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین
بعدها اما ، رویا را در کسوت و صفوف رزمنده ارتش آزادیبخش بارها در قرار گاه اشرف دیده بودم ، در صفوف نظام جمع و مانورهای گهگاهی، چه شیر دختری ! او دیگر آن رویای کوچک و نوجوان نبود ! شیر غرانی بود در لباس زیبا و غرور آفرین ارتش خلق که هیبت مثال زدنی اش بواقع لرزه به تن ارتجاع و مرتجعین می افکند. نسل پرورده شده در دامن مجاهدین که بی تردید جز پاکیزگی وشرافت وعشق و فدا چیزی دیگری نیست. نسلی به غایت آگاه و مسئول و متعهد. رویا و رویاهای رزمنده در صفوف مجاهدین حلاوت و شیرینی زندگی را در مبارزه با ستم جستجو می کردند. ستم تاریخی مرتجعین دین فروش علیه زنان ودختران وطن، او خود شاهد برخورد وحشیانه گله های بسیج شده حزب الله به دختران و میلیشیاهای آگاهیبخش مجاهدین در دوران مبارزات سیاسی سالهای ۵۸ و ۵۹ بود، او خود دیده بود که چطوردختران معصوم میلیشیا را وحشیانه کتک می زدند و به آنها هجوم می آوردند و هزاران هتاکی و بی حرمتی بر آنها روا میداشتند. او شاهد تلاش بی وقفه پدر و عموها و دائی های مجاهدش بود که با چه زحمتی با به جان خریدن خطرها و در بدری ها تلاش میکردند تا فضای بالنسبه دموکراتیک بعد از انقلاب بالکل بسته نشده است آزادی را پاس بدارند وبذر آگاهی را تا دورترین نقاط ایران تا عمق روستاها بیفشانند و در بسط آزادی و آگاهی کوشا باشند. جواد پدر و مربی رویا یک کارگر مکانیک ماشین های سنگین بود که از درود، روستایی تابع نیشابور به مشهد آمده بود هم او داستانهایی از استثمار کارگران و کشاورزان را برای رویا تعریف کرده بود و دلیل زندانی شدنش در زمان شاه را توضیح داده بود. و اکنون این رویای ما است و رویای خلقی آگاه و پاک سرشت، آزاده و آزادیخواه و جان بر کف و دار و ندارش در طبق اخلاص برای آزادی میهن و حاکمیت اخلاق و عدالت و برابری.حکومتی جدای از دین و باورهای ایدئولوژیکی. حکومت مردم و قانون.
یکی دوباری، در شام جمعی همراه با خانواده درودی با او هم صحبت شده بودم ، یک پارچه عزم و اراده ، شورندگی و شیوایی کلامش در عین متانت و ادبش به راستی چقدر تاثیر گذار بود. وه که چه شیر زنی. به شوخی از دوران ملاقاتهای زندان با او میگفتم، و میشنیدم که با غرور وصف ناپذیری میگوید: « عمو گذشت اون دوران!! دیدی که چه دماری از روزگارشان در فروغ در آوردیم تازه باشد تا ببینند که چه خواهیم کرد ». عشق بی حد و حصرش به رهبری سازمان و مقاومت، برادر مسعود و خواهر مریم داستانی بود مثال زدنی. از بعد از سال ۹۱ دیگر اورا هرگز ندیدم اما داستانهای پر صلابت رنج و مقاومتش را بارها و بارها برای دوستان و اقوام تعریف نموده ام و احوالپرسش از خواهر فخری بوده ام. مگر زندگی چه چیزی بود که رویا آنرا کم داشت. وقتی که شعار او شعار انّ الحیوة عقیدة و جهاد بود و در تحقق این شعاری که از عمق وجدان پاک وآگاهش سرچشمه می گیرد لحظه ای درنگ جایز نمی داند چطور من و مای عافیت طلب آرمیده بر سواحل عافیت طلبی میتوانیم درک درستی از آن داشته باشیم. او و همراهانش برای محقق کردن آرمانهای انسانیشان مبارزه را انتخاب کرده بودند. حالا هفته هایی است  که رویای نازنین ما گرفتار در چنگال مریضی هولناکی جان به جهان آفرین تقدیم نمود و بر قله های شرف و عزت انسانی و انسانیت  تکیه زد. او اوج گرفت وهمراه با هزاران ستاره و شهاب و خود یکی از سی مرغان شد و من و من های اسیر در فردیت های جانکاه انسان سوزمان نظاره گر این اوج گرفتنهای باشکوه. به تو دختر رشید مردم همه ایران افتخار میکنم و باشد که خلق در هنگامه بیداریش ارج و قرب توی عزیز و هزاران اشرفی و اشرف نشانان را پاسدارند. تو خود یک پارچه درس عشق و شهامت بودی، درس فدا و شجاعت. بدرود بدرود.
عمو باقر رئیس الساداتی