درکوچه ها برفی بهمن
بر بام های ظلمت دیرین شهر ما،
ــ آن جا که معبر همیشگی دیدگان ماست ــ
در انتظار روی تو بودیم و دیدنت
شاید ستاره ای بدهد از سحر نوید
شاید که دست عاطفه آغوش وا کند
اما صدای "هـــیـــچ" ــ یعنی که جمله پوچ ــ
از بامداد کاذب این شهر بی فروغ،
بر روی و موی خلق هراسان، فرو نشست
در کوچه های برفی بهمن
وقتی که "هیچ" از لب هیچی برون پرید
گفتم که شب دوباره گره می خورد به شب
گفتم دریغ، تیر رها گشته از کمان
گم گشت و باز نیاید دگر به شست.
در کوچه های برفی بهمن
هرچند تارو پود عاطفه ازهم گسسته شد،
نام خجسته ات اما ز دل نرفت
ما همچنان به جست و جوی بهاران روان شدیم.
این کاروان سبز
از معبر ضخیم زمستان گذر نمود.
دراین گذارصعب،
هرماشه ای که رو به شب تازه می چکید
نام تو را به سینه ی تاریخ می نوشت
یعنی که باز هم،
آوای سبز بهاران نمرده است.
در کوچه های برفی بهمن
بر هر صلیب، پیکری از عشق می گداخت،
از قطره قطره خون مسیحان روزگار،
نام تو می چکید:
یعنی به باغ خاطر پا ییز ما که عشق
مثل حریر سبزدامن خود را گشاده بود،
نام خجسته ات،
به سینه ی شکفته ی هر شاخه ای نشست.