سی و پنج سال پیش در چنین روزهایی یعنی زمستان سال 1979 (1357 شمسی) ایران و شهرهای آن ملتهب از آتش انقلابی بود که خمینی بعدا آن را «انقلاب اسلامی» نام نهاد. دانشجویان دانشگاه تهران اقدام به تحصنی در دانشکده فنی کرده بودند در اعتراض به سرکوبهای رژیم در آن روزها... من و دومینک رفتیم تا صحنه را از نزدیک ببینیم... طبیعی بود که آخوندها و برخلاف عدم شرکتشان در هرگونه تجمعات مشابه در گذشته، در این روزها در تحصن شرکت می کردند تا بگویند که با دانشجویان همراه هستند... در حالی که با دومینیک پشت یک میز نشسته بودیم تا با دانشجویان صحبت کنیم، یک آخوند آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم. چند لحظه از سلام اول وی نگذشته بود که مجددا سلام کرد، بدون این که سرم را برگردانم گفتم علیکم السلام، ببخشید من الآن مشغولم... اما وی دست بردار نبود و سومین بار ضمن سلام گفت که آقای مهندس آیا مرا به جا می آورید؟ من سیدعلی هستم، برادر هادی که با شما در زندان بود.. گفتم علیکم السلام بله هادی را می شناسم و بازهم به کار با روزنامه نگار دوستم ادامه دادم.
اما وی گویا نمی خواست ما را به حال خود واگذارد، خانم روزنامه نگار سؤال کرد این آخوند چه می خواهد؟ گفتم می خواهد تو با او مصاحبه کنی و به طور آهسته به وی گفتم که ولش کن (که البته به این دلیل بود که آخوندها را سالها بود می شناختم و این پاسخم مبتنی بر تجربه بود). دومینک گفت وای ترا به خدا بس است، دیگر با آخوند مصاحبه نمی کنیم، امروز با سه تا آخوند صحبت کردیم و کافی است! گفتم درست است من هم به همین دلیل دست به سرش کردم. اما «آسیدعلی» که ول کن نبود، گفت جناب مهندس! خاطر شریفتان هست که وقتی به مشهد تشریف آورده بودید در فلان مکان من و فلانی آمدیم به استقبال شما و خوش آمد گفتیم، با این که چنین دیداری را در سفرم به مشهد به خاطر نمی آوردم و چون در آن دوران با روزنامه نگاران خارجی ارتباط داشتم، معمولا آخوندهای زیادی به دیدارمان می آمدند، گفتم خیلی متشکرم. وی ادامه داد که فلانی (که منظورش آشیخ علی تهرانی بود) شوهر خواهر من است (و می دانست که من خواهر وی و همسر وی را خوب می شناسم)، گفتم بله لطف دارید. بعد شروع کرد به صحبت کردن به زبان آذری چون خودش اصلیت آذربایجانی داشت و می دانست من هم آذری می دانم. تلاش کردم با یک کلمه بازهم دست به سرش کنم. و بالاخره چون دیگر امکان ادامه کار وجود نداشت، همراه با دومینیک به جای دیگری در همان دانشکده رفتیم. این خاطره را فراموش کرده بودم تا وقتی که دومینیک در پاریس بعد از حدود 15 سال به خاطرم آورد.
این آخوند سید علی خامنه ای رهبر فعلی «انقلاب اسلامی» بود که آن هنگام یک آخوند معمولی بود و سطحش نه در سطح چیزی که امروز در ایران «آیت الله» نامیده می شود و حتی نه «حجت الاسلام!!» بلکه در آن ایام مشهور به «سید علی روضه خوان» بود و در مجالس ترحیم سخنرانی می کرد و روضه می خواند و عزاداری می کرد. اما علت این پافشاری و نزدیکی جستن به من و ما به عنوان روشنفکران و فرزندان انقلاب در آن دوران این بود که آخوندها، حتی خود خمینی، هرگز فکر نمی کردند که روزی از روزها به حاکمیت خواهند رسید. آن ها فکر می کردند که ما روشنفکران و تکنوکراتها کرسی های حاکمیت را به دست خواهیم گرفت و می خواستند روابطشان را با ما گسترش دهند تا آینده شان را تضمین کنند و در حاکمیت شریک شوند!
رابطه آخوندها با حاکمیت در ایران به لحاظ تاریخی شناخته شده است و این را مرحوم دکتر علی شریعتی در نوشته ها و سخنرانیهایش توضیح داده است. اصطلاح «تشیع صفوی» از ابداعات او بوده است. اکثر آخوندها چه آنها که در زندان بودند و یا آنها که خارج زندان بودند، با ارگانهای اطلاعاتی شاه همکاری می کردند. از این رو به طور خاص اولین کاری که همان چند روز اول بعد از سرنگونی رژیم پادشاهی کردند تحت کنترل گرفتن مرکز اطلاعات در منطقه سلطنت آباد تهران بود... و هرکس را که از آنها بازجویی کرده بود و دستگیر می شد بلافاصله می کشتند تا همکاریشان با ساواک شاه افشا نشود. البته تظاهر به مخالفت با شاه می کردند تا به مردم بگویند که به آنان نزدیکند و با آنان همدردی می کنند، آری اینان یک قشر فرصت طلب بوده و هستند.
ایرانیان به ویژه فعالین سیاسی آن روزها شعار «شاهنشاها سپاس» را که تعدادی از آنان و وابستگانشان در سال 1976 در یک مراسم دولتی در زندان سر می دادند تا متعاقبا و بلافاصله از زندان آزاد شوند، به خاطر دارند.
دومین جایی که آخوندها در روزهای اول بعد از انقلاب تصرف کردند، مرکز رادیو تلویزیون بود چرا که خوب معنی تبلیغات را درک می کردند. درست مثل خامنه ای که تلاش می کرد دومینیک با او مصاحبه کند... شبکه سراسری تلویزیون ملی ایران تبدیل شد به ارگانی که تصویر آخوندها و افکار آنان را به نمایش می گذاشت تا آنجا که مردم ایران آن را تلویزیون «پشم و شیشه» نام گذاشتند.
چند ماه بعد ازاین روزها یعنی در مارس 1979 خامنه ای با من تماس گرفت، قبل از اعلام تأسیس حزب جمهوری اسلامی تا با دادن خبر تأسیس حزب از من موافقت بخواهد که نامم را در میانشان قرار دهد یا حداقل با نوشتن مطلب در روزنامه ارگان این حزب یعنی روزنامه جمهوری اسلامی که خود خامنه ای اولین سردبیرش بود، موافقت کنم. که البته با مخالفت من روبرو شد!
بازهم روزها گذشتند و دیدارها و گفتگوهای دیگری صورت گرفت و خاطرم هست که یک بار چندین ماه بعد در خانه جدید وی در مرکز تهران به درخواست وی بعد از این که از شهر مشهد به پایتخت منتقل شده بود دیدار کردم. وی در آن ایام «عضو شورای انقلاب اسلامی» بود. من هم رفتم و موارد سرکوب و نقض حقوق بشر را به وی شرح دادم. آن روزها هنوز انقلاب یک ساله نشده بود.. وقتی این موارد را شرح دادم، گفت این ها که امور جدی نیستند، گروههایی هستند که با انقلاب ضدیت می کنند، منظورش مجاهدین خلق بود، و سایرینی که همراه با انقلاب هستند، و هرکس با انقلاب مخالف است نباید انتظار داشته باشد که مثل انقلابیون با آنها رفتار شود. گفتم «آقا سیدعلی، از کی تا به حال کسانی که در رژیم سابق در زندان بودند و شکنجه شدند و خانواده هایشان آن همه مصیبت کشیدند و در همه تظاهرات ها شرکت داشتند، ضد انقلاب شده اند و شما که در روزهای آخر از راه رسیدید و آرزو می کردید که آنان سهمی از حکومت را به شما بدهند انقلابی شدید؟ صحبتمان ادامه نیافت و برخاستم و خانه اش را ترک کردم. روز بعد یکی از برادران نزدم آمد که ارتباطاتی با برخی از افرادی داشت که در ارگانهای اطلاعاتی در حال تأسیس آخوندها شاغل بودند. وی به من اطلاع داد که تلفنم تحت کنترل است و صحبتهای من با دوستی را که طی آن به او می گفتم که بین من و خامنه ای چه گذشت به من اطلاع داد!!
آخرین دیدارم با خامنه ای در مارس 1980 (اسفند 58) در بحبوحه اولین انتخابات پارلمانی در ایران بود که در واقع نمی شد نام آن را دیدار گذاشت... من به صفت عضو انجمن مرکزی نظارت بر انتخابات مجلس در یک مرکز رأی گیری بودم، او و محافظینش وارد شدند، سلام کرد، جوابش را ندادم، گفت فلانی به یاد آن روزهایی که با هم بودیم سلام عرض کردم، گفتم گرچه من هیچ روزی با تو نبودم ولی الآن به خاطر این روزها و کارهایی که این روزها می کنید، جوابت را نمی دهم.
روزها گذشتند و «آقا سیدعلی» رییس جمهور شد و یک شبه به «آیت اللهی» رسید. که البته رژیم در وحشت از سرنگونی به دست ارتش آزادیبخش ملی و هواداران مجاهدین و مردم و برای پر کردن خلأ سیاسی بعد از مرگ خمینی این کار را کرد.
امروز پنج سال از قیام سراسری در ایران گذشته است. مقامات اطلاعاتی رژیم خود بارها اعتراف کرده اند که در آن روزها پنج منطقه تهران به دست مخالفین و تظاهر کنندگان و هواداران مجاهدین افتاده بود و در صورتی که این پنج منطقه به هم می پیوست، تهران سقوط می کرد. سرمداران رژیم خود اعتراف می کنند که هدف آن قیام سرنگونی تمامیت رژیم بود و هشدار می دهند که «فتنه» هنوز تمام نشده است. آخوند احمد خاتمی نماینده خامنه ای در مجلس خبرگان رژیم در یکی از خطبه های اخیر خود وحشت رژیم ولایت فقیه از این قیام را به نمایش می گذارد، قیامی که لرزه سرنگونی بر خامنه ای و رژیمش انداخت. وی می گوید: «در آن روزها اصحاب فتنه حتی به عزاداران سید الشهدا رحم نکردند، من نماز عاشورا را شخصا در تهران در یکی از میدانها برگذار کردم و دقیقا دیدم که تهران تبدیل به میدان جنگ شده بود، انسان آن روزها می گفت وحشتی که در تهران حاکم است حتی در جبهه های جنگ نبوده است. آنان روز اظهار محبت به ابی عبد الله را به صحنه جنگ تبدیل کرده بودند». آری در آن روزها فریادهای مردم و شعارهای «مرگ بر دیکتاتور» و «مرگ بر خامنه ای» و «خامنه ای قاتل است ولایتش باطل است» و «مرگ بر اصل ولایت فقیه» به اوج خود رسیده بود و درست بیخ گوش خامنه ای و تنها در چند صد متری خانه اش؛ به گوش می رسید... این فریاد کوبنده قیام مردم ایران است که خامنه ای مدتها است می شنود.
به نظرم این روزها و بعد از این که خامنه ای شروع به سرکشیدن جام زهر هسته ای کرده است، دومینیک مترصد این سرنگونی نشسته است تا به تهران برود و گزارشهای خود را برای تکمیل پرونده این رژیم ارسال کند.
ترجمه ازعربی از سایت فرا منطقه ای ایلاف