خبرنگار: برادر سلام عرض شد. رسیدن به خیر...... برادر.....برادر....نخیر خوابش سنگینه. پنداری شیشه شربت شهادت رو تا ته سر کشیده. باید بیدارش کنم و گرنه ممکنه به کاراش نرسه. برادر... برادر بیدار شو. خواب بسه. اینجا بهشته جای خواب نیست.
بسیجی (تکانی میخورد. خمیازه ای می کشد و بیدار میشود): ها...ها....ها. من کجام؟ اینجا کجاس؟ بر پدرت لعنت اصغر سگ پز. همچین از پشت زد تو سرم که دیگه هیچی نفهمیدم. مگه گیرم نیفتی نامرد.
خبرنگار: این حرفا را فراموش کن برادر. اینجا بهشته. تو شهید شدی و یه راست اومدی بهشت. پاشو. باید زودتر بری خودتو به دفتر ورودیها معرفی کنی و گرنه تا یه ساعت دیگه دفتر تعطیل میشه و باید شب رو همینجا تنهایی بخوابی.
بسیجی: جدی میگی حاجی؟ اینجا بهشته؟ جونمی جون. حالا باید چیکار کنم؟ قصر و حورالعین و تلفن موبایل و بنز ضد گلوله و این چیزا رو باید از کی تحویل بگیرم؟
خبرنگار: شما باید قبل از تاریکی هوا خودتو به دفتر ورودیهای ترمینال 2 معرفی کنی. وگرنه امشبه رو باید همیجا زیر این درختای ترمینال سر کنی . البته هوای اینجا شب و روزش عالی و دلچسبه و سردت نمیشه. اما بعضی از این آخوندای بهشت شبا که حوصله شون از حوریاشون سر میره پا میشن راه میفتن میان اینجا شبگردی. دنبال جوونای تازه وارد ساده دل میگردن. آدمای قابل اعتمادی نیستن. ممکنه خدای نکرده بلایی سرت بیارن.
بسیجی: ای نامردا. اون دنیام که بودم این آخوند کمیته سه چار دفه بند کرد به ما و هی تو گوشمون میخوند که آخوند مثل دکتر میمونه و به آدم محرمه و از اینجور چیزا. یه بار گفت اگه پسر عاقلی باشی و قول بدی چندتا از این بچه های محله رو بیاری که من توضیح المسائل بهشون یاد بدم قول میدم بعد از یه سال میکنمت رئیس بسیج محله. بعدشم تا فرماندهی سپاه همینجوری میری بالا. خیلی وقتا هم پیشنهاد پول میکرد. اما ما خودمون ختم روزگاریم. چند دفه پولشو گرفتیم و زدیم به چاک.
خبرنگار: ختم عالم هم که باشی این آخوندای بهشت یه چیز دیگه هستن. بهتره زودتر بری و کلید قصرت رو بگیری و شب توی قصرت بخوابی. درای قصرتم از پشت قفل کن.
بسیجی: حاجی! میگم مگه اینجا بهشت نیس؟ اینجور آدما رو که نباس اینجا راه بدن.
خبرنگار: تو مگر توی مراسم دعا و توبه و اینجور چیزا شرکت نمی کردی جوون؟ مگه از آخوند کمیته تون نشنیدی که مثلا هرکی پیاده از قم بره تا جمکران یا مثلا هرکی فلان روز خیلی گریه کنه یا مثلا هرکی خامنه ای روی سر و کله ش دست بکشه، دیگه بهشت بهش واجب میشه و هرگناهی هم بکنه خدای متعال هیچ چاره ای نداره غیر از اینکه اونو به بهشت ببره؟ خوب این آخوندها همونان دیگه. هزارتا کثافت کاری کردن اما خوب بابت همون پیاده روی ها و گریه ها و دست مالیدنای آقا، الان توی بهشتن. هرچند که هنوزم دست از اون کثافتکاریا بر نمیدارن.
بسیجی: پس لابد اون اصغر سگ پز ناکسم تا چند وقت دیگه سرو کله ش اینجا پیدا میشه. آخه اون ناکس همه کاری میکرد ولی هرچند وقت یکبار میرفت دیدن "آقا" و یه عالمه گریه فیلمی میکرد. بعدشم یه جوری خودشو میرسوند جلو که آقا رو سرش دس بکشه. اون ناکس حتما یه چیزایی میدونست. میگم حاجی! می بخشید ها، نکنه شومام جزو منافقا و فتنه گرا باشی که با کلک خودتو از جهنم به اینجا رسوندی و داری واسه روحانیت حرفت در میاری. از کجا معلوم که شیطون نیس که خودشو به شکل آقایونا در میاره و میاد این کارا رو میکنه که روحانیت رو بدنام کنه؟
خبرنگار: نه پسرجون. منافقا و فتنه گرا که نمیان بهشت. تازه من توی بهشت به دنیا اومدم و اصلا اون دنیا نبودم. بیا اینم کارت خبرنگاریم که روش نوشته محل تولد بهشت.
بسیجی: من که سوات ندارم که کارت تو رو بخونم. ولی خوب بازم میگم ممکنه که این کارا کار شیطون باشه.
خبرنگار: بد نیس بدونی که شیطون اصلا اجازه ورود به بهشت نداره. از وقتی خداوند متعال از بهشت انداختش بیرون دیگه نمیتونه وارد بهشت بشه. از هر کدام از درای بهشت بخواد وارد شه دستگاه مخصوص بوق میزنه و نگهبانا میان میندازنش بیرون.
بسیجی: میگم برادر شما اینجا واردی، غیر از قصر و حوری چی به ما میدن؟ ساندیس و شراب و چلوکباب و موبایل و اینجور چیزا رو از کجا باهاس بگیریم؟
خبرنگار: اینا همه ش توی قصر آماده س. فقط اگه اجازه بدی سه چارتا سوال ازت بکنم که برنامه تلویزیونی ما هم پر بشه و ماهم به کاسبی مون برسیم. البته شماره تلفنم رو بهت میدم هروقت هر سوالی داشتی زنگ بزن.
بسیجی: نوکرتم حاجی بپرس. ولی بعدش حق و حساب مام یادت نره. سفارش ما رو بکن که چند تا حوری اضافی هم به ما بدن.
خبرنگار: خوب...اولش بی زحمت خودتو معرفی کن و بگو که چطور شد که شهید شدی.
بسیجی: نوکر شما، فدایی امام خامنه ای، تیمور سه کله. راسش ما نمیدونیم چطور شد شهید شدیم. اصلیتش ما شهید نشدیم. این اصغر سگ پز ناکس سر قضیه زری گردله از ما دل پری داشت. آخه جلو رو زری گردله کنفتش کرده بودیم. موقعی که ضد ولایت فقیها و منافقا داشتن تظاهرات میکردن و آتیش روشن کرده بودن و از روش می پریدن و شعار علیه مقام عظما میدادن، فرمانده بسیج به ما فرمون حمله داد. یعنی فرمون حمله اونجوری نداد که مثل جبهه باشه. گفت آقا فرمودن هرکدوم از اینا رو ناکار کنید ثواب یه زیارت کربلا داره که خودش یعنی بهشت بی برو برگرد. دویست هزار تومنم دستخوش داره. مام اولش سنگ انداختیم. تاریک بود و دود زیاد بود و چش چشو نمیدید. اون سگ پز ناکسم که پشت سر ما وایساده بود سود استفاده کرد و از عقب با سنگ کوبوند توی سر ما. بعدش دیگه هیچی نفهمیدیم و یه دفه دیدیم اینجائیم. اگه نیومده بودیم بهشت با همین چاقو حسابشو میرسیدیم.
خبرنگار: حتما یه مدت که اینجا موندید و از مزایای بهشت استفاده کردید نظرتان نسبت به اصغر سگ پز هم عوض خواهد شد. چون او بود که باعث شد شما در نوجوانی به اینجا بیاید و از مزایای بهشت برخوردار بشید. سوال دیگه اینکه به نظر شما ولی فقیه شما چقدر مورد قبول مردمه؟
بسیجی: خیلی حاجی! خیلی مورد قبول مردمه. درسه که مردم ایرون ممکنه خیلی قدرشه ندونن. ولی مردم بقیه مملکتا آقا رو خیلی قبول دارن.
خبرنگار: چقدر جالب. چقدر جالب. بینندگان عزیز توجه می فرمائید که این بسیجیان دل سوخته چطور از ته دل از ولی فقیه شون دفاع می کنند. خوب برادر بفرمائید دلیلی هم برای این حرفتان دارید.
بسیجی: بعله حاجی! معلومه که داریم. به قول حاجی آقا رئیس بسیج، دلایل قوی مث رگای گردن معنویه. همین چارشنبه سوری که ما شهید شدیم آقا فتوا دادن که آتش بازی حرومه. غیر از ایرونیای فتنه گر و ضدانقلاب و منافق، بقیه مردم دنیا کلا اجمعین به حرف آقا گوش کردن و آتیش روشن نکردن و ترقه هم در نکردن. این یعنی اینکه آقای ما رو خارجی ها خیلی بیشتر از ما قدرشونو میدونن. مام اگه اون اصغر سگ پز ناکس تو سرمون نزده بود خیال داشتیم خدمت آقا بریم و ازش بخوایم که مارو بکنه رئیس یه جائی.
خبرنگار: خوب خوشبختانه شما الان در بهشت هستید و دیگه احتیاجی به پست و مقام ندارید. ممکنه بگید که بزرگترین آرزوی شما در بهشت چیه؟
بسیجی: راسش ما آرزو داریم بشیم ولایت فقیه بهشت؟ اگرم نشد بشیم فرمانده بسیج بهشت. واسه اینکه اولندش مث آقا، هرچی حوری و چلوکباب و بنز ضد گلوله دلمون بخواد داشته باشیم. دومندش جلوی این آخوندای ناکسی رو که گفتی شبا میان ولگردی بگیریم. مخصوصا اون حاجی آقای مسجد محله خودمون که لابد اونم با اون صحبتایی که شما کردی قراره بیاد بهشت. آخه اون ناکس توی اون دنیا از بسکه به بچه های مردم گیر داده بود دیگه مردم میترسیدن بچه شونو بفرستن مسجد واسه ی نماز جماعت. همه خبر داشتن اما هیچکی جرات نداشت چیزی بگه چون از مرکز حمایتش میکردن. میگم حاجی! تو که واردی، میشه بگی ما باید دم کی رو ببینیم که چند تا حوری و چند قاب چلوکباب اضافه به ما بدن. آخه ما با یه قاب و دو قاب سیر نمی شیم.... ولی صب کن بینم حاجی. صب کن.... اون زنای بی حجاب کی ان اونجا پشت اون درختا؟ اینجا مگه گشت خواهران بسیج و زری کماندو نداره؟
خبرنگار: اونا حورین برادر. مگه نمی بینی از خوشگلی مثل حوری می درخشند. حوری که حجاب نمی پوشه.
بسیجی: نمی پوشه؟! خوب بیخود نمی پوشه. مث اینکه شوما حالیت نیس. بسیجه که تعین می کنه کی چی می پوشه. اینا مردا رو به گناه میندازن. مگه اینجا بسیج و کمیته امر به معروف نداره؟ چطور اجازه داده اینا اینجوری توی باغ بگردن؟ اگه یه سی چل تاشون رو بگیرن و اعدام کنن دیگه جرات نمی کنن اینجوری بیان بیرون. حتما امام خمینی تا حالا اینا رو ندیده. "آقا" اگه بفهمه ما زن بی حجاب دیدیم و تو چش و چارش نزدیم ناراحت میشه.
خبرنگار: جوشی نشو برادر. اینجا بهشته. از اون گشت مشتا هم که میگی لازم نداره. این حوریها هرکه بهشون نگاه بد بکنه چشاش خود بخود بابا قوری میگیره. بنا براین مواظب نیگا کردنت باش. فقط حق داری به حوریای خودت اونجوری نیگا کنی. حالا میذاری ما سوالمون رو بکنیم یا نه؟
بسیجی: ما بهشت مهشت سرمون نمیشه. اینجا هیچ زنی اجازه نداره برخلاف دستور "آقا" بی حجاب بیاد بیرون. من حسابشون رو میرسم. آهای......آهای آبجی. مگه نشنیدین آقا فرمودن خواهر من، سنگر تو حجاب ماست. آهای...آهای
*****
- تیمور....تیمور سه کله. داری خواب می بینی. چرا داد میزنی؟ بیدار شو پسر. خودتو به بیهوشی نزن. پاشو باید زودتر بریم مسجد حاج آقا کارمون داره..... آها .... چشاتو واز کن. حالا درس شد............
--------
وبلاگ نوشته های حسین پویا
http://hosseinpooya.blogspot.com/