سهیلا دشتی: به یاد طاهره

هوا سرد و بارانی بود! صدای برخورد قطرات درشت باران با پنجره اتاق در همهمه صدای معلمان در زنگ تفریح آمیخته شده بود.

بخار آب جوش سماور کهنه و رنگ و رورفته  در دفتر مدرسه مه غلیظی ایجاد کرده بود که روی شیشه های پنجره را میتوانستی ساعتها نقاشی کنی، قلب بکشی و یا این که شعار بنویسی و در بی دردسر ترین حالت مثل کاری که بچه های مدرسه می کردند بنویسی "حاج اکبری خر است". حاج اکبری مدیر جوان و بی تجربه و حزب اللهی مدرسه ما در خزانه بود. مدرسه ای دخترانه با حدود 1700 شاگرد و دهها دبیر! حاج اکبری شاید جوانترین مدیر مدرسه در آموزش وپرورش در سراسر ایران بود. حدود 20 سال سن داشت و صورتی بی رنگ ، چشمان تنگ و کوچکی که هنگامی که شاگردان مدرسه ا ورا عصبانی می کردند به یک خط بیشتر شبیه بود. و به جز او شاید یک یا دو معلم دیگر حزب اللهی بودند. آموزش و پرورش از آن جاهائی بود که به گفته رژیم باید کاملا پاکسازی میشد تقریبا تمام مدیرهای دوران شاه را پاکسازی کرده بودند. الان که فکر می کنم این پاکسازی بیشتر شبیه قتل عام های سیاسی بود که در سال 67 صورت گرفت. (سیستم نوپای جمهوری اسلامی که از انجام دادن حتی کارهای جاری روزانه در ادارات دولتی و موسسات کشوری ناتوان بود و نه دانش آن را داشت و نه تجربه اش را، به سرعت افرادی را انتخاب کرد که بتواند کار خود را در مراحل اولیه به پیش ببرد و پس از یادگیرهای اولیه آنان را از سر راه خود بردارد و اگر نه آنان را به عناصر بله قربان گوی خود تبدیل کند.). ما هم یک ناظم داشتیم که ازهمین دست بود مهربان و بی نهایت با تجربه که تمام دانش خود را در اختیار مدیر حزب اللهی گذاشته بود بدون آنکه از تبعاتش با اطلاع باشد.
من در این مدرسه ریاضی و ادبیات فارسی درس می دادم و از شیوه تازه برای آموزش استفاده میکردم. و برای مثال برای دانش آموزانی که نمره شان از امتحان قبلی بهتر میشد و یا نمره های خوبی می گرفتند کتاب جایزه میدادم. این کتاب ها یا کتاب های مسائل ریاضی در حد دانش آنان بود و یا کتاب داستان های کودکان.
مدرسه ما در فلکه چهارم خزانه فرح آباد که بعدا به  خزانه محمد بخارائی تغییر نام داده شده بود قرار داشت.
در آن روز به خصوص معلم ها در گروهای کوچک مشغول به صحبت بودند که ناگهان در دفتر باز شد و زنی که خیس از باران بود و قطره های باران از حاشیه جلویی چادرش به روی صورتش می افتاد و لبهایش ازسرما کبود شده بود و فرزند کوچک دخترش در بغل. او با گونه های سرخ شده از سرما و موهای خیس هاج و واج به اطراف نگاه می کرد. همهمه معلم ها جای خود را به سکوت داد و سکوت عجیبی حاکم شد. انگار که همه منتظر واکنش نفر دیگری باشند. به اطراف که نگاه می کردی انگار که صورت همه تبدیل به یک علامت سئوال شده بود و کنجکاوی در چشمان همه موج می زد شاید ترس هم بود هیچکس نمی دانست که چه اتفاقی افتاده که مادری این چنین سراسیمه در یک روز بارانی با لباس ناکافی و کودکی در بغل به دادخواهی آمده باشد. دریک لحظه مثل فیلم های هیجان انگیز همه چیز ثابت شد.

آن خانم ناگهان فریاد زد: " دشتی کیه؟“. هیچکس حتی لب هم نمی جنبانید. به جای همهمه صدای نفس ها شنیده می شد. من خودم هم تعجب کرده بودم! یعنی چه اتفاقی می توانست باشد. برای لحظه ای در لاک دفاعی فرو رفتم و بدون توجه به این زن و اینکه باید یک نفر به او جواب می داد با خودم می گفتم من که کاری نکردم. ولی این مسئله ای را حل نمی کرد.
بلند شدم وبی اختیار حوله ای را که برای خشک کردن استکان ها کنار سماور توی سینی گذاشته بودند برداشتم و به طرف زن رفتم و به او گفتم: بیا اول با این حوله صورتت و موهای این دختر بچه را خشک کن!
بی اختیار حوله را گرفت و من یک استکان چای برایش ریختم و به او تعارف کردم و برای دخترش هم یک پیراشکی برداشتم و به او دادم و گفتم: "چائی را بخور تا کمی گرم شوی بعد به تو می گویم که دشتی کیست. ولی او همین جاست. همه معلم ها با تعجب به من نگاه می کردند، ولی یک نگاه بود که من را گرفت. نگاهی پر از تحسین و توجه! انگار که به همین نیاز داشتم ونیرو گرفتم. از سرجایش بلند شد و به طرفم آمد و به آرامی گفت: ادامه بده! به حرف هایش گوش کن!
به اطراف اتاق نگاه کردم دو صندلی خالی را دیدم و به آن زن گفتم:
من دشتی هستم! می خوای بنشینم به من بگی چی شده؟
باز به ترکی گفت: خودتی؟
گفتم: آره خودمم!
صندلی را به اونشان دادم و با هم به آن طرف که صندلی های خالی بودند رفتیم و نشستیم. صدایش آرام شده بود و به آرامی به من گفت: گفته اند که تو کمونیست هستی و می خواهی بچه های مسلمان مارا کافر کنی.
سئوال کردم: برای چی این را گفته اند؟
گفت: کتاب دادی!
از او سئوال کردم که کیست. گفت مادر یکی ازبهترین شاگردهای یکی از کلاسهای من بود. نزهت! مادر نزهت بود وسواد نداشت. همیشه یک یاچند جلد کتاب به همراه خودم داشتم. از دفتر دار مدرسه خواهش کردم که چند دقیقه ای از اتاق او استفاده کنم و او هم پذیرفت. با هم به اتاق او رفتیم و من شروع کردم بخشی از کتاب را برایش خواندم. قبل از خواندن از او سئوال کردم که زبان فارسی را می فهمد که جواب داده بود می فهمد ولی برای حرف زدن مشکل دارد. داستان کتاب تا آنجا که یادم می آید راجع به خروس چاق دهکده و کدخدای ده بود. هوای اتاق گرم شده بود و مادر نزهت به اشتیاق به داستان کوتاه گوش می داد. داستان که تمام شد با لهجه زیبای ترکیش گفت: این که نگفته خدا نیست.
سئوال کردم: کی گفته به  تو که من کتابهای کمونیستی به بچه ها می دهم.
این حاج اکبری از خدا بی خبر! از من پرسید که می دانم که دفتر کار حاج اکبری کجاست، که من اتاق حاج اکبری را به او نشان دادم. به طرف اتاق رفت و در اتاق را باز کرد و در همان پاشنه در ایستاد و به حاج اکبری گفت: اول خدا و بعد خانوم دشتی نگهدار دختر من در مدرسه هستند! نه تو که دروغ می گوئی!
توی راهرو ایستادم. کمی جا خورده بودم. زمستان 59 بود و شرایط داشت بسته تر و بسته تر می شد. حزب اللهی ها به همه دستآوردها دست اندازی می کردند و آزادی ها کمتر و کمتر می شد و فاصله ها بیشتر و بیشتر!
در زنگ تفریح بعدی آن خانم معلم که مرا با نگاهش تشویق کرده بود  به سراغم آمد. به او گفتم: قبلا شما را این جا ندیده بودم. گفت به جای یک نفر دیگر آمده. آن موقع حجاب هنوز اجباری نشده بود ولی او باحجاب بود و روسری سرمه ای رنگی به سر داشت. از فرم مانتوش می فهمیدی که حزب اللهی نیست. شاید امتی بود و شاید ؟؟
دستش را پیش آورد و خودش را معرفی کرد!
طاهره نقدی!!
من هم گفتم: سهیلا دشتی
گفت: چی شد. برایش تعریف کردم. لبخند شیرینی زد و سئوال کرد: واقعا همین را به حاج اکبری گفت؟
با خنده گفتم: بله که گفت.
گفت: مردم می فهمند که این ها چه کسانی هستند. نمی شود به مردم دروغ گفت.
من و طاهره دوست شدیم. جذابیتی در صدایش و رفتارش بود که من را محصور کرده بود. جامعه در التهاب بود ومن احساس کردم که می توانم با طاهره از همه چیز بگویم و این کار را می کردم که چه باید کرد. دوستی ما شکل دیگری به خود گرفته بود و با هم شوخی می کردیم و با هم می خندیدیم. یک روز طاهره به گفت بعد از مدرسه چه کار می کنی؟ گفتم کار به خصوصی ندارم. گفت: می توانیم مسیری راتا پارک شهر پیاده برویم و با هم صحبت کنیم.
صدایش کمی جدی بود ولی همیشه گرم و صمیمی.
گفتم: حتما!
بعد از مدرسه با هم راه افتادیم و گفت و گویمان از انحصار طلبی حزب اللهی ها در مدرسه شروع شد و به مسائل اجتماعی کشیده شد. یک لحظه ایستاد و به گفت: می خوام یه چیزی را بهت بگم! به شوخی گفتم خبر خوشی انشاء الله! خندید وگفت: بله حتما!
با کنجکاوی به دهانش خیره شدم.
من مجاهدم!!!
سکوت مطلق من! از مجاهدین همه جا می گفتند. نشریه مجاهد را می خواندم و اخبار را دنبال می کردم ولی هیچ ارتباط سازمانی با مجاهدین نداشتم. از وابستگی سیاسی دور بودم و شاید تا آن زمان اهمیت آن را نمی دانستم. و مهمتر از همه طاهره اولین مجاهدی بود که می دیدم. دانشجویان هوادار مجاهدین را در دانشکده دیده بودم و بعضی از آنان با من همکلاس بودند ولی یک مجاهد در کنارمن راه می رفت. تعجب کردی؟ نه !!
گفتم: آره ولی! با همان خنده همیشگی گفت: آره و ولی نداره! از این لحظه به بعد دوستی من و تو بیشتر میشه.
گفتم: طاهره عزیز، دوستی من وتو تا من جان دارم ادامه پیدا خواهد کرد.
روزهای سختی شروع شدند و من از طریق طاهره در جریان تظاهرات و دیگر فعالیت های علنی سازمان قرارمی گرفتم و در حد امکان  به او کمک می کردم.
و اما یک روز طاهره را دیدم. او مثل هر روز نبود. گونه هایش گل انداخته بودند و انگار که تب داشته باشد. تا مرا دید دستان من را در دست گرفت و گفت: این دستها را بفشار و محکم دستهای من را می فشرد و انگار که من هم با گرمای دستانش گرم شدم. طاهره انرژی خاصی داشت و میشود گفت که پر انرژی بود ولی این بار چیز دیگری بود، من هم بی اختیار شروع  به فشردن دستهایش کردم.
گفت: می دانی این دستها در دست اشرف بوده!
با هیجان خاصی پرسید: اشرف را می شناسی ؟

گفتم نه از نزدیک! همونی که جزو کاندیداهای انتخابات مجلس بود؟
با ذوق گفت آره خودشه! و ادامه داد از الان تو به مجاهدین وصل شدی و من مطمئنم که در این راه خواهی ماند.
و من با شوخی گفتم من و روسری؟
گفت: شوخی نکن! بحث روسری یا بدون روسری نیست وهمان طور دستانم را می فشرد. آن روز در ذهن وضمیر من حک شده و هرگز آن را و گرمای دستهای طاهره را فراموش نخواهم کرد.
اخبار رژیم و واکنش های مردم وحرکات مجاهدین را می شنیدیم و تظاهرات ادامه داشت و هر روز به تعداد مردم افزوده می شد. پس از تظاهرات سی خرداد من ارتباطم با طاهره قطع شد و از او هیچ خبری نداشتم. از تهران به علت اینکه جائی برای زندگی نداشتم و دانشگاه ها هم تعطیل بودند به شیراز رفتم. در ماه مرداد بود که یکی از دوستان مشترک من و طاهره که او هم معلم بود دریک تماس تلفنی با من گفت: طاهره رفت. گفتم : مگر ممکن است؟ گفت: در خیابان رفت.
پس از گذشت 32سال
در روز  8 فوریه در کنوانسیون ایرانیان افتخار این را داشتم که در کنار خانم رجوی باشم و هنگامی که خانم رجوی دست من را گرفتند و بالا بردند، احساس کردم که طاهره آن جاست و با همان لبخند زیبا به من می گوید دیدی گفتم! و من دوباره به طاهره می گویم در تمامی این سالها یاد تو به من انرژی داده و به تو می گویم می مانم تا پایان!
درود بر طاهره نقدی یکی از هزاران سرداران آزادی ایران زمین