چند روز بود بخاریها را کم, آتش می کردیم. امروز به طوری سرد بود که دوباره همة بخاریها را روشن کردیم و جلو بخاری می نشستیم. تالار موزه را خیلی قشنگ و مزیّن کرده اند. ده روز است کار می کنند. امین السّلطان, عضدالملک, سرایدارباشی, نایب ناظر در تالار موزه هفت سین ما را می چیدند. شلوغ پُلوغ بود. یک ساعت به وقت [تحویل] مانده, که پنج و نیم به غروب مانده باشد, ما هم آمدیم وارد تالار شدیم. در حقیقت, خیلی مزیّن و قشنگ و باشکوه بود. همه مردم, هرکس که باید باشد, بود. آخوند زیادی هم بود. همه نشسته بودند. بعضی آخوندها مثل سیدعبدالله پسر آقا سیداسماعیل بهبهانی ... جا نداشتند, پشت سر آخوندهای دیگر نشسته بودند. باید ما سرمان را از اینجا دراز کنیم, آنها هم گردن بکشند و با یکی یکی, صحبت کنیم؛ احوالپرسی کنیم... از علما کسانی که بودند امام جمعه, صدرالعلما, سیدعبدالله, مجتهد قراچه داغ, شیخ الاسلام تبریز(خیلی آخوند بامزه یی بود), علمای استرآباد, یک آخوند ریش قرمزی بود, قجر بود و استرآبادی بود...
بعد با ایلخانی صحبت شد, با امام جمعه صحبت شد, بعد حرفها تمام شد و مجلس سکوت شد. اهل مجلس همه سرفه های جور به جور می کردند, به خصوص صدرالعلما که دست چپ زیردست من نشسته بود هی متصّل سرفه می کرد... همین طورها گذراندیم تا وقت رسید. نجم الملک مدرسه آمد و به مدّ و شدّ و همزة خیلی دراز گفت: تحویل شد. بعد توپ انداختند... بعد از تحویل, پسر نایب الصدر قزوین, که مرده شورش ببرد, پسره به این بدی, به این کریهی, به [این] نحسی, روی دنیا نیست. رنگ مسی, بدصدا, بدخوان, همچو چیزی نمی شود چون پدرش نایب الصدر هر سال سر تحویل خطبه می خواند, حالا این پسره به این بدی خطبه می خواند... نظام العلما نشسته بود توی فنجان دعا می نوشت؛ نظام العلمای بی علم بی سواد هیچ ندان, خودش هم نمی دانست چه می نویسد. امین السلطان از تربت مخصوص ما ریخت توی فنجان. از امام جمعه پرسیدم نظام العلما چه می نویسد [؟] خندید و به زبان اصفهانی گفت: ”شرافتش به مرتبتش است“. بعد آب ریختند، حکیم الممالک آورد که بخورم. دیدم آب زردی, تا خوردم معلوم شد سرکه هم داشت, احوالم را به هم زد. گفتم های عضد الملک قرص بده. قرص آوردند. خوردم. دفع کثافت سرکه شد. بعد خطبه و مهر کردن فرامین و خواندن ادعیه, نوبت شاهی دادن شد. اول به علما و بعد به شاهزاده ها و بعد به طبقات نوکر, همه شاهی داده شد. در این بین که شاهی می دادیم, بعضی آدمهای افلیجی بودند... وقتی می نشستند دیگر نمیتوانستند برخیزند. عضدالملک زیر بغلشان را میگرفت, بلند میکرد. بعضی دیگر چاق بودند که از زور چاقی, وقتی می نشستند, دیگر نمی توانستند برخیزند؛ یکی نامه نگار وزیر خارجه بود که وقت مراجعت شلوارش هم پاره شده بود. همین طور شلوار پاره را دستش گرفته بود, رفته بود خانه اش... بعضی صاحب منصبها که شمشیر داشتند, وقتی می آمدند, سر شمشیرهاشان, به گُلابتون فرش بند می شد, دیگر نه می توانستند بروند, نه بیایند. خیلی آدم باید از هر طرف بیایند سر شمشیرها را از گلابتون خلاص کنند. این آدم خفیف می شد. خیلی خنده داشت... بعد برخاستیم. صدراعظم و سایرین عقب سر ما بودند... آمدیم بیرون. دو ساعت به غروب مانده بود که کارها همه تمام شد... امروز خیلی خوش گذشت. خون بواسیر هم الحمدلله دو سه روز است بند آمده است، اما، برای احتیاط, صبح و عصر امالة آب سرد می کنیم. الحمدلله, همة اعمال تحویل به خوبی انجام یافت»
(یادداشتهای روزانه ناصرالدین شاه, به کوشش پرویز بدیعی, انتشارات اسناد ملی ایران, تهران 1378ش, چاپ اول, ص144).