حال با هم به کدهای زیر نگاهی بیندازیم:
«مرگ در کمین ساکنان لیبرتی نشسته است»، «موضع گیری نیم بند مجاهدین در قبال سخنان لاریجانی!»، «توطئه و معامله بر سر جان ساکنان لیبرتی موقوف!»، «قابل توجه است که هنوز مجاهدین هیچ موضع گیری در این رابطه انجام نداده اند! هیچ موضع گیری در قبال خروج سریع ساکنان لیبرتی از عراق نیز دردستور کار نیست!»، «یا این سکوت به این معنا است که هر حادثه ای در این شرایط برای ساکنان لیبرتی رخ دهد بار دیگر تنور شوی سالانه را با انبوه سیاهی لشگر لهستانی، آفریقایی، عرب و هندو و ..... تعدادی هم ایرانی بیشتر و بیشتر داغ خواهد کرد!»... «داستان دستگیری و آزادی که برای رئیس جمهور برگزیده و همراهان در یازده سال پیش رخ داد و از قرار برای مجاهدین در طی این مدت بسیار نان و آب دار بوده است! فعلا مهمتر است!! داستانی که البته باعث شد خانم رجوی از مخفیگاه خود در فرانسه بعد از خروج پنهانی از عراق زیر نور پروژکتورها بیرون بیاید! البته که چنین امکانی برای ساکنان بیمار و خسته کمپ لیبرتی بعد از دهها سال هنوز فراهم نشده است!»، «تا کی سکوت کنیم تا شاید روزی مجاهدین تصمیم بگیرند و شعار انتقال فوری ساکنان لیبرتی را در راس خواسته هایشان قرار دهند!؟»، «چرا تحصن ها و تظاهرات خود را بجای متمرکز کردن روی مسائل تبلیغاتی بر روی خروج آنها متمرکز نمیکنید!؟»، « مجاهدین باید بفوریت از هر راه ممکن، امکانات خروج فوری ساکنان لیبرتی از عراق را فراهم کنند و از خانواده های آنها برای این انتقال کمک بخواهند. مجاهدین باید تمام امکانات ارتباطی، وکلا، مالی، و تجمعات خود را در جهت خروج هر چه سریعتر ساکنان لیبرتی بکار گیرند.»، «بروید باز بر علیه ما دست بکار شوید و خانواده های به عزا نشسته این عزیزان را بیاورید که در عزایشان بجای استراتژی به گل نشسته مجاهدین، ما را و کمپین را نشانه بگیرند! یا بروید عزیزان ما را بر علیه ما به میدان بیاورید تا در خانواده ها بخیال باطل خود تخم نفرت بپاشید!»، «ولی بدانید که استراتژی خون شما همچنان که استراتژی اعدام و شکنجه رژیم جمهوری اسلامی به انتها رسیده است. و هر دو در انتهای نبردی که فقط عاشق ترین زندگان در آن بخاک افتادند، محو خواهید شد».
متون بالا بخش بسیار کوچکی از لجن پراکنیهای حیوان لیبرتی علیه اشرفیان قهرمان بود. خوب چه کسی می تواند بیشتر از این حیوان، عاطفه اقبال، ساکنان لیبرتی از جمله اعضای خانواده خود را این چنین به هر بهانه یی و به طور 24 ساعته شکنجه کند؟
مقاله پسرم طاهر اقبال اشرفی قهرمان ساکن لیبرتی را خوانده اید و از آنچه در آن مطلب آمده مطلع هستید. او بعد از مقاله با من تماس تلفنی گرفت. دومین تماس طاهر بعد از خروج من از لیبرتی بود. و من که دشواریهای تماس را می دانستم، خوشحال از جبران دوری یک ساله.. اما این شادی و احوال پرسی اولیه پدر و پسر دوامی نیافت، طاهر شروع به صحبت کرد و شرح شکنجه یی که بر او تحت نام خانواده رفته است را داد..
برای طولانی نشدن کلام سایر صحبتها را نمی نویسم و نوشته طاهر خود به خوبی گویا است... سایر گفتگوهای یک پدر و پسر نیز نیازی به ذکر در اینجا ندارد... فقط همین را بگویم که گرچه طاهر همچون سایر همرزمانش در یک زندان به سر می برد و به طور 24 ساعته در معرض بمب و موشک و قتل عام قرار دارد و همچنین زیر تیغ کین حیوان لیبرتی و همپالگیها، اما از او جز یک روحیه آموزنده مبارزاتی و جنگندگی تمام عیار هیچ چیز دیگر در نیافتم و جز زیبایی و صبر و پایداری هیچ ندیدم.
حالا خطاب به این پلیدک که اکنون عبرت روزگار شده است و آن پلیدک دیگر و شوهرش و سایر همپالکیهای سر در آخور اطلاعات آخوندی می گویم: گفته بودید این برادر بزرگتر را جوابش را نمی دهیم، تا وقتی به «جهان آزاد» بیاید و رو در رویمان بنشیند... و من گفته بودم که وای به روزتان اگر یک روز بیاییم. خوب دیدید آمدیم و جز یک «تف» همانگونه که گفته بودم نصیبتان نشد؟ حالا منت کشی را به اوج برسانید، مصاحبه های مرا در صفحات فیس بوکتان با دستکاری چاپ کنید، خاطرات کودکی را با عکسهایی را که با من دارید و از آلبومی که متعلق به من بوده دزده اید چاپ کنید، ولی در نهایت هیچ چیزی جز ننگ و نفرت نصیبتان نخواهد شد.
بروید ذیل مقالاتی که بریده مزدوران با خط و ربط اطلاعات آخوندی علیه من می نویسند بزدلانه با نام مستعار «م. بارون» و «آرش پیروز» که هر دو معرف حضور هستند، کامنت بنویسید.
آن شاعرک پلید فضولات خوار همپالگی تان وقتی اولین مقالات مرا در خارجه خوانده بود آنچه را که شایسته خودش بود نثارم کرده و از جمله تعارف را کنار گذاشته و تأکید کرده بود که «بهتر است فلانی برگردد همانجا که بوده به درد اینجا نمی خورد»... آری الآن که هنوز متأسفانه تعداد قابل ملاحظه یی از لیبرتی نیامده اند، وای به روزی که عدد قابل توجهی از ساکنان لیبرتی در «جهان آزاد» باشند، دماری از روزگارتان این زندانیان رها شده از زنجیر درخواهند آورد که در تواریخ بازهم بنویسند.
به همین دلیل است آن حیوان لیبرتی، خواهر ژنتیکی من عاطفه اقبال، ماماچه پلیدک، که کمپین انتقال راه انداخته بود برای اختلال در جابجایی ساکنان لیبرتی و اتفاقا بیشترین ممانعت و اختلال را تا آنجا که می شد در تأخیر و انتقال این عزیزان به خارج از آن زندان کرد بدون این که حتی یک نفر در اثر این کمپینهای نشان دار اطلاعات آخوندی جابجا شود، آری به همین دلیل است که همچون کرکس و کفتار در انتظار مرگ پیشتازان رهایی و آزادی مردم ایران لحظه شماری می کند تا بلافاصله مرثیه خود را سردهد:
کرکس گفت
سیاره من زمین بیهمتایی که در آن
مرگ، مائده میآفریند
... انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه بهتن داشت و آستینش از اشک تَر بود.
پابلو نرودا
آری کافی است که راضیه کرمانشاهی بدرود حیات بگوید، تا حیوان لیبرتی وارد شود و شکنجه روانی را از فاصله دور در حق زندانیان لیبرتی شروع کند و نمک بر زخم فرزند عزاداراش بپاشد و عزیزانش را و به ویژه دل رییس جمهور برگزیده مقاومت را که صاحب اصلی عزاست خون کند. تف و لعنت بر تو و همپالگی هایت. به راستی حیوان لیبرتی هستی.
آن پلیدک در این فاصله پرده دریهای بسیار کرده است، هر فرصتی را برای زدن نیشی به مقاومت خونبار و ساکنان لیبرتی مغتنم شمرده است و رذالت و دنائت درونش را بر روی مبارزان شریف راه آزادی پاشیده است. من به هیچ کدام از آنها جواب نداده ام. گرچه حرف داشته ام. اما هر عوعوی سگی را که نباید جواب داد.
چهار سال پیش در سال 1389 در بحبوحه حملات خونبار به اشرف وقتی اولین نامه های ماماچه پلیدک را دیدم در وضعیت دشواری قرار داشتم، از یک طرف مجروحین و بیماران و محاصره و بلندگو و فشارهای روزمره روانی، از یک طرف یک بیماری که باید هر روز تحت شکنجه به بیمارستان می رفتم و مزدوران مالکی تا می توانستند جلوی انجام عمل جراحی و اقدامات درمانی را میگرفتند و نهایتا هم به نقطه برگشت ناپذیر رساندند و هنوز هم از همان بیماری رنج می برم، و مشکل دیگری که بماند تا جای دیگر بازگو کنم...
از طرف دیگر هم در صورتی که در برابر گندگاو چاله دهانیهای ماماچه پلیدک موضعی نمی گرفتم، بخواهم یا نخواهم، همچون خودش، هم جبهه با اطلاعات آخوندی می شدم... در آن بحبوحه یک روز به یاد دوران کودکی افتادم، عاطفه هشت سالی از من کوچکتر است. او را بغل می کردم، با هم به مسافرت می رفتیم، یا در برنامه هایی مشترکا شرکت می کردیم.
آن پلیدک دیگر نیز یک سالی از من کوچکتر است. در کودکی مثل هر خواهر و برادر هم سن و سالی با هم بسیار نزدیک بودیم، یادم هست می رفتم سینما و فیلمهای سینمایی را به دقت نگاه می کردم که به او شرح دهم.. خاطرم هست بچه که بود همیشه سر سفره کنارم می نشست و چون کم غذا بودم وقتی کنار می کشیدم بعد از سؤال این که «ممد نوخوری» (محمد نمی خوری؟) شریک شام و نهار من می شد. و صدها و هزاران خاطره دیگر...
آن روزها که اولین تیرهای کین شروع شد برایم دردناک بود، لحظات اولیه ام غیر قابل شرح است، به خصوص که ما خانواده یی به شدت عاطفی بودیم و در دنیای مناسبات عادی بسیار همدیگر را دوست داشتیم، اما چه کنم، عاطفه و آن دیگری راه خود را جدا کردند، به حیوان درون خود تسلیم شدند... و من باید وارد جنگی به شدت کثیف می شدم که صحنه اش را او و اطلاعات آخوندی برایم چیده بودند و شدم و با افتخار...
و همین حالا هم به خودم می بالم و البته جز خیر و برکت و لطف و محبت هزاران هموطن هیچ ندیدم که هنوز هم که هنوز است هر وقت فرصتی دست می دهد یا در همینجا یا اگر سفری پیش بیاید، با دیدنم تنها شرمنده ام می کنند به نحوی که گاهی اوقات از دست این خواهران نازنین و برادران عزیزتر از جانم می گریزم. آری دو خواهرم نصیب روح پلید آخوندهای خونریز شدند، اما بسیار خواهران و برادران والاقدر نصیبم شد.
حالا بنگرید که ماماچه پلیدک در حضیض رذالت از «استراتژی به گل نشسته مجاهدین» سخن می گوید و آرزوی «محو مجاهدین» را می کند و اطلاعیه ها و موضعگیریهای مقاومت را به تمسخر می گیرد... تف بر پلیدی و دنائت و دریدگی، نامبرده مدعی است که ناجی ساکنان لیبرتی است و اکنون در پایان راه آرزوی «محو» برایشان می کند.
من نمی دانم آن زنک... ایرما گریز، برادر بزرگتری داشت که در آن ایام در اردوی نازیها و فاشیستهای هیتلری نباشد و یا در اردوی مقاومت علیه فاشیسم باشد؟، یا نداشت؟، و آیا آن زنک پلید هم مقاومت ضد فاشیستی را متهم می کرد که اعضای خانواده اش را علیه این شکنجه گر و حیوان مظلوم! به صحنه خواهند آورد؟، اما اگر داشت شک ندارم که آن برادر نسبت احساسی همچون احساس من نسبت به این خواهر ژنتیک خود داشت. فقط می خواست جهان از این حیوان درنده خو و شکنجه گر خالی باشد.
حیوان آشویتز پس از یک محاکمه ۵۳ روزه به مرگ محکوم گردید... ببینیم سرنوشت حیوان لیبرتی چه می شود... من در حال گردآوری مستندات جرم و مدارک و شواهد علیه متهم ردیف یک این پرونده هستم...
8 خرداد 1393