جمشید پیمان: ... و شطّ ، ســرخ می مــانَـــد

ماه رخشنده ، بر فراز شطّ ، چرخان بود

و نقره های رها از شب

از نگاه مهتابی اش، جاری بودند.

آذرخش های بی قرار

بر دشت های خسته ی انتظار تاختند

و دلتنگی قدیمی شط ، رنگ خون گرفت.

ستاره های بی تاب

در هوای شهر شوریدند.

و از آرزو های آبستن شان

سواران صبح زاده شدند .

 

دریچه های گشوده

" والعادیات..." می خواندند.

و ستون حنّانه ــ آن تنهای وامانده در غربت ــ

می خندید!

و بر هر لبی ترانه جاری بود؛

« خوشا دیدارت

در سایه سار نخل هایمهربان

دل هامان را در پاکی تو می شوئیم

و اسماعیل های رها در جانمان را

قربانی می کنیم به پاس آزادی تو » .

 

نور ماه

با شادی شط ترکیب می شود

و شــهــــر ؛

در آغوش مهتابی ماه، سر می نهد.

و قاریان باعزّت

بر ماذنه های فتح ،می سرایند؛

اذا جاءَ نصر . . .

و شطّ ، سرخ می مانَد .

18 ـ 06 ـ 2014