اما باید بدانیم که از او گریزی نداریم. اگر دوست ندارید ادامه ندهید. پیشاپیش به او بدهکاری ندارید. اما وقتی درباره اش خواندید دیگر نمی توانید ولش کنید. من نتوانستم. شما را هم مطمئنم. سر و ته یک کرباس هسیتم.
روشن تر بگویم. او را «رسوا» کردند. اما او عاقبت «رسواگر»هم شد. شما، یعنی ما، یعنی همه کسانی را که دربارة او بخوانند رسوا خواهد کرد. ادامه دهیم؛ خواهید دید.
من از سهیلا برایتان می نویسم. نه برای این که او را بشناسید. برای این که خودتان را بشناسید. ببینید آیا خواهری به نام سهیلا قدیری داشته اید؟
او در وهله اول یک تابو است. نمی شود با دستان شسته و رفته به سراغش رفت. چنان است که هرانسانی را به هم می ریزد. و اگر آخوندها به هم نریختند به خاطر این است که خیلی ساده از رده انسانی خارج اند. آنها را قاطی مباحث انسانی نکنیم، گمراه می شویم و نتایج غلطی می گیریم. پس خیلی ساده: هرکس از سهیلا شنید و به هم نریخت یا بالکل آخوند است و یا یک رگه ای از آخوندیسم زیر پوستش ریشه دارد.
برویم ببینیم او که بود و دست آخر نسبتمان را با مشخص کنیم.
روز آشنایی ما با سهیلا، 14شهریور85 است. در آن روز زنی 27ساله در خیابان فرمانیه تهران طفل پنج روزه اش را سربرید و روده هایش را بیرون کشید. بعد هم تلفن زد یا زدند، و آمدند او را بردند.
باورتان می شود؟ یک مادر و این همه قساوت؟ اصلا مادر نه، کدام انسانی می تواند چنین رفتاری با یک طفل پنج روزه داشته باشد؟
تمایل اولیه این است که او را یک بیمار روانی بدانیم. والّا قبول دارید غیر قابل تحمل است؟
اما تئوری «بیمار روانی» یک راه در رو لو رفته است. کنارش بگذاریم و ببینیم خودش چه می گوید: «از این زندگی نکبتبار خسته شدهام و نمیدانم پدر و مادرم کجا هستند. مدتی است از شهرستان فرار کرده و به تهران آمدهام. میدانستم اگر بچهام که پدر بالای سرش نیست، زنده بماند عاقبتش بدتر از من خواهد بود، به همین خاطر سرش را بریدم. حالا هم میخواهم مرا اعدام کنید تا از شر این همه بدبختی خلاصشوم»(روزنامه آفتاب یزد ـ 29مهر88)
در این حرفها اصلا بویی از بیماری نیست. گوینده زنی است به معنای واقعی «نکبت زده». کاری را که کرده آگاهانه انجام داده و عاقبتش را هم می دانسته و خیلی صریح و بی پرده حرفش را زده : «مـیخواهم مرا اعدام کنید تا از شر این همه بدبختی خلاصشوم»
احساس نمی کنید یک ضربه به تئوری بیماری روانی وارد شده است؟ حداقل یک راه در رو بسته شده است تا برسیم به بقیه اش. ادامه دهیم...
او در واقع کودکش را نکشته است. عزم این را داشته که خودش بکشد. نتوانسته؛ پس کاری کرده که دیگران بیایند و او را «بکشند».
او در واقع از کودکش کمک گرفته تا خود را بکشد. و به کودکش کمک کرده است تا مثل او دچار «نکبت» نشود.
این نکبت چه بوده است؟ از زبان خودش بخوانیم، در دادگاه خودش این گونه معرفی کرد:
«من سهیلا قدیری ۲۸ ساله هستم.هیچ کس را ندارم. پدرم باران بود و مادرم سنگ، چرا که من روی سنگ و زیر باران بزرگ شدم. زندگیم را در خیابان گذرانده ام من یک زن تن فروش نبودم٬ سختیهای زندگی مرا به این روز انداخت». هرچند دردناک اما مقداری شاعرانه است. نمی دانم این جملات را از کجا آموخته است؟
در جای دیگر گفته است:« 16ساله بودم که همراه پسر مورد علاقهام از خـانـه فـرار کـردم و از آذربـایجـان شوروی سردرآوردم. زندگی بدی نداشتیم تا این که آن پسر در تصادف جان باخت و من آواره شدم. شبهای سرد زمستان را در خیابانها میگذراندم و مجبور میشدم با مردان زیادی رابطه برقرارکنم».
اگر او نگوید همه ما می توانیم تصور کنیم که سهیلا از این پس چه شبها و روزهایی را پشت سر گذاشته است. فقط سنگدلانی که او را به محاکمه کشیده اند باور ندارند که : «هیچکدام از کسانی که در جلسه محاکمه من نشسته اند٬ نمی دانند تحمل سرمای زیر صفر دی ماه آن هم نیمه شب و بدون لباس کافی یعنی چه٬ مجبور بودم بخاطر یک لقمه نان تن به خواسته کثیف کسانی بدهم که به من به چشم یک حیوان نگاه می کردند...»
درنگ کنیم! این حرفها، حرفهای یک بیمار روانی است یا زنی «نکبت زده» رنج کشیده و به بن بست رسیده؟
بگذار آخوندها باور نکنند. سوسولها هم دلشان بسوزد و بعد ول کنند بروند دنبال زندگی شان. ولی سهیلا آمده است تا شهادت بدهد. با اعترافات سنگین خودش نه خودش را که می خواهد ما را رسوا کند. مایی را که می شنویم براو چه رفته است و تکان نمی خوریم. ادامه «نکبت» را بخوانیم: «ایدز و هپاتیت گرفتم و به الکل و مواد مخدر معتاد شدم». و بعد: «پسرم پنهانی به دنیا آمد و روزنه های امید به رویم گشـوده شـد. فـرزنـدم را دوست داشتم اما میخواستند او را از من بگیرند... چـــون احـتـمــال میدادم که فرزندم به ایدز مبتلا شده باشد او را کشتم تا بعدها عذاب نکشد».
کسی تنهایی و حرف سهیلا را نمی فهمد. هیچ پشت و پناهی از خانواده را ندارد. قاضی و بازجو و این قبیل موجودات هم که در رژیم آخوندی از مدار انسانی خارج هستند. وکیل سهیلا، که معلوم نیست چگونه او را پیدا کرده است، به نام خانم مینا جعفری است. تا حدی درد «زن» بودن سهیلا را درک می کند. به تئوری «سایکوز » پناه می برد. یعنی همان «جنون پس از زایمان». نمی دانم این یکی دیگر چه کوفتی است. اما به هرحال پزشک قانونی آن را رد می کند. با شهادت زندانیان هم که «به عدم سلامت عقل» سهیلا گواهی داده بودند کاری از پیش برده نمی شود. خانم جعفری به چاره دیگری متوسل می برد تا شاید بتواند سهیلا را از مرگ نجات دهد. اگر پدر مقتول، یعنی نوزاد، رضایت بدهد دیگر نمی توانند او را اعدام کنند. اما این کار ساده نخواهد بود. پدر ناشناس را از کجا شناسایی و پیدا کنند؟ تازه وقتی هم که پیدا شد باید مردانگی کند و پیه خیلی چیزها را به تن بمالد. خانم جعفری زحمت این کار را کشیده است. مردی پیدا می شود و خطر می کند. وکیل گفته است: « در نهایت برای توقف حکم مجبور به تقدیم دادخواست رابطه زوجیت در دادگاه خانواده شدیم که مورد پذیرش قاضی قرار گرفت و اکنون نیز پرونده اثبات نسب وی مطرح شده و درحال رسیدگی است». و بعد:«مردی به دایره اجرای احکام دادسرای ناحیه 27 رفت و ادعا کرد پدر قربانی کوچک است. این مرد گفت: نمیخواهم "سهیلا" اعدام شود و رضایت میدهم». عجبا! بالاخره، در این سرای بی کسی، یک نفر پیدا شد تا با یک شهادت به سهیلا فکر کند. خودش گفته است: «خیلی دنبال سهیلا بوده اما نمی دانسته باید چکار کند و مایل است هرکاری برای نجات جان سهیلا بکند» باور ناکردنی است. ولی واقعیت دارد. من از انگیزه آن مرد و آن «پدر» مطلقا خبری ندارم. نمی دانم، شاید می خواسته ظلمی را که خود بر سهیلا روا داشته جبران کند. ولی هرچه باشد قابل تحسین است. اما یک جبر بالاتر تصمیمش را گرفته است. سهیلا به دار آویخته شود. این است که آزمایش DNA پدر بودن آن مرد را رد می کند. راست و دروغش را نمی دانم. اگر درست بوده باید به آن مرد هزار دست مریزاد گفت که حاضر به چنان شهادتی شده است. به هرحال این تیر نیز به سنگ می نشیند.
تلاشهای بی ثمر وکیل پایان می گیرد. نه با نجات موکل. با آونگ شدنش در سحرگاه روز چهارشنبه 29مهرماه88.
ظاهراً «نکبت»، که ما زندگی می نامیم اش، پایان یافته. سهیلا هم به آرزویش رسیده است. تنها آرزویی که در زندگی داشت و خیلی زود عملی شد.
اما صبر کنید! هرکس این قصه را بشنود باید نسبتش را با سهیلا مشخص کند. من یکی از آنها را معرفی می کنم. کسی که ادامه «نکبت» است. برگهای جدیدی رو می کند و ما را به ژرفای بیشتری می برد.
روزنامه ایران ، 8آبان88، نوشته است:
مرد میان سالی با موهای سفید و دستانی لرزان وارد شعبه اجرای احکام دادسرای جنایی می شود. یک شناسنامه در دست دارد و یک صفحه روزنامه. چیزی می گوید که کسی باورش نمی شود: «من دایی خورشید هستم. همان دختری که صبح چهارشنبه29مهر در زندان اعدام شد!
در صف اول کسانی که دوست دارند سهیلا را به فراموشی بسپارند کسانی قرار دارندکه حکم بر قتل سهیلا می رانند. عبید زاکانی در وصف این گونه قاضیان گفته «آن که همه او را نفرین کنند» . ما می توانیم صفت «بی رحم» را هم به این قاتلان اضافه کنیم. چنین قاضی منفور و قاتل بی رحمی می شود «قاضی جابری» که از شنیدن ادعای مرد تعجب می کند: «: «پدرجان تا آنجا که میدانم فردی به این نام در میان اعدامیها نداشتیم».
می شود لبخند پرافسوس مرد را تصور کرد. می شود سیگاری را بین لبهای خشک او دید و می شود تلخی ته جویده شده سیگار را هم حس کرد.
مرد می گوید: «بله، میدانم. او خودش را سهیلا معرفی کرده بود. میگفتند به اتهام کشتن بچهاش زندانی شده اما باید بگویم اسم واقعیاش سهیلا نبوده! اگر هم باور ندارید شناسنامهاش را ببینید!»
پس «سهیلا»یی در کار نبوده است! «خورشید» بوده و نامش را از ما، حتی در آخرین لحظات «نکبتش» مخفی نگه داشته. توضیحات دایی تکان دهنده تر است. «10 سال قبل وقتی پدرش در یک نزاع محلی کشته شد از هم پاشید و وضعیت زندگیاش به هم خورد بعد هم از خانه فرار کرد»
توضیحات بیشتر روشن می کند که ما خیلی پرت بوده ایم. سهیلا قبلا در باره پدرش گفته بود مردی بوده است سه زنه. با زنان زیادی هم رابطه داشته. بعد هم به دخترش سفارش کرده که برود با مردان زیادتری رابطه بگیرد. همه اش کشک و دروغ. برای این که قاضی جابری ها را مسخره کند. پدر مرد شریف و زحمتکشی بوده است. بازنشسته شده و برای تامین معاش خانواده دکه سیگار فروشی باز کرده است! دخترک نازنینش را هم به کار می گیرد. دایی می گوید: « از همان جا بود که کمکم مسیر زندگیاش عوض شد. خورشید دختر زیبایی بود اما در مسیر درستی قرار نگرفت و در سن کم به خاطر مشکلات خانوادهاش به بیراهه رفت» کلمات شسته و رفته هستند. ولی مقصود را می رسانند. همه می دانند بر سر دخترک چه آمده است. بگذریم... که گذشته است.
ولی قصه باز هم پرده های ناگفته ای دارد که دایی می گوید: « وقتی خورشید از خانه فرار کرد دنبالش نرفتیم چون ما از یک قوم متعصب و از ساکنان یکی از شهرهای جنوب کشور هستیم و دختری که از خانه فرار کند دیگر ارزش و اعتباری برای خانواده ندارد » دایی با صداقت حرف می زند. اصلا این قبیل «تعصب»ها را هم بد نمی داند. مهمتر این که در وضعیتی نیست که بخواهد پرده پوشی کند.
ده سال می گذرد. خورشید تبدیل به سهیلا می شود. سهیلا موجود دیگری است. آن چنان که آمد به زندان می افتد. تا این که « اردیبهشت امسال خانم مددکاری از زندان با ما تماس گرفت و گفت: خواهرزادهام در زندان است و میخواهد با ما صحبت کند» برخورد دایی چگونه خواهد بود؟ مگر نه این است که خودش را «از قوم متعصب» معرفی کرده بود که فرار دختر برایشان ننگ پاک ناشدنی است؟ پس بی اختیار جواب می دهد: «آن قدر عصبانی شدم که گفتم: اعدامش کنید و نگذارید آزاد شود»
در جهانی صلب و سنگ هیچ عاطفه ای وجود ندارد که عمل کند. دخترک رانده اکنون مانده شده است. بعد از ده سال به پناه آمده. حالا دایی که احتمالا تنها کانال وصل او به خانواده است چنین بی مهر او را می راند. اما دایی اندکی از «نکبت« خواهر زاده خبر دارد. بنابراین نمی تواند این چنین بی مهر باشد. با حلقة اشکی در چشم می گوید :« باور کنید نمیدانم چرا این حرف را زدم اما به خدا بلافاصله پشیمان شدم و گفتم تلفن را بدهید با او صحبت کنم» از شادابی و نشاط ده سال پیش خورشید دیروز و سهیلای امروز اثر و نشانه ای نیست. ولی حرفش را می زند: « دایی اینجا غیر از خانم مددکار هیچ کس هویت واقعی مرا نمیداند. به همه گفتهام کسی را در این دنیا ندارم اما تو میدانی که من چقدر فامیل دارم اما اینجا تنها و غریبم».
امان از دست «تنهایی و غریبی» که این چنین همزاد فرزند انسان است. خوب، دختر بعد از ده سال پیدایت شده چه می خواهی؟ خورشید یا سهیلا ، که حالا یکی شده اند جواب می دهد: «در این سالها خیلی سختی کشیدم. اگر میتوانی بیا و برایم کمی پول بیاور.
گفتم: پول میخواهی چه کار؟
گفت: اینجا فقط غذا مجانی است اما دلم میوه میخواهد. وقتی بقیه هم سلولیهایم میوه یا شیرینی میخورند من هم دلم میخواهد. چون 3 سال است که میوه نخوردهام!» همین یک نکته حکایت از دریایی حرمان و رنج دارد. سه سال در زندان باشی بدون این که لبت به میوه ای خورده باشد. دردناک است. اما آیا همه واقعیت است؟ هرچه باشد سهیلا به دایی چیز بیشتری نمی گوید. حرف از اعدام نمی زند. دایی هم بی خبر از همه جا زیاد جدی نمی گیرد. البته با سادگی شهرستانی خودش می گوید: « به من نگفت قرار است اعدامش کنند و گرنه هر کاری از دستم برمیآمد برایش انجام میدادم» نمی داند که چه اراده شری، کینه توزانه و هلهله زن، پشت به دار زدن «خواهرزاده بیچاره» است.
به هرحال چند ماه می گذرد. صبح 28مهر، یعنی یک روز قبل از اعدام، سهیلا دوباره زنگ می زند. «گفته اگر میتوانید مامان را به اینجا بیاورید تا ببینمش. دلم خیلی برایش تنگ شده و فقط همین امشب را فرصت دارم». آخرین تقاضا دیدن مادر است. برآورده نمی شود.
دایی می گوید «فکرش را هم نمی کردیم» بله هیچ کس فکر نمی کرد. دایی گفته است: «باور کنید من تمام ماجراهای زندگیاش را بعد از مرگش و چاپ عکسش در روزنامهها فهمیدم» باز هم از سادگی او است. اما اگر ما هم چنین فکر کنیم ساده نیستیم، ابلهیم. یا که حتی بیشتر. خائنیم. زیرا که به خوبی می دانیم «تمام ماجراهای» سهیلا هیچ وقت برای هیچ کس بازگو نشده است. سهیلا در تنهایی و غربتی که می گفت آنها را بردوش کشیده و شبها و روزهایش را سپری کرده است. در آن روزها و در آن «ماجراها» ما کجا بوده ایم؟
و راستی برگردیم به سوال اصلی خودمان . آن مرد ناشناس وقتی داستان زندگی سهیلا را شنید به دادگاه رفت و خودش را پدر طفل مقتول معرفی کرد و نسبتش سهیلا برملا شد. آن مرد میان سال هم طاقت نیاورد و آمد وگفت دایی «خورشید» بوده است. راستی ما، یعنی من و شما، چه نسبتی با سهیلا یا خورشید داریم؟ می توانیم قاضی دادگاهش باشیم! دادستانش باشیم! تقاضای اعدامش را بکنیم یا که جلادش و طناب را خودمان به گردنش بیندازیم. می توانیم وکیلش باشیم، یا حتی می توانیم کودک مقتولش باشیم. در این معرکه هرکس می تواند نقشی به فراخور بازی کند. می تواند نسبتی برای خود برگزیند.
من برگزیده ام که برادر سهیلاها باشم. برادری سوگند خورده که آخرین رگه های اندیشه و عاطفه «زن» دیدن زن را با تمام وجود از خود برکند.
گواهم شعری که با تار و پودم نوشتم. باور کنید مدتها بود شعری به این دشواری ننوشته بودم. اندوه برادری من است برای زنانی مثل خورشید یا که سهیلا...
اندوه برادری برای زنی بی برادر
مثل گلی پر از عطر،
و شبی پر از گل؛
پر از اندوه، پر از زهرم.
تلخم و تلختر ، تلختر از تلخ.
پدرت را ابر،
مادرت را سنگ یافته بودی
در روزهای کودکی، سالهای گرسنگی.
ای کاش برادرت بودم در سالهای بند
ای کاش برادرت بودم ای زن!
و با پاکتی میوه به ملاقاتت می آمدم
و می پرسیدم از تو
از ستاره ای که در شبهای سرد
برآسمان سلول می دیدی
از سه سالی که میوه نخوردی.
و سالهای دورتر دربه دری...
تلخم و تلخ تر از تلخ
و جهان چه جهنم تنگی است
آنگاه که جا برای اندوه برادری ندارد.
آنگاه که خواهران می میرند
بی آن که بردارانی
در سوکشان بگریند.
محکوم تنهای انتهای کوچة بی روزنم
در دیدن طنابی که قرار است
در صبحگاه پایانی
آونگ حدیث بغض باشد
برای زنی که کودک پنج روزه اش را سربرید.
پر از اندوهم ای زن، پر از اندوه!
با انبوه خواهران بی برادرت
در انبوه برادران سوکوارت
پر از اندوهم و بغض
پر از اشک، پر از اشک، پر از خشم .
22آبان88