در باره این گردهمائی بسیار گفته اند و باز هم می گویند و هنوز نا گفته های بسیار است. از روزی که زمان و تاریخ برنامه اعلام می شود تا روز برگزاری فعالیت و جنب و جوش وصف ناشدنیمسئولان برگزاری، ایرانیان آزاده وهوداران مقاومت را در بر می گیرد. که خود داستان های نا گفته دارد. از تعداد کسانی که در پنج قاره دست به کار می شوند و از ساعات کار انجام شده. از برخورد و ملاقات با اقشار مختلف اجتماعی و درد مردم و مقاومت را بیان کردن. ای کاش روزی مسئولان بتوانند گزارش این کارزارهای سالانه را به مردم ایران بدهند تا مردم در جریان این فعالیت ها قرار بگیرند. شاید به جرأت بتوان گفت ویلپنت حاصل میلیونها ساعت کار با عشق و اعتقاد، و بدون چشمداشت هزاران نفر است که به گفته مسعود معلم برزگ آزادیخواهی مردم ایران در دوران معاصر خسته می کنند و خسته نمی شوند.
چرا گفته می شود "کارزار ویلپنت"؟؟ چرا که این گردهمائی به یک صحنه مبارزه سیاسی برعلیه جمهوری خون و جنون تبدیل میگردد؟ همزمان با شروع کار برای دعوت به شرکت در مراسم رژیم هم در خارج از کشور دست به فعالیت های گسترده ای می زند و پا به پا هواداران و اعضاَء مقاومت کارشکنی می کند. به ایادی و جیره خورانش امر می کند که وارد میدان شیطان سازی شوند و در بوقهای تبلیغاتی خبر"به مزد" نگاران را امر می دهد که به جای انعکاس هجو بنویسند. سمینار راه می اندازند، و در کار اطلاع رسانی و دعوت خلل ایجاد کنند. در این مختصر قصد ندارم در مورد رژیم بنویسم اشاره ای بود و بگذریم.
می خواهم بگویم که ویلپنت برای مقاومت مردم ایران و مجاهدین سنت نیست که باید همه ساله انجام شود. صحنه ویلپنت صحنه رودرروئی با رژیم و مماشاتگران بین المللی او است در تمامی ابعاد.
بهتر است چند تصویر را که در ذهنم نقش بسته را بازگوئی کنم.
ما از سوئد را با اتوبوس به سمت پاریس حرکت کردیم. راننده اتوبوس ما در هنگام رسیدن به ویلپنت گفت که من مایلم که همیشه در این سفر راننده شما باشم. وقتی به اینجا میرسم و این جمعیت را میبینم از مسائل روزمره زندگی خودم شرمنده میشوم و با خودم می گویم درهمه جهان می توان پرچم آزادیخواهی و دمکراسی را بر افراخت و با صدائی آمیخته از بیم و امید گفت امیدوارم از پارلمان سوئد هم در اینجا باشند تا ببینند که شما(منظورش مقاومت بود) برای برقراری صلح در منطقه چه می کنید. اتوبوس در پارکینگ پارک کرد. در هنگام بازگشت راننده ما به من گفت که به سالن آمده و بخشی از برنامه را به صورت زنده دیده است. می گفت چه جمعیتی! و سخنرانی بعضی از سخنرانان را شنیده بود. و برای ما آرزوی موفقیت کرد.
درصف ایستاده بودیم برای اینکه وارد سالن شویم. صف به کندی به جلو می رفت و این خود باعث می شد که با کسانی که دراطراف بودند وارد بحث شوی. با یک سلام و اینکه از کجا می آئید انگار که مدت ها همدیگر را می شناسید. مرد جوانی که خود را عباس معرفی می کرد گفت به تازگی از ایران آمده و در آلمان زندگی می کند! می گفت وطن من را این آخوندها نابود کرده اند. شرایط زندگی برای جوانان غیر قابل تحمل است ولی نمی خواند فراموش کند که برای چه پناهنده شده است. از سال 88 می گفت و اینکه در کهریزک بوده است. "ببخشید بگذارید یک چیز بگویم! اگر موسوی نگفته بود که به خانه ها برگردید از این رژیم هیچ چیز باقی نمانده بود و می گفت هنوز هم نمی دانم چرا این را گفت و ادامه داد شما نمی دانید در 88 بر مردم ما چه ها که نرفت. خانمی گفت: عباس عزیز میدانم! ما 30 خرداد سال 60 را دیده ایم و شما خرداد 88 را. باید که کنار هم باشیم و متحد که فرزندان ما نه سال 60 دیگری را و نه سال 88 را تجربه کنند. این رژیم را باید به گورستان تاریخ سپرد.
صف به جلو رفت . آقای نسبتا جوانی با صدای آهسته ای گفت: ببنید در سوریه و عراق چه می کنند. انگار که آمریکا هم همین را می خواهد واصلا برایشان اهمیتی ندارد که چقدر انسانهای بیگناه کشته میشوند. دارند سرباز و پاسدار ونیروهای داوطلب به جنگ سوریه می فرستند و این آخوندها با همه مردم دنیا سر جنگ دارند. خنده دار اینکه که می گویند برای حفاظت از حرمین به این دو کشور نیرو اعزام می کنند. یک دفعه خانمی وارد بحث شد بدون مقدمه گفت من چهار ماه است که از ایران آمده ام. کدام حرمین، مردم در فقر هستند و پول غذای شب خود را ندارند. می گویند هفته ای 500 دلار آمریکا می دهیم تا نیرو جذب کنند. به شوهر من هم گفتند. همسرش جواب داده بود اگر از نداری بمیرم حاضر نیستم مردم را بکشم.
وارد سالن شدیم! چه شکوهی! پرچمهای شیرو خورشید نشان ایران در دست شرکت کنندگان زیبائی خیره کننده ای داشت. برنامه شروع شد و سخنرانی خانم رجوی! سالن منفجر شد. و شعار" با مریم رهائی یک، دو، سه، هزار اشرف می سازیم" طنین پر جذبه ای داشت. هیچ کس روی صندلی ننشسته بود و پرچم ها مواج. انگار که می خواستند که به مریم نزدیک ترباشند. در کنار من یک گروه پنج یا شش نفره همه جوان حد اکثر 22 سال فریاد شادی سر می دانند و یکی از آنها به زبان انگلیسی به من گفت می توانی شعار را بگوئی که ما شعار را بدهیم. هر کدام یک گوشی برداشتند تا سخنرانی را با دقت گوش کنند. نمیشد در طول سخنرانی با آنان صحبت کرد. سراپا گوش بودند. و ابرازاحساسات می کردند. پس از پایان سخنرانی خانم رجوی یکی از آنان رو به من گفت: " شما ایرانیها چقدر خوشبختید که مریم را دارید. سئوال کردم که از کجا می آیند.یکی از آنان پاسخ داد. ما عراقی هستیم وشیعه! مالکی وطن ما را به خاک و خون کشیده و ما این جا می توانیم نفرت خود را از مالکی نشان دهیم. عراق جایگاه دزدان و آدمکشان شده. و با صدائی مملو از عشق و امید گفت به این سالن نگاه کن! به این سخنرانان نگاه کن! ما بی شمارانیم و مالکی و خامنه ای در مقابل مردم شانسی ندارند و به همین خاطر انسانها را می کشند. با گفته های این خانم جوان عراقی انگار که جبهه همبستگی نیروهای آزادیخواه در برابر اهریمن زشت خوی بنیادگرائی اسلامی به عینیت رسید. جبهه مبارزه بر علیه بنیاد گرائی نه شامل مرور زمان می شود و نه یک عادت. وظیفه است و باید! این مبارزه تا رسیدن مردم به آزادی و دمکراسی در وطن در بندمان ادامه دارد.
و اما تصویر آخر!
بر حسب تصادف خانمی را که از ایران آمده بود را پس از پایان برنامه دیدم از او پرسیدم می توانی الان احساست رابگوئی! اشک شوق از دیدگانش سرازیر شد و گفت: ما رأیت الا جمیلا ! به جز زیبائی هیچ چیز ندیدم.