تنی چند از صوفیان ، پنهانی خر او را به بازار می برند و می فروشند و از پولش خوراکی و نوشیدنی فراهم می کنند و به خانقاه باز می گردند و بساط عیش بر پا می سازند و پس از صرف شام تا دیر گاهان شب به سماع می پردازند .
جماعت صوفیان حین سماع، آهنگی می نواختند و همراهش می خواندند که؛
"شادی آمد، غصّه از خاطر برفت ــــ خر برفت و خر برفت و خر برفت" ، و به خر صوفی میهمان اشاره داشتند که بانی این سُروُر شده بود. صوفی مسافر ، که این مجلس از برکت وجود بهیمه اش ترتیب یافته بود، در کار دست افشانی و پای کوبی و خواندن شعر و ترانه با آن ها جانانه شریک شد.
بامدادان صوفی مسافر به قصد ادامه ی سفر سراغ خرش را گرفت ،امّا خر را در طویله ندید. پیش خادم خانقاه رفت و جویای خر گشت. خادم به او گفت صوفیان دیشب خَـرَت را بردند و فروختند و آن عیشی که تو نیز در آن مشارکت داشتی، از پول فروش خر ترتیب یافته بود.
مولانا از این حکایت یک نتیجه عمده و اصلی می گیرد که در جای خود درست است. او در نگرش بر احوال صوفی خر باخته می گوید: این تقلید و پیروی کورکورانه است که باعث چنین مصیبت و نکبتی شده است. آن هم چنین تقلید ابلهانه ای از صوفیانی چنین لا قید و بی مسئولیت. مولانا می افزاید عاملی که باعث چنین تقلیدی می شود، طمع است، و برای اینکه انسان در چنبره ی چنین مذلتی نیفتد باید چشم طمع را کور کند وگرنه خودش کور و کر خواهد شد:
مَر مَرا تـــقـــلـــیــدشـــان بـــر بـــاد داد
ای دو صـد لـعـنـت بـر آن تـقـلـید بـاد
خــاصـه تــقـلـیـد چــنـیـن بــی حــاصـلـان
خــشــم ابــراهــیــم بـــا، بــر آفــلــان
عـــکــس ذوق آن جـــمــاعـــت مــی زدی
وین دلم زان عکس ، ذوقی می شدی
عــکــس چــنــدان بــایــد از یــاران خـَـوش
که شوی از بـحـر بـی عکس، آب کش . . . .
یـک حــکـایـت گـویـمـت بــشــنـو بــهـوش
تـا بـدانی کـه طـمـع شـد بـنـد گـوش
هـر کــه را بــاشــد طــمــع الــکــن شــود
بـا طمع کی چشم و دل روشن شود.
امُا چون حکایت به پایان رسید،با خود گفتم آیا جلال الدین بلخی نمی توانست به این اتفاق گونه ای دیگر بنگرد؟ آیا نمی توانست با طرح این داستان برداشت دیگری کند ؟ آیا نتایجی را که او در پایان داستان گرفته است ، واقعا با مضمون داستان متناسب و مربوط است ؟
بیائید قصّه را از آغاز تا پایان دوباره و از بُعدی دیگر و آن گونه که من سروده ام ،بخوانیم:
صوفیئی وامانده از طول سفر
چارپایش خسته و خود خسته تر
گفت شب را سر کنم در خانقاه
تا سحرگاهان که باز اُفتم به راه
شد مقیم خانقه مرد سفر
تا بیاساید شبی دور از خطر
صوفیان از دیدنش شادان شدند
با حضورش چون گلی خندان شدند
ساعتی دیگر به خان صوفیان
دوغ وحدت بود و ران ماکیان
جملگی خوردند از آن خان نعیم
با دعای خیر بر خُلق کریم
بَعد خوردن شد سماعی پُر شَرر
خانقه از وَلولَه، زیـر و زبـر
شور و حال صوفیان بالا گرفت
آن مسافر نیز شادان و شگفت
گفت باخود؛ این هم از بخت من است
شور و شادی بر تنم پیراهن است
جمله می خواندند پاکوبان و تفت:
« خر برفت و خر برفت و خر برفت »
صوفی آن شب سرخوش و دل شاد بود
جانش از هر بیش و کم آزاد بود
تا سحر می خواند با آن صوفیان؛
«خر برفت و خر برفت»، از عمق جان
صبحگاهان گفت؛ یاران الوداع !
شاکرم از بزمتان و زآن سماع
در طویله رفت تا آرَد خرش
بُد طویله خالی و پُـر، آخورش
گفت؛ای خادم برو مَرکَب بیار
دل دگر اینجا نمی گیرد قرار
پاسخش داد؛ ای رفیق با مرام
پول خر دیشب بشد صرف طعام
مرکَبَت را صوفیان بفروختند
شمع بزم شب بدان افروختند
چون که صوفی این حکایت را شنُفت
شادمان شد،چهره اش چون گل شکُفت
سر به سوی آسمان کرد آن کریم
گفت؛ ای دانای رحمان و رحیم
هرچه پیش آری،بر آن من راضی ام
کی غمین بر اتّفاق ماضی ام؟
شادمانم کاین جماعت شاد شد
از خری، باغ دلش آباد شد
خنده دیدم بر لبان صوفیان
جان من بَـرخیّ جان صوفیان
بهجت این صوفیان؛ خیرُ الامور
جمعشان خالی نباشد از سُروُر
در سماع صوفیان گشتم شریک
شاکرم یارب ازین کردار نیک
کاش باشم مالک صد راس خر
تا ببخشم جملگی را بی نظر
تا که صد شب شاد بینم صوفیان
شادمان تر ،خود شَوَم در آن میان
با خری، گر شادمان سازی دلی
گرنبخشی خر، تو بس نا مُقبلی
وه چه خوش خواندند شعر "خر برفت"
جانم از آوازشان شادان و زَفت
فرصت نیکی ز من یا ربّ مگیر
تا شود راضی ز من برنا و پیر
پیر رندان چون سخن هایش شنید
گفت خیر حق بوَد بر تو مَدید
گشت معلومم که عارف گشته ای
بر رموز امر واقف گشته ای
بنده ی حقّی، نئی در بند خلق
تن رهانیدی چه خوش زین کهنه دلق
غیر نیکوئی، نبینی در جهان
این حقیقت بر تو گردیده عیان ؛
در طریقت هر چه می بینی نکوست
آن چه پیش سالک آید خیر اوست !
14 ـ07 ـ 2014