کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس قربانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد، پنهانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
زن در آن دورهها در عرصة شعر جایی و راهی نداشت. وقتی شعرهای او با نام «پروین» در دورة دوم مجلة «بهار»، که پدرش منتشر میکرد، به چاپ رسید، هیچکس باور نکرد که سُرایندة این شعرها زنی باشد. پروین در آخرین شمارة مجلة بهار، این «غبار فکر باطل» را از دل «اهل فضل» زدود و اعلام کرد: «این معمّا گفته نیکوتر که پروین مرد نیست».
زندهیاد ملکالشّعرای بهار در پیشگفتاری بر چاپ اول دیوان پروین، بااشاره به این مساٌله نوشت: «دیوان با این زیباییها... خاصّه با این یکدستی و فصاحت و روانی... کار مردان فارغبال نیست تا چه رسد به مُخدّرهیی ... در ایران، که کان سخن و فرهنگ است، اگر شاعرانی از جنس مرد پیدا شدهاند که مایة حیرتند، جای تعجّب نیست، امّا، شاعری از جنس زن، که دارای قَریحه و استعداد باشد و اشعاری چنین نَغز و نیکو بسراید، جای تعجّب و تحسین است».
زن بودن پروین مهمترین عاملی بود که شعر او نتواند، به گونهیی درخور، در جامعة مردسالار ایران راه بازکند و بر جایگاه واقعی خود بنشیند.
پروین در تیرماه 1313 به سنّ 28سالگی با پسر عموی پدرش ازدواج کرد. این پیوند بیش از دو ماه نپایید و او با دلی پرخون به خانة پدر برگشت. این سه بیت یادآور آن دوران است:
ای گل تو زجمعیّت گلزار چه دیدی؟
جز سرزنش و بدسَری خار چه دیدی؟
ای لعل دل افروز، تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله به بازار چه دیدی؟
رفتی به چمن، لیک قفس بود نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار چه دیدی؟
یوسف اعتصامی که تنها پناه و همدم و همزبانش بود و پروین از هر فتنهیی به دامن امن او پناه میجست، در روز 12دیماه 1316 درگذشت. غم سنگین پروین در شعری که در «تعزیَت پدر» سرود، به خوبی دیده میشود:
آن که در زیر زمین داد سروسامانت
کاش میخورد غم بیسروسامانی من
رفتی و روز مرا تیرهتر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیدة نورانی من
من که قدر گُهَر پاک میدانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من؟
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش ندادی به نواخوانی من؟
پروین، سه سال و سه ماه پس از درگذشت پدر، در نیمه شب 16فروردین 1320، به بیماری حَصبه زندگی را بدرود گفت. او را در جوار پدرش، در قم به خاک سپردند. او پیش از این سفر بی برگشت، شعری برای سنگ مزارش سروده بود، که همان را بر آن حَک کردند. این سه بیت از آن شعر است:
این که خاک سیَهَش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گرچه جز تلخی از ایّام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
خرّم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
مناظره های شعری
پروین اعتصامی در شعر شیوه یی منحصر به خود دارد. در قصیده به راه مدّاحی و ستایش شاهان و امیران نرفته است؛ در غزلهایش از سوز و گدازهای عاشقانة معمول نشانی نیست و در مثنوی زبانی تازه دارد که پیشینیان، آن را بهکار نبردهاند. شعر او، شعر جانهاست. نَفَس مسیحاییش به همه چیز جان میدهد. در شعر او، اشگ، لاله، تابه، بلبل، سیر، پیاز، دیگ و... به زبان انسان سخن میگویند و داغ و دردی همگون داغ و درد آدمها دارند. پرندگان شعر او، دنیای اَثیری ویژهیی دارند. گرگها، سگها، ماهیها، مورها و مارها نیز در وضعی این چنین هستند.
آفریدههای ذهن زایندة پروین، در مناظرهها، روشنتر، چهرة خود را نشان میدهند. در مناظرههای شعری او، «امید و نومیدی»، «بلبل و مور»، «برف و بوستان»، «پایه و دیوار»، «تیر و کمان»، «دیدن و نادیدن»، «حقیقت و مجاز»، «دیوانه و زنجیر»، «ذرّه و خفّاش»، «سپید و سیاه»، «کرباس و الماس»، «کوه و کاه»، «گرگ و سگ»، «گرگ و شبان»، «گل و خار»، «گل و شبنم» و... با هم سخن میگویند. نگاه پروین در این گفتگوها، همواره، به آن جایی میدود که دردمندی با باری کمرشکن بر پشت، برای یافتن جانپناهی به هر سو سر میکشد. خون پای خارکن در نگاه او، به لعلی آبدار میماند که باید آن را چون گنجی پربها ارج نهاد. در شعر «مناظره»، وقتی در رهگذری خون دست تاجوری به خون پای خارکنی میگوید بیا با هم بپیوندیم تا از این پیوند، توانی دوچندان بیابیم و دربرابر خطرها بیگزند بمانیم، با خنده در پاسخش میگوید: میان من و تو فرقی هست، «تویی ز دست شهی، من ز پای کارگری»؛
برای همرهی و اتّحاد با چو منی
خوش است اشگ یتیمی و خون رنجبری
تو از فراغ دل و عشرت آمدی به وجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری
ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری
تو از فروغ میناب سرخرنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری
مرا به مُلک حقیقت، هزار کس بخرد
چرا که در دل کان دلی شدم گُهری
در این علامت خونین، نهان دو صد دریاست
ز ساحل همه پیداست کشتی ظَفری
در شعر «رفوی وقت» سوزنی با رفوگر مشاجره دارد؛ سوزنی که از تاب رنجی پیاپی مینالد و رفوگری که برای یافتن قرص نان جوی آلوده در خون، راهی جز جان کندن مدام ندارد:
گفت سوزن با رفوگر، وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده، سوزن میزنی
هر دمی صد زخم بر من میزنی
من ز خون رنگین شدم در مشت تو
بس که خون میریزد از انگشت تو
گه زبون گردیدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خمیده چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار
تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا
میفزایی کار و میکاهی مرا
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق
نیست هر رهپوی از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
تو چه میدانی چها بر من رسید
موی من شد زین سیهکاری سپید
من در این جا هرچه سوزن میزنم
سوزنی بر چشم روشن میزنم
چون دل شوریده روزی خون شود
به کز آن خون چهرهیی گلگون شود
زبان دردهای خاموش
دردهای خاموش، در هر کوی و گذر جاری هستند و دردمندان، صبور و ساکت، به سرنوشتی که برایشان نوشتهاند، تن میسپارند و دم برنمیآورند. پروین زبان گویای این دردهای خاموش و فراموش شده است؛ زبان دردمندانی که چون سنگ زیرین آسیا، باری فرساینده را، بیدرنگ و وقفه، به دوش میبرند و تختهبند تقدیری گزنده و دیرپا هستند.
چه کسی جز پروین میتوانست خنجر رنجی پایان ناپذیر را بر جگر پیرزالی خمیدهقامت، این چنین تصویر کند؟
با دوک خویش پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبهریشتنم موی شد سپید
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
جز من که دستم از همه چیز جهان تهی است
هرکس که بود، برگ زمستان خود خرید
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابة دلم ز سر انگشتها چکید
دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
سیلابهای حادثه، بسیار، دیده ام
سیل سرشک زان سبب از دیده ام دوید
چه کسی جز پروین میتوانست داغ جوشان دختری بیپناه را بر بستر سرد پدر اینگونه تصویر کند؟
به سر خاک پدر دخترکی
صورت و سینه به ناخن میخَست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر میپیوست
پدرم مرد ز بی دارویی
وندرین کوی سه داروگر هست
دل مسکینم ازین غم بگداخت
که طبیبیش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید در خانه ببست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیدة من آتش جَست
هم قبا داشت ثریّا، هم کفش
دل من بود که ایّام شکست
«صاعقة ما»
«به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندة خود را؟»
از روزگار فتنه خیز و تیرهیی که نیما این چنین از آن مینالد، پروین نیز چون او به فریاد است:
جز بانگ فتنه هیچ به گوشم نمی رسد
یا حرف سربریدن و یا پوستکندن است
پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است
پنهان هزار چشم به سوراخ روزن است
مشتی یغماگر و رَهزن، در هر محلّه و میدان پنجه در جان مردم فروبردهاند و در هر گوشهیی داری و تیماج میرغضبی پیداست:
همه یغماگر و دزدند در این معبر
کیست آن کو نگرفتند گریبانش؟
در زمستانی تاریک و قطبی، شقایقهای داغ در دل به پنجة نوازشگر کدام خورشید امید توانند بست؟ دروازة نور و شادی و شور را به هفت قفل بستهاند و از هیچ گذر، فریاد یاری و همراهی نمیآید:
کدام غنچه که خونش به دل نمی جوشد
کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست؟
کدام شاخ که دست حوادثش نشکست
کدام باغ که یک روز شوره زاری نیست؟
پروین با یقینی روشن میداند که سرنوشت تباه و تیرة رنجبران و در راهماندگان را که رقم میزند. سیل ویرانگری را که خانمانها را برباد میدهد، میشناسد و با خشمی برآمده از قلبی خونین، برای تولّد امیدی نو، با دیو تاریکی، پنجه در پنجه میشود، به خاطر همة پنجههای بی پناه خُرد، زبانهای کوتاه، پاهای خونچکان و پرها و دلهای شکسته، تا اشکی را از دیدهیی بزداید و تبسّمی را بر لبان برآماسیدة دخترکی یتیم بنشاند و مَرهمی بر پای ریش خارکنی خمیدهپشت بگذارد:
روزی گذشت پادشهی در گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کان تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشگ دیدة من و خون دل شماست
ما را به رَخت و چوب شَبانی فریفتهست
این گرگ سالهاست که با گلّه آشناست
بر قطرة سرشک یتیمان نظارهکن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
در شعر «صاعقة ما، ستم اَغنیاست»، پسری در پاسخ پدرش که صاعقة را در موسم خرمن، بلای برزگران مینامد، میگوید: ستم زورمندان، صاعقة خرمنسوز کشتکاران است:
پیشة آنان، همه، آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست
حاصل ما را دگران میبرند
زحمت ما، زحمت بی مدّعاست
سفرة ما از خورش و نان، تهی است
در ده ما، بس، شکم ناشتاست
همچو منی زادة شاهنشهی است
لیک دو صد وصله مرا بر قباست
خرمن امسالة ما را که سوخت
از چه در این دهکده قحط و غَلاست؟
در عوض رنج و سزای عمل
آن چه رعیّت شنود ناسزاست
چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت مگر چارپاست؟
کار ضعیفان ز چه بیرونق است
خون فقیران ز چه رو بیبهاست؟
مردمی و عدل و مساوات نیست
زان، ستم و جور و تَعدّی رواست
گشته حق کارگران پایمال
بر صفت غَلّه که در آسیاست
پیش که مظلوم برد داوری؟
فکر بزرگان، همه، آز و هَواست
رشوه نه ما را که به قاضی دهیم
خدمت این قوم به روی و ریاست
بار خود از آب برون میکشد
هرکس اگر پیر و گر پیشواست
مردم این مَحکمه اهریمنند
دولت حُکّام ز غَصب و رباست
لاشهخورانند و به آلودگی
پنجة آلودة ایشان گواست
خون بسی پیرزنان خورده است
آن که به چشم من و تو پارساست
پروین در شعر «شکایت پیرزن» از زبان پیرزالی بر شاه میتازد که از آتش فساد او به جز آه برای مردم نمانده است:
سنگینی خَراج به ما عرصه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت نگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست
در شعر او تنها شاه آماج تیر انتقاد نیست. او طبقة حاکمه را، از فراز تا فرود، رهزن، یغمایی، فاسد و تبهکار میبیند و تازیانه را بر سراسر این پیکرة تباه فرو میکوبد. مثلاً، از زبان «شباویز» به بیداد گزمههای شب اشاره میکند:
به سرمنزلی کاین قَدَر خون کنند
در آن خواب، آزادگان، چون کنند؟
عَسس کی شود دزد تیره روان؟
تو خود باش این گنج را پاسبان
در این دخمه هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست
پروین، بیش از همه، به قاضی و حاکم شرع میتازد که دین را وسیلة زراندوزی و رنگ و ریا میکنند. شعر «دزد و قاضی» داستان عَسسی است که دزدی را نزد قاضی برد و قاضی با خشم بر او تاخت و:
گفت: هان برگوی شغل خویشتن
گفت: هستم همچو قاضی، راهزن
گفت: آن زَرها که بردستی کجاست؟
گفت: در هَمیان تَلبیس شماست
گفت: پیش کیست آن روشن نگین؟
گفت: بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا کار توست
مال دزدی، جمله، در انبار توست
حَد به گردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
می زنم گر من ره خلق ای رفیق
در ره شرعی تو قُطّاع الطّریق
می برم من جامة درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری به زور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
دزد زَر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
چیرهدستان میربایند آن چه هست
میبُرند آن گه ز دزد کاه، دست
دزد اگر شب، گرم یغما کردن است
دزدی حُکّام روز روشن است
حاجب اَر ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را به هر جا خواست برد
تپش زیر دام
پروین فلاکت و درماندگی فرودستان را ابدی نمیداند. به باور او، قفل اسارت بههنگامی گشوده خواهد شد که مردم پایدربند دستی بجنبانند و بهستیز قامت بیفرازند. وقتی مشعل مقاومت به اهتزازدرآید، قلب تاریکی آتش خواهد گرفت.
ز قید بندگی این بستگان شوند آزاد
اگر به شوق رهایی زنند بال و پری
یتیم و پیرزن این قدر خون دل نخورند
اگر به خانة غارتگری فتد شرری
به حکم ناحق هر سفله خلق را نکشند
اگر ز قتل پدر پرسشی کند پسری
درخت جور و ستم هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات میزدش تبری
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
به جای او ننشیند به زور ازو بتری
به باور پروین، دستها را باید بههمداد و بیواهمه و تردید پای به میدان نهاد. با عزم و ایمان هر سدّ و مانعی را میتوان از میانة راه به کناری افکند. دیوار محالی دربرابر نیست، کوه را به سوزن میتوان از جای برکند:
هزار کوه گرت سدّ راه شوند، برو
هزار ره گرت از پا درافکنند، مایست
هیچ بیدادگر از افتادة راهنشین نمیترسد. هراسشان همه از تیزتازان عرصة نبرد است:
بازیچة طفلان خانه گردد
آن مرغ که بیپر چو ماکیان است
ز چنار آموز ای دوست گرانسنگی
چه شوی بر صفت بید ز بادی خم؟
پروین به رنجبرهای پایدربند تنها یک راه برای رَستن از بند و زنجیر نشان میدهد: نبرد، بی واهمه و هراس:
تا به کی جانکندن اندر آفتاب، ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب، ای رنجبر
جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
وندرآن خون دست وپایی کن خضاب، ای رنجبر