فریدون سه پسر داشت: سَلم، تور و ایرج. کوچکترین پسرش ـ ایرج ـ از همه دلیرتر بود. او سرزمینی را که بر آن چیره بود, سه بخش کرد و هریک را به یکی از سه پسرش داد: روم و خاور را به سَلم داد، ترک و چین را به تور و ایران و عربستان را به ایرج.
سَلم، بزرگترین پسر فریدون و برادرش تور، از این سهم بخشی پدر ناخوشنود و خشمگین شدند. آن دو فرستاده یی را به نزد پدر پیرشان فرستادند و به او پیام دادند که در این بخش بخش کردن سرزمینت، «نجستی جز از کژّی و کاستی ـ نکردی به بخش اندرون، راستی». «سه فرزند بودت، خردمند و گُرد»، امّا، تو یکی را بر دوتای دیگر برگزیدی و او را همنشین و محرم راز خود کردی و دو پسر دیگرت، را به سرزمینهای دور و پرت افتاده فرستادی درحالی که ما از سوی مادر و پدر از او «کهتر» نبوده ایم:
سَلم این پیام را با این تهدید همراه کرد که یا تاج را از «تارک بی بها»ی ایرج دورکن و او را چون ما به گوشه یی از جهان روانه نما، یا آماده پیکار باش:
«فراز آورم لشکری گُرزدار ـ از ایران و ایرج برآرم دَمار».
وقتی فرستاده سلم به درگاه فریدون رسید و پیام سلم و تور را به وی آگهی داد، با این که «مغزش برآمد به جوش»، امّا بر خشم خود مهارزد و فرستاده را با پندهای پدرانه به سوی سلم و تور روانه کرد و سپس، «گرامی جهانجوی» ـ ایرج ـ را پیش خواند و پیام برادرانش را به وی بازگفت. ایرج در واکنش به پیام برادرانش، به گذرابودن زندگی و تخت و تاج اشاره کرد و گفت: «تاجور نامداران پیش» از ما، «ندیدند کین اندر آیین خویش». من نیز چون آنان به راه «کین» نمی روم و بی نیاز از تخت و تاج، بی سپاه نزد برادرانم می شتابم و سر بر آستانشان می نهم و آنان را به راه مهر و آشتی و دوستی فرامی خوانم:
ـ «دل کینه ورشان به دین آورم ـ سزاواتر، زان که کین آورم».
فریدون پس از آفرین گویی به این مهرجویی پسر پاکدل و فرزانه اش، به او گفت: «ای خردمند پور»، «برادر همی رزم جوید تو سور». «ز مَه روشنایی نباشد شگفت». تو سر مهر و آشتی داری، امّا برادرانت که جان و سر به دَم زهرآگین اژدها سپرده اند، جز راه کین و دشمنی نمی پویند. اگر رای تو چنین است، بار سفر ببند و روانه شو: «بر آرای کار و بپرداز جای». با این که من دلم بی قرار است و بیم آن دارم که برادران کینه جوی نابخرد، گزندی به تو رسانند. از این روی، نامه یی برایشان می نویسم که دل به آزار تو نبندند.
«مگر بازبینم ترا تندرست ـ که روشن، روانم به دیدار توست».
فریدون در نامه اش به سلم و تور نوشت که من نه تاج می خواهم و نه تخت و گنج و سپاه بلکه «آرام و ناز» سه فرزندم را می جویم. برادرتان نیز، «بیفکند شاهی، شما را گُزید ـ چنان کز ره نامداران سَزید». او اکنون «بندگی شما را میان بست» و به دیدار شما شتافت. شما چند روز او را، به نیکی، نزد خود نگه دارید و سپس «فرستید سوی منَش ارجمند».
ایرج که «نبود آگه از رای تاریکشان»، با دلی پُر ز شوق دیدار برادران به توران شتافت و «چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان»، آن دو «به آیین خویش» «پذیره شدندش».
به هنگام پیشواز از ایرج، سپاهیان سلم و تور، سر به سر، با مهر، به ایرج چشم دوخته و دو به دو فراهم آمده و از او، به راز، سخن می گفتند:
«به ایرج نگه کرد، یک سر، سپاه ـ که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی ـ دل از مهر و دو دیده از چهر اوی
سپاه پراکنده، شد جفت جفت ـ همه نام ایرج بُد اندر نهفت».
آن سه ـ «دو پرخاشجو با یکی نیکخوی»، «دو دل پر ز کینه، یکی دل به جای» ـ به پرده سرای (=خیمه و بارگاه)» رفتند.
وقتی سلم لشکریان را دید که جفت جفت فراهم آمده و زبان و دل به ایرج بسته اند، «سرش گشت از آن کار لشکر، گران» و شتابان، «سراپرده پرداخت (=خالی کرد) از انجمن (=جمعیت) ـ خود و تور بنشست با رای زن (=مشاور)».
سلم در آن نشست نهانی به تور گفت: آیا «به هنگامه بازگشتن ز راه» به لشکر نگاه نکردی و ندیدی که چگونه سپاه پراکنده «یک یک» به هم جفت گشتند و «یکی چشم از ایرج نه برداشتند»؟
«سپاه دو کشور چو کردم نگاه ـ از این پس جز او را نخواهند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای ـ ز تخت بلند اوفتی زیر پای».
سلم و تور پس از نشست پنهانی، «همه شب همی چاره آراستند» و توطئه چیدند.
سپیده دم فردای آن شب، سلم و تور به سوی پرده سرای ایرج روان شدند.
ـ «چو از خیمه، ایرج به ره بنگرید ـ پر از مهر دل، پیش ایشان دوید».
سلم و تور بی آن که به ندای مهرجویانه ایرج پاسخی بگویند، «برفتند با او به خیمه درون». تور، بی که به لبخند و سخنان مهرجویانه او پاسخی درخور دهد، او را آماج خشم و کین و پرخاش خود کرد.
ایرج وقتی خشم و تندزبانی و کین جویی تور را دید، به او گفت: «ای مهتر نامجوی، اگر کام دل خواهی آرام جوی»،
ـ «نه تاج کئی (=کیانی) خواهم اکنون نه گاه (=تخت شاهی) ـ
نه نام بزرگی، نه ایران سپاه،
ـ من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین ـ نه شاهی، نه گسترده روی زمین
ـ بزرگی که فرجام او تیرگی است ـ بر آن مهتری بر، بباید گریست
ـ سپهر بلند اَر کَشد زین تو ـ سر انجام خشت است بالین تو
ـ مرا تخت ایران اگر بود زیر ـ کنون گشتم از تاج و از تخت، سیر
ـ سپردم شما را کلاه (=تاج) و نگین(=مُهر شاهی) ـ مدارید با من شما نیز کین
ـ جز از کهتری نیست آیین من ـ نباشد جز از مردمی دین من».
تور وقتی سخنان سرشار از مهر و نیکخواهی ایرج را شنید، به گفتار او دل نسپرد و نرمدلی نشان نداد:
ـ «نیامدش گفتار ایرج، پسند ـ نه نیز آشتی نزد او ارجمند». بلکه به عکس، با خشم از تخت به زیر جَست و دیوانه وار، «گرفت آن گران (=سنگین) کرسی زر به دست»، «بزد بر سر خسرو تاجدار».
ایرج چون چنین دید، به جان، از او زنهار (=امان)خواست و به او گفت: هیچ از خدای بیم و باک و از پدر شرم نداری؟
ـ «مکُش مر مرا کت (=که ترا) سرانجام کار ـ بپیچاند از خون من، کردگار
ـ مکن خویشتن را ز مردم کُشان ـ کزین پس نیابی خود از من نشان
ـ پسندی و همداستانی کنی ـ که جان داری و جان ستانی کنی؟
ـ میازار موری که دانه کَش است ـ که جان دارد و جان شیرین خوش است
ـ بسنده کنم زین جهان گوشه یی ـ به کوشش فراز آورم توشه یی
ـ به خون برادر چه بندی کمر؟ ـ چه سوزی دل پیرگشته پدر؟
ـ جهان خواستی، یافتی، خون مریز ـ مکن با جهاندار یزدان، ستیز».
زنهارخواهی و سخنان پندآمیز و خیرخواهانه ایرج در دل سنگ تور اثری نکرد، و او در حالی که «دلش بود پر خشم و سر پر ز باد»،
ـ «یکی خنجر از موزَه (=چکمه) بیرون کشید ـ سراپای او چادر خون کشید
ـ فرود آمد از پای، سرو سَهی (=راست قامت) ـ گسست آن کمرگاه شاهنشهی».
تور پس از خنجرآجین کردن سر تا پای برادر و به خون غرقه کردن و از پای افکندن او،
ـ «سر تاجور از تن پیلوار ـ به خنجر جداکرد و برگشت کار
ـ بیاگند (=پرکرد) مغزش به مُشک و عبیر ـ فرستاد نزد جهانبخش پیر (=فریدون).
فریدون راه و درگاه را آذین بسته و چشم به راه دیدار آرام و قرار دلش ـ ایرج ـ بود: «همی شاه (=ایرج) را تخت پیروزه ساخت ـ همان تاج را گوهر اندر نشاخت (=نشاند)»
ـ پذیره شدن را بیاراستند ـ می و رود (=یک نوع ساز) و رامشگران (=نوازندگان و خوانندگان) خواستند».
فریدون شاه و سپاه در تدارک پیشواز شاهانه از یار سفرکرده بودند که ناگهان، «هَیونی (=شتری) برون آمد از تیره گَرد ـ نشسته برو بر، سواری به درد».
سوار سوگوار تابوتی زرّین به همراه داشت که در آن سر ایرج در زیر روپوشی پرنیان پنهان بود.
ـ «ز تابوت چون پرنیان برکشید ـ بریده سر ایرج آمد پدید ـ
سیه شد رخان، دیدگان شد سپید».
جهان در برابر دیدگان پدر بی آرام و قرار و مشتاق دیدار نور دیده اش تاریک و سیاه شد و نیمه جان و آسیمه سر به سوی تابوت سر بی تن آرام جانش شتافت.
ـ «فریدون سر شاه پور جوان ـ بیامد، ببر برگرفته نَوان (=نالان)
ـ بر آن تخت شاهنشهی بنگرید ـ سر تخت را تیره، بی شاه دید
ـ برافشاند بر تخت، خاک سیاه ـ به کَیوان (=سیّاره زُحَل) برآمد فغان سپاه
ـ همی سوخت کاخ و همی خَست (=خراشید) روی ـ همی ریخت اشک و همی کند موی
ـ گلستانش برکَند و سروان بسوخت ـ به یکبارگی چشم شادی بدوخت
ـ بر این گونه بگریست چندان به زار ـ همی تا گیاه رُستش اندر کنار
ـ زمین بستر و خاک بالین اوی ـ شده تیره روشن جهان بین (=روشن جهان بین= چشم) اوی
ـ سراسر، همه کشورش، مرد و زن ـ به هر جای کرده یکی انجمن
ـ همه دیده پر آب و دل پر زخون ـ نشسته به تیمار (=پرستاری) و درد اندرون
ـ چه مایه، چنین، روز بگذاشتند (=روزها را طی کردند) ـ همه، زندگی، مرگ پنداشتند».
فریدون ماهها و سالها در ماتم مرگ ایرج سوگوار بود. امّا در همان سوگواری دیرمان، منوچهر، نوه ایرج، را با رسم و آیین رزم و جنگجویی پرورد و منوچهر پرچم خونخواهی نیای خود ـ ایرج ـ را برافراشت و انتقام خون به ناحق ریخته او را از کشندگانش بازستاند.