جشن مهرگان ـ جشن آزادی

    

مهرگان آمد، هان، در بگشاییدش

                           اندر آرید و تواضع بنماییدش    

       خوب دارید و فراوان بستاییدش

                       هر زمان، خدمت، لختی، (=اندکی) بفزاییدش

دو بیت بالا از شعر بلندی است که منوچهری دامغانی در تهنیت جشن مهرگان به سلطان ‌مسعود غزنوی سرود.

   این جشن، یکی از کهن ‌ترین جشنهای ایرانیان است که از زمان رونق‌ آیین مهر (میترا‌) در ایران، یعنی از بیش از سه‌ هزار سال پیش تاکنون،‌ هر‌ ساله در مهرماه برگزار می ‌شد.

     پس از سقوط ساسانیان به‌ مدت دو قرن برگزاری آشکار جشن مهرگان در ایران ممنوع بود، اما از دورهٌ سامانیان به ‌بعد دوباره برگزاری آن آزاد شد و حتی حکومتهای غیرایرانی مانند غزنویان نیز، برای جلب نظر ایرانیان برگزاریش را تشویق می‌ کردند.

     در تاریخ بیهقی (به‌ تصحیح دکتر غنی و دکتر فیاض، ص273) چنین می‌ خوانیم:‌ «سلطان محمود (غزنوی) روز دوشنبه، دو روز مانده از ماه رمضان به جشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیه‌ ها و… آورده بودند که از حدّ و اندازه بگذشت».

   جشن مهرگان پس از نوروز بزرگترین جشن ایرانیان بود که از روز 16 تا 21مهرماه هر‌ سال برگزار می ‌شد

   بنا به داستانهای کهن ایرانی،‌جشن مهرگان جشن پیروزی کاوهٌ آهنگر و فریدون بر ضحّاک ماردوش است.

   فردوسی توسی در «شاهنامه»، چیرگی ضحّاک ماردوش بر جمشید، تواناترین شاه پیشدادی، و سپس دوران فرمانروایی او را، به تفصیل، بیان کرده است. جمشید بود که جشن «نوروز» را در آغاز فصل رویش و شکوفایی بهار، به پاس پایان چیرگی اهریمن زمستان، که همه چیز را تخته بند کرده بود، برپاکرد. جمشید پادشاهی دادگر بود، امّا در پایان عمر به غرور و خودفریفتگی گرفتارآمد و «فَرّه ایزدی» که ودیعه «مهر»، کهن ترین خدای آریاییان، در او بود، از او دورشد و به پاداَفراه (=مکافات، جزا) این سرکشی، ضحّاک بیدادگر بر سرزمینش چیره شد و روزگاری دراز در آن با خودکامگی پادشاهی کرد تا زمانی که فریدون، نخستین پادشاه کیانی، به یاری کاوه آهنگر و مردم به جان آمده از بیدادگریهای ضحّاک، بر او چیره شد و سرزمین آریاییان را از تیرگی وجود او زدود.

   فردوسی درباره ضحّاک، پادشاه بیدادگر، و دوران سیاه فرمانروایی او بر سرزمین آریایی چنین می گوید:

ـ ندانست، خود، جز بد آموختن ـ جز از غارت و کشتن و سوختن

ـ نهان گشت آیین فرزانگان ـ پراکنده شد(=رواج یافت) کام دیوانگان

ـ هنر خوارشد، جادویی ارجمند ـ نهان راستی، آشکارا، گزند

ـ شده بر بدی دست دیوان دراز ـ ز نیکی نبودی سخن، جز به راز (=پنهانی)

ضحّاک، پسر پادشاهی پاکدین و نیکوکردار بود، به نام «مَرداس»، در عربستان. ابلیس او را برانگیخت که پدرش را بکشد و به جایش بر تخت شاهی نشیند. ضحّاک چنین کرد. باردیگر ابلیس خود را به هیأت «خوالیگر» (آشپز) بر ضحّاک ظاهرشد و در پختن غذا هنرمندی از خود نشان داد و ضحّاک او را بنواخت (=از او دلجویی کرد). ابلیس از او خواست که به پاس این نوازش و دلجویی، کتفش را ببوسید. ضحّاک پذیرفت. ابلیس هر دو کتف او را بوسید و از درگاه او ناپدیدشد. جای بوسه ابلیس بر دو کتف ضحّاک دو مار سیاه رویید. این مارها مایه آزار ضحّآک بودند و آسایش را از او ربودند. چون مارها را می بریدند، باز از جای بریده شده دو مار سیاه دیگر می رویید. کسی درمان این درد را نمی دانست. تا یک روز ابلیس در هیأت پزشک به بارگاه ضحّاک آمد و به او گفت: داروی درد تو مغز سر انسان است که باید به مارها بخورانند تا دست از آزار تو بردارند. این درمان کارساز بود. هر روز دو جوان را می کشتند و مغز سرشان را، گرماگرم، به مارها می خوراندند تا آرام بگیرند.

   فریدون شیرخواره بود که ستاره شناسان به ضحّاک خبردادند که مرگ او به دست جوانی از نسل تَهمورث، پادشاه پیشدادی، است. گزمه های ضحّاک «آبتین»، پدر فریدون را کشتند و در پی یافتن خود او بودند. فرانک، مادر فریدون، کودکش را، پنهانی، به البرزکوه برد و او را با شیر گاو پرورد تا چون سرو، بالابلند و بُرنا شد. فریدون شانزده سال بود که نژادش را از مادرش پرسید و چون دریافت که ضحّاک پدرش را کشته و جمشیدشاه را از تخت به زیرکشیده است، برآشفت و بر آن شد که بر ضحّاک بیدادگر «به شمشیر» بشورد و او را از تخت شاهی به زیرافکند.

   هرچه مادر پندش داد و خواست رای او را برگرداند، کارساز نشد. فریدون به تدارک ابزار نبرد پرداخت و در کمین فرصتی مناسب نشست.

   ضحّاک نیز «روز و شب، به نام فریدون گشادی دو لب» و «شدی از فریدون دلش پر نهیب» (=پر بیم و هراس). یک روز مؤبدان را از سراسر سرزمین زیر فرمانروایی اش به کاخ خود فراخواند و به آنها گفت دشمنی دارم که:

ـ «به سال اندکی و به دانش بزرگ ـ گَوی (=پهلوانی)، پرنژادی، دلیری سترگ

ـ ندارم همی دشمن خُرد خوار ـ بترسم همی از بد روزگار».

   ضحّاک از مؤبدان خواست که «محضر» (=گواهینامه)یی مبنی بر عدل و دادگری او بنویسند و «دستینه» (=امضا) بر آن بنهند تا همگان در سراسر کشور کیانی دل بر او نرم کنند:

ـ «یکی محضر اکنون بباید نبشت ـ که جز تخم نیکی، سپهبَد (=ضحّاک) نکشت

نگوید سخن جز همه راستی ـ نخواهد به داداندرون کاستی

   ز بیم سپهبد همه راستان ـ بدان کار گشتند همداستان

در آن محضر اژدها (=ضحّاک)، ناگزیر ـ گواهی نوشتند بُرنا و پیر».

در این گیرودار از درگاه شاه، «برآمد خروشیدن دادخواه».

ستمدیده را پیش او خواندند ـ بر نامدارانش بنشاندند».

آن مرد ستمدیده خروشید و دست بر سر کوبید و گفت: شاها، منم کاوه دادخواه. که از تو ستمها بر من روا شده و از این ستمها، هر زمان نیشتری بر دلم فرومی رود:

ـ «مرا بود هژده پسر در جهان ـ ازیشان یکی مانده است این زمان

ببخشای و بر من کی در نگر ـ که سوزان شود هر زمانم جگر

یکی بی زیان مرد آهنگرم ـ ز شاه آتش آید همی بر سرم

اگر هفت کشور به شاهی تراست ـ چرا رنج و سختی همی بهر ماست».

ضحّاک از سخنان او به شگفت آمد و از او دلجویی کرد و فرمود تا فرزندش را به او بسپارند و از او خواست که آن «محضر» (=گواهینامه) را گواهی کند.

ـ چو برخواند کاوه همان محضرش ـ سبُک (= به شتاب) سوی پیران آن کشورش

ـ خروشید کای پایمردان (=یاران) دیو ـ بریده دل از ترس کیهان خدیو (=خدای جهان)

همه سوی دوزخ نهادید روی ـ سپردید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گواه ـ نه هرگز براندیشم (=بترسم) از پادشاه

خروشید و بر جست لرزان ز جای ـ بدرّید و بسپرد محضر به پای».

کاوه آهنگر با فرزند «گرانمایه»اش «از ایوان برون شد خروشان به کوی».

کاوه در بیرون کاخ ضحّاک فریاد دادخواهی از جگر برکشید و مردم را «سوی داد خواند». چرمی که آهنگران بر سینه می بندند، چون پرچم بر نیزه کرد و مردم را به خیزش فراخواند:

   «خروشان همی رفت نیزه به دست ـ و فریاد می زد: «ای نامداران یزدان پرست ـ کسی کو هوای فریدون کند ـ سر از بند ضحاک بیرون کند».

ستمدیدگان دادخواه، همه، گردآمدند و فریادشان در ستیز با ضحاک برآسمان رفت. فریدون نیز با سپاهی گران به شهر درآمد و بساط فرمانروایی ضحّاک درهم ریخت و خود او را نیز دستگیرکرد و در کوه دماوند به بند کشید و سراسر سرزمین آریاییان را از بیداد ضحّاک و گزمگانش رهایی داد.

در روز 21مهر (رام‌ روز) فریدون بر ضحّاک چیره شد و او را به بند آورد و در کوه دماوند زندانی کرد و جهان از ستم ضحاک رهایی یافت. فریدون در همین ماه مهر بر تخت شاهی تکیه زد و به شادی این آزادی، جشن مهرگان برپاشد.

«فریدون چو شد بر جهان کامکار ـ ندانست جز خویشتن شهریار      

به روز خجسته، سر (=اول) مهرماه ـ زمانه بی اندوه گشت از بدی (=روزگار از اندوه ناشی از بیدادگری رهایی یافت) ـ گرفتند هر کس ره بخردی (=دانایی و خردمندی).

دل از داوریها بپرداختند (=خالی کردند) ـ   به آیین، یکی جشن نو ساختند

بفرمود تا آ تش ا فر وختند     ـ     همه عنبر و زعفران سوختند

کنون یادگار ست از و ماه مهر ـ بکوش و به رنج ایچ منمای چهر».