هادی مظفری (م. سروش): خاطرات یک اعدامی

اعدام و ادامه حکومت پلید آخوندی، دوقلوهای شوم به هم پیوسته اند.

نفی اعدام در هر نوع و شکل و اعتراض علیه آن، نابودی رژیم جنایت پیشه را تسریع خواهد کرد.

شش و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر پائیزی
در لابلای صفحات روزنامه صبح
روبروی کاخ دادگستری، زنی شعله می کشد
تکرار مکرّرات، درخواست طلاق
یا تقاضای حقّ سرپرستی کودک
صورت کبود و متورّم زن
و بی توجٌهی قاضی پرونده
اندکی بنزین و ادامه ماجرا...........
ورق زنان به صفحه خودم رسیدم
حلّ یک جدول، مدادم کجاست؟

ساعت دَه صبح یک زمستان سرد
ترافیک خیابان عادٌی نیست
قدری پایین تر، هجوم پیر و جوان در حجم خیابان
حسٌ کنجکاوی، غریزه ذاتی انسان
به زحمت از میان انبوه جمعیّت به پیش می روم
نفَسم به شماره افتاده، اما به خطٌ مقدّم رسیدم
جوانی نیمه عریان، و شلٌاقی که بر پشت و شانه هایش
بی وقفه فرود می آید
با هر ضربه تکانی می خورَد
نگاهش امّا ساکت، مردمی را که به نظاره ایستاده اند
دنبال می کند
آنگونه به وسواس، که گویی شماره می کند،
تک تک آدمهای نظاره گر را!
چشمانش که در چشم من افتاد، قلبم گرفت
به سرعت از میان جمعیّت خارج شدم
نفسم به شماره افتاد

بعد از ظهر زیبای بهاری در پارک
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه
صف طولانی بستنی
صدایی دلخراش امّا، از همین نزدیکیها
خیلی خیلی نزدیک
و ناگاه تبدیل صف
به خطٌ منحنی و پراکنده
و سپس همان حسّ ناگزیر کنجکاوی
کمی آنطرفتر زنی تن به کتک داده است
مأموران می خواهند به زور
سوار ماشینش کنند
سرش به لبه بالایی در می خورد و سرانجام
فتح بی چون و چرای مأموران
در حضور ما سیاهی لشکرهای تماشاچی
از حادثه چیزی بر جای نمی ماند
غیر از نگاه زن، بی هیچ استغاثه ای دیگر،
از پشت شیشه پنجره ماشین و خطی از خون
که از پیشانی بر روی گونه هایش می لغزد
چشمانش که در چشمان من می افتد
قلبم می گیرد و نفَسم به شماره می افتد
به خود می آیم، زودتر از دیگران
و سریعتر از آنها
 خود را به دکٌه بستنی فروشی می رسانم

بعد از ظهر داغ تابستان
ساعتش را نمی دانم، چه فرقی می کند؟
طناب دار را به گردنم می اندازند
مأمور معذور، به وسواسی که گره کراوات،
گره طناب را شل و سفت می کند
جمعیّت عظیمی به تماشایم ایستاده
چند ردیف اوّل همه نشسته اند
حتما به درخواست پشت سریها
بعضی بستنی شان را می خورند
بعضی هم پاکتهای تخمه و پسته در دست دارند
خنده ام می گیرد، خدای من !!! اینجا کجاست؟!
حس می کنم که در مضحکترین نقطه جهان ایستاده ام
حسّ دیگری هم دارم.... اینکه کم کم ارتفاع می گیرم
به همّت تکنولوژی پیشرفته جَرّاثقال
از سطح زمین جدا می شوم، بالا و بالاتر
حالا می شود از این بالا
 طول و عرض جمعیّت را بهتر دید
زن، مرد، پیر و جوان و حتی کودکان
به تماشایم ایستاده اند
به تک تک جمعیّت نگاهی می اندازم
تا به حال اینهمه انسان را از این ارتفاع
ندیده بودم
ناگاه در میان جمعیت  
زنی را می بینم که میان صفحات روزنامه
شعله ورش دیده بودم
با نگاهی تاسف بار لبهایش را می گزید
و هنوز از هر سو در حصار شعله ها بود

کمی آنطرفتر آشنایی دیگر
جوان آش و لاش از شلاق، ایستاده بود
ساکت و آرام
درست مثل وقتی شلاقها بر پشتش فرود می آمدند
ردّ خون بر پیراهنش نقش بسته بود

خدای من! آن زن بعد از ظهر بهاری در پارک
اشتباه نمی کنم، نه، اشتباه نمی کنم
هنوز از زخم پیشانی اش خون فوران می زد
با همان نگاه نومیدانه و سرد

چه اشتیاقی درونم موج می زند
تا در این واپسین دَم، با این مردم سخنی بگویم
می دانستم آنکه امروز به تماشا ایستاده
و بی تفاوت می نگرد
فردا نوبت اوست
می خواستم چشم در چشم این جماعت
به آنها  بگویم که دیروز منهم از همین نقطه
یک زن بینوای گُر گرفته را دیدم و گذشتم
رد شلاق را بر پشت مرد نگونبخت
شماره کردم و راه خویش گرفتم و رفتم
فریادهای استغاثه آن زن بخت برگشته را در پارک
شنیدم و دَم بر نیاوردم
امروز آری امروز
 طناب دار گلویم را می فشارد
خواستم اینها را بگویم
اما دیگر خیلی دیر شده بود
چیزی سنگینتر از بغض، گلویم را می فشرد
خواستم فریاد بزنم
قلبم گرفت، نفَسم به شماره افتاد
مرگ امان نداد امّا.