شاملو در آن گفتگو در وصف قناری گفته بود: «... قناری را ببینید، کلمه را بگذارید و بگذرید. حضور قناری را دریابید؛ خود آن پرنده را با همه وجودتان حس کنید. این قناری، که من می گویم، قاف و نون و چند تا حرف و حرکت نیست؛ یک معجزه حیات است. رنگش را با چشمهایتان بخورید؛ آوازش را با تمام جانتان گوش کنید؛ وقتی که می خواند نُتها را تماشاکنید که چه جور در گلوگاهش می تپد ـ تجسّم عینی یک چیز حسّی ـ و به آن شوری اندیشه کنید که تمام جانش را در آوازش می گذارد؛ زیبایی خطوط این حجم زنده پرشور را بسنجید تا به عمق ظرافت برسید. و تازه همه اش این نیست. اینها همه، نقطه حرکت است، تا از مجموع اینها، به ژرفای بی گناهی برسی؛ تا شفقت، درست در آنجایی که باید باشد، در سُویدای قلبت بیدار شود و با تمام انسانیت در برابر کل این ”جان موسیقی“ به نماز بایستی».
امّا این «معجزه حیات»؛ این «حجم زنده پرشور» «که تمام جانش را در آوازش می گذارد» و این «جان موسیقی»، در بلندای تاریخ آواز ایران زمین شایان کدام قناری غزلخوانی خواهد بود جز مرضیه, این «زیباترین غزل روزگار» و این سرودخوان جاودانه بهار، زندگی، عشق و محبت و شور و شیدایی و آزادی و آزادگی؟
مرضیه هرگز نه تنها به بیداد تن نداد و کلامی در ستایش بیدادگران نگفت بلکه با اهریمن بیداد چیره بر سرزمین اهورایی ایران زمین پنجه در پنجه شد و در راه آزادی این «زیباترین وطن», جان و جانمایه های زندگی و «هنگامه» دلبندش را در طبق اخلاص نهاد و نثار آزادی سرزمین به داغ نشسته اش کرد. ماندگاری و جاودانگی این «قناری غزلخوان» نیز در همین رمز و راز نهفته است. «فروغ فرخزاد» چه خوش سرود: «سفر حجمی در خط زمان ـ و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن ـ حجمی از تصویری آگاه ـ که ز مهمانی یک آینه برمی گردد ـ و بدین سانست ـ که کسی می میرد ـ و کسی می ماند».
کدام جان شیفته یی فراتر از مرضیه، «خط خشک زمان» را در این سالهای بی نور و باران, در فضای دل گرفته آواز و شور و شیدایی و پرواز ایران, بارور و آبستن کرد؟
هر قدمی در فراراه آزادی فریادخواهان و مردم دربند، گامی است به سوی ماندگاری و جاودانگی. وقتی آزادی فریاد می طلبد، وقتی آزادی فدا و پاکباختگی می طلبد و رویارویی بی هراس و ستیز بی امان با پاسداران شب و ظلمت بیداد، به ندای آن لبّیک گفتن و دامن محبت را به خون رنگین کردن، کلید قفل ماندگاری است. زمستان بیداد تنها از این راه پرخوف و خطر به بهاران رهایی و آزادی راه خواهد برد. نظامی گنجوی چه خوش سرود:
«می باش چو خار حربه بر دوش ـ تا خرمن گل کشی در آغوش»
مرضیه به پاسخ به این ضرورت و این نیاز اجتماعی بود که در 16سال آخر حیات سرفرازانه اش، لباس شرف و افتخار ارتش بهاران را به تن کرد و بر روی تانکهای ارتش بی قراران سرود «ایران زمین» خواند و فریاد دشمن کوب «مرگ ظالمان, ظالمان» سرداد و با اهریمن ایران سوز، بی باک همچون شیر، پنجه در پنجه شد، برای نابودی کلّ حاکمیتی که جز ظلم و چپاول و ویرانگری و نابودی دستمایه ها و جانمایه های مردم، رهاوردی نداشت. رمز جاودانگی نوای او، که همچون نغمه دلنشین چشمه ساران گوش و هوش رُباست، در همین است. او بهاری است دربرابر زمستان بیداد «نابکارانی که شقاوت را چون مذهب حق موعظه می فرمایند»!