راست چون سوسن و گل در اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
واه از آن ناز و تنعّم که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خُم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مساٌله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که سر پنچه شاهین قضا غافل بود؟
حافظ این غزل را در سوگ ابواسحاق اینجو سرود. ابواسحاق در جوانی حافظ، حاکم شیراز بود و آن دو با هم صمیمی و همدل بودند.
حافظ در بیت دوم غزل به این اُنس و یکرنگی اشاره دارد و می گوید: من مانند گل سوسن (ده زبان) بودم و تو چون غنچه گل سرخ، که دلت لبریز خون بود و ما در اثر همدمی و مصاحبت پاک و بی ریایی که در میانمان بود، چنان به هم پیوند خورده بودیم که همواره آن چه در دل خونین تو بود بر زبان من جاری می شد.
ابواسحاق شعر می سرود و شاعران را گرامی می داشت و محفل او، و به ویژه وزیرش، حاجی قوام، ماٌمن شاعران و ادیبان بود و شبهای شعر و بزمی که در باغ قوام برپا می شد، زبانزد بود.
ابواسحق یازده سال در شیراز حکومت کرد و به هنگام قتل (757هجری قمری) سی و چند ساله بود. حافظ نیز در آن زمان همسال او بود.
حافظ در سوگ او چندین غزل سرود که مَطلَع سه غزل از آن جمله، اینهاست:
ـ یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
ـ یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
ـ دمی با غم به سربردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دَلق ما کزین بهتر نمی ارزد
قاتل ابواسحق, امیرمبارز, از خاندان آل مظفّر, پس از چیرگی بر شیراز نه تنها ابواسحاق بلکه پسر دهساله او و بسیاری از نزدیکانش را کشت. نوشته اند که «طبیعتش بر اراقَت خون (=خونریزی) و قساوت قلب و غَدر مجبول بود (سرشته شده بود)» («تاریخ آل مظفّر», محمود کتبی, به اهتمام عبدالحسین نوایی, تهران 1364, ص34).
امیر مبارز در جوانی در میگساری شهره بود, امّا پس از فتح کرمان (سال741هجری قمری) سیاستی دیگر در پیش گرفت و «چهره مبارک, که افروخته جام مُدام (=باده) بود, سیمای متعبّدان گرفت» («مواهب الهی», معین الدین یزدی, به تصحیح سعید نفیسی, تهران, 1326, ص106).
عبید زاکانی, شاعر طنزپرداز و بذکه گوی هم زمان حافظ, که او نیز در زمان حکومت ابواسحاق در شیراز زندگی می کرد, مثنوی فکّاهی «موش و گربه» را, به ظنّ قوی, درباره امیرمبارز سرود. عابدشدن گربه در این داستان, گویا به زهد ریایی امیرمبارز اشاره دارد.
امیرمبارز پس از «عابد» شدن, جمعه ها پیاده به مسجد می رفت و به شکستن خُمهای می و ویران کردن میخانه ها می پرداخت و مسجد جامع کرمان را بنانهاد. او سالها در کرمان تلاش کرد تا یک تار موی سر پیامبر اسلام را ـ که شخصی مدّعی بود آن را در لای برگهای قرآن خود دارد ـ به دست آورد. وقتی آن را به دست آورد به میمنت تصرف آن, مسجد کرمان را بنانهاد («سیاست و اقتصاد عصر صفوی», باستانی پاریزی, ص305).
امیرمبارز به دست خود «میخوارگان را تاٌدیب می کرد و سماع را موقوف داشت». او خود را «شاه غازی» می نامید و به بهانه قلع و قمع کافران به این سو و آن سو لشکر می کشید و مردم بی پناه را می کشت و کتابهای فلسفه را به ادّعای این که «مُضل» (=گمراه کننده) هستند، می سوزاند و سه چهار هزار جلد کتاب فلسفه را طی یکی دوسال شست و نابودکرد و به دست خود بیش از هشتصد تن را کشت («حبیب السیَر»، خواندمیر، جلد سوم، ص275 و نیز «تاریخ عصر حافظ»، دکتر قاسم غنی، ص101).
حافظ در غزلی به مطلع زیر، به سفّاکی او اشاره دارد:
شاه غازی, خسرو گیتی ستان
آن که از شمشیر او خون می چکید
حافظ از او با عنوان «محتسب» یاد می کند و در اشاره به روزگار تیره یی که او بر شیراز و پیرامون آن حاکم بود، اشعاری دارد، ازجمله غزل زیر:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحی یی و حریفی اگر به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
در آستین مرقّع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صُراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقه ها از می
که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است