شب ،
به جان دشت ریخت .
و دشت ،
زخم مقیم سواران را
تا واحه های دلگیر شب
استغاثه کرد .
و من ،
از معبر تنهایی خود
بی ستوری ز میراث پدر
با ردایی ز هزاران تهمت ، ز هزاران زخم
ــ یادگاری از دشمن ، از هر که دوست دروغ ــ
به شب پیوستم ، به تنهایی دشت .
شب و دشت ، خلوت آرامی بود
خالی از وسوسه ی شهر و دیار
خالی از تهمت و سنگ
خالی از هر چه دروغ ، هر چه ریا .
من و شب
من و تنهایی دشت
و هزاران سایه
ــ یادگاری ز سواران رحیل ــ
بنشستیم و غریبانه ، صفایی کردیم
قصه ها گفتیم و صفایی کردیم
زخم خورشیدی مان سر واکرد
موج بر موج ، شقایق رویید .
و تو ای دوست !
تو ای حسرت همزاد دلم
گر که روزی ، به گذاری شقایق دیدی
دفتر قصه ی پر غصه ما
یاد آور .