جمشید پیمان: و تازه یاد گرفتم که عشق ممنوع است

خموش و خسته گذر می کنم به حیرانی

منم کنون و غم و دیدگان بارانی

وَ تازه یاد گرفتم که غصّه ارزان است

و تازه یاد گرفتم که هست پنهانی

و تازه یاد گرفتم که موج بی تاب است

که می تپد دل او در هوای توفانی

و تازه یاد گرفتم که عشق بی فرجام

کشانَدَت به سراپرده ی پشیمانی

و تازه یاد گرفتم که عشق ممنوع است

سخن ز عشق نگوید کسی به عریانی

و تازه یاد گرفتم در آن سیاه آباد

نمی چمد به شبانگاه،ماه نورانی

و تازه یاد گرفتم بَد است یکرنگی

در آن دیار و نیارد بجز پریشانی

09 ـ 12 ـ 2014