قحطی نان و شورش زنان در تهران

 در دوره ناصرالدّین شاه قاجار چند بار قحطی نان در تهران پیش آمد که بزرگترینش در سال 1278ق (1861م)، 47سال پیش از پیروزی انقلاب مشروطه، با شورش زنان همراه بود.

هاینریش بروگش, سفیر پروس (قسمتی از آلمان که در آن زمان مستقل و مرکز آن برلین بود) در ایران, که همزمان با قحطی 1278ق در تهران می زیست, درباره این قحطی و شورش زنان تهران نوشت:

 

(هاینریش بروگش: تولد18فوریه1827ـ مرگ9سپتامبر1894)

 

«از روز 25فوریه (1861م) سرمای تهران شدت یافت و برف شدیدی شب و روز باریدن گرفت, به طوری که خیابانها و کوچه ها غیرقابل عبور شد. قیمت نان, مرتّب, در حال افزایش است و وضع سرسام آور و غیرقابل تحملی پیدا کرده است.

یک من نان که سابقاً پنج شاهی قیمت داشت, اکنون قیمتش به یک قران (20شاهی) بالارفته و بدتر از همه نان خیلی کم است. نانواها آرد کمی را پخت میکنند و نان خود را فقط به مشتریان قدیمی و آشنایان می فروشند و طبقات عادی با همین قیمت هم نان به دستشان نمی رسد.

جلو دکانهای نانوایی ازدحام و شلوغی عجیبی است. مردم عصبانی و ناراحت هستند و به نانواهایی که نان را فقط به دوستان و آشنایان خود می دهند, حمله می کنند. در بازار چند دکان نانوایی به همین علت مورد هجوم مردم واقع شد و زنان آنها را غارت کردند, به گونه یی که فرّاشان حکومتی ناچار شدند حفاظت از دکانهای نانوایی را به عهده بگیرند. بچهها در کوچه و بازار آهنگها و ترانه هایی در اعتراض به کمبود نان و انتقاد از ماٌموران دولتی می خوانند...

 

(یک مغازه نان سنگک فروشی در زمان ناصرالدین شاه قاجار)

 

   در آخر فوریه این کمبود به اوج خود رسید... قیمت گندم و جو چنان بالا رفته است که در مقابل هر مَن (سه کیلو) گندم و یا جو دو قران مطالبه می کنند... مردم گرسنه با رنگهای پریده, ضعیف و ناتوان, در کوچه و خیابان به دنبال نان می دوند؛ از عابران تقاضای کمک و یک لقمه نان می کنند... غالباً این مردم گرسنه از فرط ضعف و ناتوانی بر زمین غلتیده و بیهوش می شوند و عدّهیی در کنار همین کوچه ها جان میدهند. مناظر دلخراشی از این قبیل را که در تهران دیده ام, هرگز فراموش نمی کنم...

   روز اول ماه مارس (11 اسفند) ناصرالدّین شاه که چند روزی برای شکار به جاجرود رفته بود, طبق معمول یک ساعت قبل از غروب آفتاب به تهران بازگشت. ولی هنگامی که کالسکه شاه و همراهان او به نزدیک ارگ رسید, شاه با کمال تعجب مشاهده کرد که عده زیادی هیجان زده داد و فریاد می کنند و جلو دروازه خارجی ارگ جمع شده اند و راه ورود کالسکه او و همراهانش را به طرف دروازه مسدود کرده اند.

 

  

(ناصرالدین شاه ـ نقاشی ابوالحسن نقّاشباشی ـ 1278قمری ـ

4سال پیش از قحطی نان و شورش زنان در تهران)

 

وقتی ناصرالدّین شاه کمی نزدیک تر آمد, باحیرت متوجه شد که این عده حدود پنج شش هزار نفری زنان چادری هستند. این زنان به عنوان عزا و ناراحتی گل به سر خود زده و روبندهای صورتشان را باز کرده بودند و به نظر می رسید که چیزی به شاه می خواهند بگویند. کالسکه چی شاه وقتی به این جمعیت نزدیک شد, مهار اسبها را کشید و فرّاشهایی هم که در رکاب بودند, دودل ماندند که چه باید بکنند. ولی شاه که از این وضع غیرمنتظره دچار ترس و نگرانی شده بود, از داخل کالسکه با دست اشاره کرد که جلو بروند. کالسکه چی به اسبها نهیب زد و آنها پیش تاختند و صف زنان را شکافتند و فرّاشها هم با چوب و شلّاق سعی داشتند جمعیت زنان را کنار بزنند و راه را بازکنند.

در این موقع فریاد خشمگین زنان بلند شد و با سنگ به فرّاشهایی که می خواستند آنها را به عقب برانند, حمله ور شدند. چند سنگ به سر و روی فرّاشها خورده و آنها را مجروح کرد و فرّاشها از ترس فرارکردند, به عقب گریختند تا فکر دیگری بکنند.

   زنان جلو اسبهای کالسکه را گرفتند و جلو رفتند از قحطی و کمبود نان به شاه شکایت کردند و فریاد زدند ما و بچه هایمان گرسنه ایم, چند روز است نان پیدا نکرده ایم و به جای نان آشغال و کثافت خورده ایم. شاه که سخت نگران و در عین حال عصبانی شده بود, به آنها وعده داد که فوراً به شکایتشان رسیدگی خواهد کرد و به محض رسیدن به قصر خود دستور خواهد داد که به مردم نان برسانند.

وعدههای مساعد شاه زنان را کمی آرام کرده, راه دادند و کالسکه به سرعت داخل قصر شد. ولی همراهان شاه به سادگی نتوانستند از دست زنان خلاص شوند و از همه بدتر وضع وزیر جنگ... بود که با اسب از عقب کالسکه شاه میآمد. او درمیان سیل و انبوه جمعیت زنان گیرکرد. زنان گرسنه و خشمگین که شاه را رها کرده بودند, به سوی او هجوم بردند. وزیر جنگ را از اسب پایین کشیدند و او را به زمین انداختند. وزیر جنگ در قحطی نان شهرت خوبی میان مردم نداشت و معروف بود که انبارهای بزرگی مملو از گندم دارد و در این انبارها را بسته است که قحطی شود تا گندم خود را به قیمت گران بفروشد. از این رو, زنان نسبت به او کینه شدیدی داشتند و با سنگ و مشت و لگد به جانش افتاده, کتک مفصّلی به او زدند و سر و صورتش را, سخت, مجروح کردند. بقیة همراهان شاه که وضع وزیر جنگ را این چنین دیدند, فرار را بر قرار ترجیح داده و با اسب به اتّفاق فرّاشانی که در رکاب آنها بودند, گریختند.

روز بعد کار شورش و بلوا بالاگرفت و مردم محلّات مختلف به یکدیگر ملحق شدند و جمع بسیار کثیری مرکّب از زنان, روحانیون, مردان و حتی لوطیها و باباشَمَلهای محل (=جاهلهای محل) گردآمدند و این جمع حوالی ظهر به طرف ارگ سلطنتی حرکت کردند. خبر حرکت آنها در دربار به گوش شاه رسید. عده زیادی از فرّاشهای حکومتی را برای جلوگیری از جمعیت فرستادند. فرّاشها با شلاق و چوب, بیهوده, سعی می ورزیدند که این اجتماع بزرگ را که زنان در جلو آنان حرکت می کردند, متفرّق نمایند. ولی زنان و مردان با سنگ و کُلوخ به مقابله آنها برخاستند و عده یی از فرّاشها مجروح و مجبور به عقب نشینی شدند.

دسته بزرگی از فرّاشها در سبزه میدان و جلو دروازة جنوبی ارگ مستقر شدند تا جلو مردم را, به هرشکل, بگیرند. آنها به دستور فرّاشباشی باردیگر با چوب و شلاق به مردم حمله ور شدند. اما, ضربات سنگ و آجر زنان و مردان کاری تر بود و مقاومت فرّاشها را در این قسمت حسّاس نیز درهم شکست و مردم با زور, دروازه ارگ را که بسته بود, بازکردند و وارد خیابان اصلی ارگ شدند و به طرف میدان بزرگ واقع در وسط ارگ هجوم بردند و در آنجا اجتماع کردند و فریاد اعتراض خود را به خاطر قحطی نان بلندکردند تا به گوش ناصرالدّینشاه برسد...

 

 

(دروازه جنوبی ارگ سلطنتی ـ نقّاشی هاینریش بروگش ،1277قمری)

 

ساعت دو بعد از ظهر یک جلسه مشورتی در دربار و دیوانخانه تشکیل شد که در آن عده یی از وزیران و درباریان شرکت داشتند و خود شاه هم در آن حضور داشت. در این جلسه می بایستی عامل اصلی قحطی نان را پیداکنند و ضمناً هرچه زودتر فکری برای برطرف کردن این قحطی و رساندن نان به مردم بنمایند. کلانتر یا رئیس شهربانی تهران که محمودخان نام داشت و پیرمرد ریش سفیدی بود, برای دادن توضیحات به این جلسه احضار شد. امّا, موقعی که محمودخان کلانتر می خواست از میدان ارگ بگذرد و وارد قصر سلطنتی گردد, زنان به وی حمله ور شدند و چند سنگ به سوی او پرتاب کردند که به سر و صورتش خورد و چند نفر از زنان هم پیش رفتند و چند سیلی و پس گردنی به او زدند و کلانتر پیر با زحمت زیاد موفق شد از دست زنان فرار کند و خود را به قصر برساند...

در این هنگام شاه در جلسه مشورتی نشسته بود و صدای خشم آلود و ناسزاهای اجتماع کنندگان را می شنید. او که تا کنون با چنین وضعی مواجه نشده بود, از فرط عصبانیت سبیلهای خود را می جوید و رنگ و رویی برافروخته داشت. حضّار در جلسه که قیافه شاه را می دیدند درمی یافتند که توفان در پیش است و شاه خشمگین فرامین تندی صادر خواهد کرد. از این رو, همه بر خود می لرزیدند و از ترس و وحشت دعا می خواندند و به خود فوت می کردند.

در یک چنین موقعیت بحرانی و خطرناکی, محمودخان, کلانتر پیر تهران, از بخت بد وارد قصر شد و به طرف دیوانخانه رفت و در آستانة تالاری که شاه در آن بود, ایستاد و چند تعظیم پی در پی کرد. شاه با دیدن او عصبانیتش به اوج رسید و به فرّاشها و میرغضبهایی که در آنجا حضور داشتند, فریاد زد که این مردک را بگیرید و به طناب ببندید.

 

 

میرغضبها به سرعت برق به پیرمرد حمله کردند و در حضور شاه و دیگر حضّاری که در جلسه مشورت شرکت داشتند, طنابی به گردن او انداخته و آن قدر این طرف و آن طرف کشاندند که جسد بیجان پیرمرد در جلو پای شاه افتاد. تمام حضّار از فرط وحشت مانند بید به خود می لرزیدند و نگران بودند که شعله غضب قبله عالم (ناصرالدّین شاه) متوجه آنها نیز گردد.

   کار میرغضبها که تمام شد, ناصرالدّین شاه که با عصبانیت قدم می زد, جلو جسد کلانتر نگون بخت ایستاد و به فرّاشها دستور داد تا جسد را به دُم اسب ببندند و در شهر بگردانند.

فرّاشها جسد را روی دست تا جلو در قصر بردند. در آنجا لباسهای او را درآورده و هر یک قطعه یی از آن را با پول و جواهراتی که در آن بود, برای خود برداشتند و بعد جسد را با طناب به دم اسبی شَرور بسته و او را کشان کشان در کوچه ها و خیابانهای پرگل و لای تهران گرداندند و سرانجام در میدان جلو دروازه, جسد را, وارونه, بر چوبی آویختند تا همه مردم آن را تماشا کنند.

سر جسد به طرف زمین بود و بدن او که آسیبزیاد و زخمهای مُهلکی داشت, منظره یی بس هولناک و دلخراش پدید آورده بود... امّا حاکم تهران و وزیر او میرزا موسی, که به عقیده عموم عامل اصلی قحطی و گرانی نان به شمار می رفتند, فعلاً از نظایر چنین مجازات وحشتناکی رهایی یافتند. آنها را به زندان انداختند تا بعداً مورد محاکمه و مجازات قرارگیرند... غیر از اینها, رئیس صنف خبّازان (=نانوایان) تهران, دو نفر از افسران پلیس شهر و شمار بسیاری را که به نحوی در این امر مسئول شناخته شدند, دستگیر کردند و بدون آن که آنها را محاکمه کنند و حرفهایشان را بشنوند, به فرمان شاه, گوش, بینی و زبانشان را بریدند. عده یی سرباز هم از طرف شاه به دکانهای نانوایی و آردفروشی تهران اعزام شدند تا در آنجا مراقبت کنند, آرد را به قیمتی که از طرف شاه تعیین شده است, به فروش برسانند و هرکس را که تخطّی کرد, بدون معطّلی, بکشند.

این تدبیر که تواٌم با ترس و وحشت مردم از مجازات هولناک کلانتر تهران و دیگران بود, مؤثر واقع شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر نان در دکانهای نانوایی تا یک من 16 شاهی تنزّل کرد... در حقیقت, کلانتر تهران قربانی شده و با اعدام او جلو ادامه انقلاب گرفته شد.

پس از مجازاتهای پی در پی اعدام و دست و پا و گوش و بینی بریدن, کم کم وزیران و کسانی که مسئول واقعی کمبود و قحطی نان بودند, نفسی به راحتی کشیدند. مردم هم از آن شور و هیجان اوّلی افتادند و چشمان خود را در مقابل آزادشدن میرزا موسی, وزیر حاکم تهران, که سر نخ قحطی و گرانی نان در دست او بود, بستند. میرزا موسی از زندان خارج شده و آزادانه در شهر رفت و آمد می کرد و از همه شگفت تر, آن که برادر او را به جای محمودخان, کلانتر سابق, که قربانی شده بود, گماشتند و او رئیس پلیس و همه کارهشهر شد.

   پسر محمودخان کلانتر پس از آن که پدرش را به آن وضع وحشتناک مجازات کردند, مقداری پول داد و جنازه پدرش را که در میدان از پا آویخته بودند, خرید و پایین آورد و آن را به احترام شستشو داد و به خاک سپرد و با کمال شجاعت مقداری سَم خورد و خودکشی کرد تا زنده نباشد و شَماتت (=سرزنش) و ریشخند مردم را نبیند.

 

روز سوّم مارس که من از سفارت خودمان (پروس) خارج شده بودم و در شهر گردش می کردم, جلو خانه عده یی از رجال و اشراف ایران چند سرباز را مشاهده کردم که مشغول حفاظت و پاسداری بودند. این سربازان را, ظاهراً, برای آن در این منازل گماشته بودند که هنوز از شورش و بلوای مجدد مردم بیمناک بودند و می ترسیدند که خانه این افراد, که مورد تنفّر مردم هستند, مورد هجوم و غارت آنها واقع شود...

در طول ماه مارس از فرط ناراحتی و خرابی اوضاع طوری مردم به خشم و هیجان آمده بودند که ما دچار ترس و وحشت شدیم...» (سفری به دربار سلطان صاحبقران, جلد2, ص 599 تا 616, به نقل از سرگذشت تهران, ص 476 تا 482).

در قحطی سال 1278ق کامران میرزا, سوّمین پسر ناصرالدین شاه, در سن 6 سالگی حاکم تهران شد و پاشاخان امین الملک, معاونت او را به عهده داشت. تصویر او را که دو سال بعد, در شماره 548 «روزنامه علّیه دولت ایران», به تاریخ 16 ربیع الثانی 1280ق درج شده, در زیر می بینید.

 

(کامران میرزا، پسر ناصرالدین شاه، حاکم تهران در سنّ 6یا 8سالگی)

او در سال 1283قمری نایبالسلطنه و در سال 1285ق, در سن 13 سالگی, سردار کل یا وزیر جنگ شد.

«روزنامه دولت علّیه ایران», در شماره 499, به تاریخ 10 ربیع الاوّل 1278ق, تصویر طبیبی را چاپ کرده است به نام میرزا ابوالفضل, که در جریان قحطی تهران جان بیش از دویست نفر بیمار را از مرگ نجات داد.