ما برای وصل کردن آمدیم!

 

قصه موسی و شبان

دید موسی یک شبانی را به راه/ کو همی ‌گفت ای کریم و، ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارُقت دوزم، زنم شانه سرت

ای خدای من، فدایت جان من/ جمله فرزندان و خان و مان من

تو کجایی تا که خدمتها کنم/ جامه ‌ات را دوزم و بَخیه زنم

   جامه ‌ات دوزم، شپشهایت کُشم/ شیر پیشت آورم ای محتشم

   ورترا بیماری‌ یی آید به پیش/ من ترا غمخوار باشم همچو خویش

   دستکت بوسم، بمالم پایَکت/ وقت خواب آیم بروبم جایکت

   ای فدای تو همه بزهای من/ وی به یادت هَی هَی و هَیهای من

 

   شبان به همین سان با خدای خود سخنها می ‌گفت و راز دل می‌ گشود. حضرت موسی وقتی او را به این حال و قرار یافت، به او گفت: ای شبان با که سخن می ‌گویی؟

 

گفت: با آن کس که مارا آفرید/ این زمین و چرخ از او آمد پدید

 

موسی او را «خیر‌سر» خواند و از این «بیهوده» گویی بیم داد و گفت:

 

گرنبندی زین سخن تو حَلق را/ آتشی آید بسوزد خلق را

 

دوستیّ بی ‌خرَد، خود، دشمنی است/ حق تعالی از چنین خدمت غنی است

 

شیر او نوشد که در نشو و نماست/ چارق او پوشد که او محتاج پاست

 

لم یَلد، لم یولَد اورا لایق است/ والد و مولود را او خالق است

 

   چوپان دل ‌آزرده شد و

«گفت: ای موسی، دهانم دوختی/ وز پشیمانی تو جانم سوختی»

سپس «جامه را بدرید و آهی کرد تَفت ـ‌ سرنهاد اندر بیابان و برفت».

 

   پس از رفتن چوپان،

   وحی آمد سوی موسی از خدا/ بندهٌ مارا ز ما کردی جدا

 

تو برای وصل کردن آمدی/ نی برای فصل کردن آمدی

 

ما برون را ننگریم و قال را/ ما درون را بنگریم و حال را

 

چند ازاین الفاظ‌ و اَضمار‌و مَجاز/ سوزخواهم، سوز و باآن سوز، ساز

 

   وقتی موسی «این عتاب از حق شنید»، «در بیابان در پی چوپان دوید» و سرانجام پس از جستجوی بسیار او را یافت و به او گفت: «مژده ده که دستوری رسید» و این پیام که:

«هیچ آدابی و ترتیبی مجو   ـ هرچه می‌ خواهد دل تنگت بگو»