دید موسی یک شبانی را به راه/ کو همی گفت ای کریم و، ای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارُقت دوزم، زنم شانه سرت
ای خدای من، فدایت جان من/ جمله فرزندان و خان و مان من
تو کجایی تا که خدمتها کنم/ جامه ات را دوزم و بَخیه زنم
جامه ات دوزم، شپشهایت کُشم/ شیر پیشت آورم ای محتشم
ورترا بیماری یی آید به پیش/ من ترا غمخوار باشم همچو خویش
دستکت بوسم، بمالم پایَکت/ وقت خواب آیم بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من/ وی به یادت هَی هَی و هَیهای من
شبان به همین سان با خدای خود سخنها می گفت و راز دل می گشود. حضرت موسی وقتی او را به این حال و قرار یافت، به او گفت: ای شبان با که سخن می گویی؟
گفت: با آن کس که مارا آفرید/ این زمین و چرخ از او آمد پدید
موسی او را «خیرسر» خواند و از این «بیهوده» گویی بیم داد و گفت:
گرنبندی زین سخن تو حَلق را/ آتشی آید بسوزد خلق را
دوستیّ بی خرَد، خود، دشمنی است/ حق تعالی از چنین خدمت غنی است
شیر او نوشد که در نشو و نماست/ چارق او پوشد که او محتاج پاست
لم یَلد، لم یولَد اورا لایق است/ والد و مولود را او خالق است
چوپان دل آزرده شد و
«گفت: ای موسی، دهانم دوختی/ وز پشیمانی تو جانم سوختی»
سپس «جامه را بدرید و آهی کرد تَفت ـ سرنهاد اندر بیابان و برفت».
پس از رفتن چوپان،
وحی آمد سوی موسی از خدا/ بندهٌ مارا ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی/ نی برای فصل کردن آمدی
ما برون را ننگریم و قال را/ ما درون را بنگریم و حال را
چند ازاین الفاظ و اَضمارو مَجاز/ سوزخواهم، سوز و باآن سوز، ساز
وقتی موسی «این عتاب از حق شنید»، «در بیابان در پی چوپان دوید» و سرانجام پس از جستجوی بسیار او را یافت و به او گفت: «مژده ده که دستوری رسید» و این پیام که:
«هیچ آدابی و ترتیبی مجو ـ هرچه می خواهد دل تنگت بگو»