نظامی گنجوی در «مخزن الاسرار» از مسیح یاد می کند و از کلام شگفتی آور او بر بالین سگی مرده.
مسیح در گذرگاه بازارچه یی، سگی مرده دید و گروهی بر بالینش نظاره گر «بر صفت کرکس مردارخوار».
ـ«گفت یکی: "وحشت این در دماغ/ تیرگی آرد چو نَفَس در چراغ"
وان دگری گفت:"نه بی حاصل است/ کوری چشم است و بلای دل است"
هرکس از آن پرده نوایی نمود/ بر سر آن جیفه (=مردار) جفایی نمود
چون که سخن، نوبت عیسی رسید/ عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست: «"دُر به سپیدی، نه چودندان اوست"».
سعدی در باب هفتم «بوستان» از جوانی هنرمند و فرزانه سخن دارد که «در وعظ، چالاک و مردانه بود» و در بلاغت قوی و در نحو، چُست(=توانا و چابُک)، تنها عیبش این بود که «حرف اَبجَد نگفتی درست».
یکی بر این عیب او خُرده گرفت و دیگری برآشفت و گفت: چرا این عیب اندک «ز چندان هنر چشم عقلت ببست؟»
سعدی پس از بیان این نکته می گوید:
کرا (=کسی را که) زشتخویی بود در سرشت/ نبیند ز طاووس جز پای زشت
منه عیب خلق ای فرومایه پیش/ که چشمت فرودوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حَدّ زنم/ چودر خود شناسم که تَردامنم(=ناپاک و آلوده دامن)؟
حافظ نیز از زاهدان خودبینی که به جز عیب نمی بینند به خدا شکوه می برد:
یارب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید/ دود آهیش در آیینه ادراک انداز
مولوی در قصهٌ پیامبر و بلال بر این موضوع تاٌکید دارد که شوق و وجد و ذوق است که به عبادت بال و بر می دهد امّا، عیب بینان از این رمز غافلند:
آن بلال صدق در بانگ نماز/ حیّ را هیّ خواند از روی نیاز
تا بگفتند ای پیمبر نیست راست/ این خطا اکنون که آغاز بناست
ای نَبیّ و ای رسول کردگار/ یک موٌذّن کو بود اَفصَح(=خوش بیان تر) بیار
خشم پیغمبر بجوشید و بگفت/ یک دو رمزی از عنایات نهفت
کای خَسان، نزد خدا هیّ بلال/ بهتر از صد حیّ و حیّو قیل و قال
ذوق باید تا دهد طاعات بَر/ مغز باید تا دهد دانه شَجَر(=درخت)
دانهٌ بی مغز کی گردد نهال/ صورت بی جان نباشد جز خیال