مظفّرالدین شاه در 3فروردین 1232 شمسی زاده شد. او بعد از ترور پدرش ناصرالدین شاه در 12 اردیبهشت 1275 شمسی، پس از 40سال ولیعهدی و انتظار سلطنت، به تخت شاهی نشست و به مدت 10سال سلطنت کرد. او بود که در 14مرداد1385شمسی فرمان مشروطیت را امضاکرد و حدود 6 ماه پس از پیروزی انقلاب مشروطه در 18دی1285، درگذشت.
تاج السلطنه, دختر ناصرالدین شاه در خاطراتش در باره نخستین روزهای ورود [برادرش] مظفّرالدّین شاه به حرمخانه ناصرالدّین شاه و نخستین مهمانی او در دربار ناصری می نویسد: «... این سلطان جدید... این برادر عزیز من, خیلی ساده و پاکدل, خیلی مهربان و رئوف بود. خانواده اش منحصر به هفت زن بود و چند اولاد... تمام خانواده اش ترک, و به کلی از آداب و رسوم دور. این برادر بیچاره من خلق شده بود برای این که پدر خوبی باشد؛ رئیس فامیل محجوبی باشد, امّا ابداً نمی شد فکر کرد که این سلطان باشد... خیلی متلوّن, زود هر حرفی را قبول کن, از خود بی اراده و با اراده سایرین کارکن, علیل و خیلی عوام, فوق العاده چاپلوس پرست و تملّق پذیر... و اهل دربار این برادر من, تمام مردمان پست بی پدر مادر, هرزه, رذل, جوانان ساده اوباش, خیلی جَبان (=ترسو) و بی عزم, فوق العاده زودباور؛ اشخاص هنرمند کارکن عالم را در بدو ورود خارج, و تمام نوکرهای پدرش را اخراج, و نوکرهای کسان خویش را مصدر کار نمود... از تمام نوکرهای صدیق امین پدرش, کسی را که انتخاب برای نگاهداری کرد, فقط صدراعظم (اتابک امین السلطان) بود که به شارلاتانی خود را چنان امین و صدیق جلوه داد و به خرج برادر این قسم داد که اگر من نبودم, سلطنت به شما نمی رسید و یا چون شما را نمی گذاشتند به مقصود برسید. به هزار دلیل [و] برهان خدمات خود را ثابت کرد. نه این که خیانتهای او به قدری پوشیده [و] پنهان بود که برادرم ملتفت نبود, لیکن, از این خیانت ضرری نبرده, بلکه به سلطنت رسیده بود؛ دیگر این که, با عدم علم و اطلاع, البته این شخص [را] که سالها مصدر کار بزرگ صدارت بود, عجالتاً لازم داشت.
بالاخره, پس از یک هفته, اعلان از طرف سلطان شد که تمام خانمها هرچه دارند مال خودشان و از اندرون خارج بشوند, جز خانمهایی که اولاد دارند, و آنها را بفرستند به حیاط "سروستان", که منزل منیرالسّلطنه, مادر نایب السّلطنه (کامران میرزا, پسر ناصرالدین شاه) بود. منیرالسلطنه منزل را تخلیه, و به منزل برادرم نایب السّلطنه رفته بود. این زنهای بدبخت بی شوهر با هزاران داد و اندوه, از محل عزّت و استراحت خود کناره کرده, تمام، خارج شدند... حیاط سروستان را تقسیم, ما را مانند اسیر و محبوس به آن حیاطها منزل دادند... چند روزی گذشت و جشن تاجگذاری شروع شد. خانواده سلطنتی جدید هم, تماماً, از تبریز وارد شدند...
پس از چند روزی, خواجه یی از طرف برادرم آمده و ما را احضار کرد که امشب باید به حضور بیایید... برای یک ساعت از شب گذشته, خواجه ها آمده و درب حیاط را بازکرده و ما را به حضور بردند. این حیاطها تمام به یکدیگر اتّصال داشت, لیکن, معاینه محبس, تمام درها قفل, و کلید در جیب خواجه. در موقع احضار, در را بازکرده, ما را به حضور می بردند.
امشب, اوّل شبی است که پس از مرگ پدر, دوباره آن خانه مسکونی زمان پدر را می بینم... از دور صدای ساز [و] آواز شنیدیم... در یک خیابان خیلی بلند عریض, یک تخته قالی بزرگ پهن و یک صندلی در اوّل قالی گذاشته, سلطان با آن کت و شلوار, سربرهنه, بدون تاج و دیهیم سلطنتی جلوس نموده, خانواده اش, از زن و بچگانه, فامیلهای متوسط, دور هم نشسته, کلفت, خانه شاگرد, خواجه, بدون ترتیب رسوم و آداب سلطنتی, درهم [و] برهم, شلوغ, در اطراف این سلطان, پراکنده, دو سه دسته از مطربهای زنانه, و فواحش در انتهای قالی نشسته. زنهای خیلی بدهیکل قطور در وسط مشغول رقصیدن و گفتن کلمات شنیع و حرکات قبیح. خنده های وحشیانه و فریادهای مضحک دیوانه از هر طرف برپا.
از دیدن این مجلس, چنان منقلب و پریشان که هیچ کدام قوه نطق نداشته, مبهوت نگاه می کردیم. محض ورود ما, سلطان و برادر عزیز برخاسته, یکان یکان ما را در آغوش گرفته بوسیده, بعد اجازه داده, ما را هم جزء این حشرات الارض نشانیده, مشغول تفریح خود شد... من به طور ”دفیله“, تمام وضع سرای پدرم را از دم نظر گذرانیده, و خوب فرق بین پدر و برادر را می دیدم.
در تمام مدت که من عقلم می رسید و می فهمیدم, مطرب زنانه در اندرون پدر من نمی آمد, مگر در عروسیها؛ آن هم مطرب. یک نفر فاحشه امکان نداشت داخل آنها باشد.
و دیگر این که پدر من به قدری مَهیب (=ترسناک) و باعظمت بود که احدی را قدرت کلمه [یی] بلندگفتن در حضورش نبود. و هیچ وقت کنیز و خواجه و اشخاص غیر را قدرت نزدیک شدن. و همیشه, پدرم را با لباسهای جواهر و تاج سلطنتی دیده, هیچ وقت امکان نداشت عریان با کت شلوار دیده شود.
و من در بدو ورود شاه را گم کرده بودم, نمی فهمیدم این شاه است, زیرا که از علائم سلطنتی, هیچ در چهره و لباس او مشهود نبود. باری, نشسته و با این وضع ناهنجار, با یک نظر نفرت و حسرت تماشا می کردم. درین بین, ملتفت شدم که یک مایع گرمی به روی دست من ریخت. سر را بلند کردم. دیدم یک نفر کنیز بی سروپا, یک شمع روشن کرده, در دست گرفته و از بالای سر شاه سرازیر شده و به رقاصها تماشا میکند, و از این شمع قطرات درشت به روی شانه شاه ریخته, ترشّح کرده, به دست و سر و صورت من می ریزد.
این مجلس عجیب, این بزم غریب, پس از ساعتها به اختتام رسید...
شام شاه را آوردند, در عمارت حاضر کردند. کنیز سیاهی که "خازن اقدس" لقب گرفته بود, حوری و عزیزکرده, طرف مهر برادرم بود, آمد, به شاه خطاب کرد: "قربان! شوم حاضر است. ماشاء الله! خدا عمرت بده! خسته نشدی؟ پاشو شوم یخ می کند. خواهرت ببر با خودت شوم بخورند, ما میریم اون اتاق شوم می خوریم".
با یک نگاههای خیره تعجّب آمیزی, به تمام این تئاتری که پرده به پرده, برای این ملت بیچاره بالا می رفت, نگاه کرده, سر خود را حرکت عجیب می دادم و از شدت حیرت نمی شنیدم صدای برادر را که میگفت: "بیایید با من شام بخورید".
با یک حالت بُهت و اضطرابی, مثل اشخاص مست به راه افتاده, از پله های عمارت بالا [رفته] وارد راهروی سرسرا شدیم. یک خوانچه بزرگ گذاشته, درو شام شاه را حاضر کرده بودند. شاه ماها را در سر خوانچه نشانده, مشغول خوردن شام شدیم. چیزی که از تعزیه کم داشت: موزیک. شام صرف و ما برخاسته, اجازه گرفته, مرخّص شدیم...».
«... حال یک قدری از خلوت و دربار این شاه به شما بنویسم. صدراعظم قدیم اتابک شده بود و... عمله خلوت هم: اعتصاب الملک, معتمد خاقان, امین الملک, نظام السلطان... تمام این عمله خلوت از صبح تا شام, مشغول نواگری و مهمل بافی [و] لغوگویی بودند و اغلب در خلوت کارهای شنیع می شد. ازجمله, هرکدام دارای صورت خوبی بودند, ناچار باید اسباب دلخوشی و اشتغال سایرین بشوند.
از بدو سلطنت سلسله قاجاریه تا آن زمان, درباری به این افتضاح دیده نشده بود. طولی نکشید که تمام خالصجات به همین اشخاص بخشیده می شد و هرچه مالیات وصول می شد به این اراذل [و]اوباش حقوق داده میشد.
یکی از اشخاص عمده ر ا فراموش کردم بنویسم و آن, سیّد بحرینی و پسرهایش بوده است. این برادر عزیز من از رعد و برق خیلی ترسناک و معتقد به جنّ و پری و موهومات بوده است, و این سیّد در زمان انقلاب (=دگرگونی) هوا و تیرگی رعد و برق, البته, باید در حضور باشد و شروع به خواندن اسم اعظم و آیات نماید و به اصطلاح, در مقابل طبیعت واقع باشد, مبادا, خدای نخواسته, صدمه به وجود مبارک اعلیحضرت همایونی وارد شود. و به مناسبت همین خدمت بزرگی که نسبت به اعلیحضرت می نمود, فوق العاده مورد مرحمت و دارای حقوق گزافی بود» (خاطرات تاجالسلطنه, به کوشش منصوره اتّحادیه ـ سیروس نهاوندیان، نشر تاریخ ایران، چاپ دوم، 1362شمسی، ص 72).