بارها از برای من گفتی
قصّه ی برف و آفتاب تموز
و شقایق که تا غروب نماند .
با خودم گفتم ؛ او چه می گوید؟
«رو به رو »چیست،«لحظه» یعنی چه؟
شب گذشت و فلق گریزان شد
آسمانم پُـر از نگاهت بود
دیده بستم ،چرا ؟ نمی دانم.
دیده بستم وَ لحظه را کُشتم .
در سکوتم کسی ترانه نخواند
وای من ، رفته بود از یادم
آن چه خواندی به گوشم از سر پند .
پلک برهم زدم ،چرا؟ نمی دانم
رفته بودی ز ساحت نگه ام
رو به رویم غروب بود و غبار
یادم آمد که گفتی ام ؛ «دریاب،
لحظه ای را که رو به روی توام!» .
لحظه رفت و تو رفتی و تنها
مانده ام با خیال تو در خویش
با خیال تو در تو غوطه وَرَم
بی تو و لحظه های تو اینک
با تو سرشار گفت و گوی تواَم .
21 ـ 02 ـ 2015