وقتی که سرو در میانه ی آوازش شکست
تبرداران زیر سایه ی بلند پندارشان خفته بودند
و آب بکارتَش را از نگاه تشنه ی صبح پنهان کرده بود
رنگ پریدگی های شهر امّا پنهان کردنی نبود
وقتی که بر غربت روز می گریست.
سرو های ی بی حوصله
از آواز باز نمی ماندند
و شَنگ جا مانده بر بلندای افق
خود را از دیدگان مغرب می رمانید
و شهر بر زانوان لرزانش دست می فشرد
و یک لحظه باز نمی ماند از غرور
ــ با آن چهره ی تکیده ی کهربائی ــ
و در انزوای تفتیده ی آسمان، سرگران می رفت
و سرو ها سرود خوانان می شکستند.
23 ـ 02 ـ 2015