به عقل و علم بودم شهره در شهر
مرا دیوانه آن موی رها کرد
نبودم آشنا با مستی و می
خمارم مستی چشم شما کرد
تو تنها بد نکردی با دل من
خدا هم این میان بر من جفا کرد
غمَم را مو به مو گفتم به ساقی
خدا خیرش دهد دَردم دوا کرد
بدادم پندی از پیر خرابات
از آن،جان و دلم غرق صفا کرد
بگفتا؛نوش جامی از می عشق
که این می شاه غم را بینوا کرد