درد عشقی کشیده ام که مپرس/
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار/
دلبری برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش/
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش/
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی/
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش/
رنجهایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق/
به مقامی رسیده ام که مپرس
(دکتر محمد معین و علامه دهخدا ـ خرداد 1334شمسی)
سراپا گوش بود و سر خویش حرکت می داد. گویی این غزل خواجه عرفان، آیینه تمام نمای عمر او بود.
دو روز بعد استاد دهخدا در همان اتاق چشم بر جهان و جهانیان فروبست.
کاروان شهید رفت از پیش/ وان ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم/ از شمار خرَد, هزاران بیش».