داستان رستم، از تولّد تا نوجوانی

رودابه، مادر رستم، باردار شد و زادن بر او دشوار. زال با سوزاندن پر سیمرغ، او را به یاری طلبید. سیمرغ به شتاب نزد زال آمد و دستورداد که رودابه را از می بیهوش کنند و پهلوی او را بشکافند و کودک را بیرون بیاورند.

   به دستور سیمرغ عمل کردند و نوزاد را که مانند کودکی یکساله می نمود، از زهدان مادر بیرون آوردند و او را رستم نامیدند. رشد رستم شگفتی آور بود. وقتی او را از شیر گرفتند، به اندازه پنج مرد غذا می خورد. وقتی هشت ساله شد، نیای او ـ سام ـ که به فرمان منوچهر، پادشاه کیانی، به سفر رفته بود، بازگشت و دیدار رستم هشت ساله برایش باورنکردنی می نمود:

به رستم، نیا، درشگفتی بماند/ برو(=بر او)، هر زمان نام یزدان بخواند

بدان بازوی و یال (=گردن) و آن قدّ و شاخ(=شاخه، تبار)/

میان (=کمر) چون قلم، سینه و بَر (=پهلو)، فراخ (=پَهن)

دو رانش چو ران هَیونان (=شتران)، ستبر (=درشت و محکم)/

دل شیر و نیروی ببر و هزَبر (=شیر درّنده).

سام به شادی دیدار رستم از زال خواست که بزمی بیارایند و «به می، جان اندوه را بشکرند» (=شکارکنند).

سام به هنگام بدرود زال و رستم و یارانشان، بامداد پگاه بر «تخت فرخنده» بنشست و چون دریافته بود که به زودی به سفر آخرین خواهدرفت، به جانشینش زال، چنین وصیّت کرد: «نگر تا نباشی جز از دادگر»، «به فرمان شاهان دل آراسته/ خرد را گزین کرده بر خواسته (=مال و ثروت)/ همه ساله شسته دو دست از بدی/ همه روزه جُسته ره ایزدی/... به جز بر ره راست مسپُر زمین».

سام پس از فراخواندن زال به دادگری و همراهی با شاهان دادگر و پیمودن راه ایزدی، با او و رستم و همراهان، بدرود گفت و به سوی باختر (=غرب) روان شد.

 

رستم در نخستین گامها

   زال پیلی سپید و جنگی داشت. شبی پیل بند بگسست و خروشان به کوی و برزن شتافت و به ویرانگری پرداخت. مردم بیم زده به هر سو می گریختند و فریادشان به آسمان بلند بود. رستم وقتی خبریافت، گرز سام را برگرفت و به عزم نبرد با پیل گسیخته بند و وحشی به سوی درگاه خانه شتافت. دربانان را که از بیم زال در به رویش نمی گشادند، گوشمال داد و دوان به سوی پیل روان شد و وقتی پیل را یافت به یک زخمه گرز او را به زمین افکند و به خانه بازگشت.  

   زال وقتی این چنین دلاوری از رستم دید، او را به گرفتن دژ کوه سپند روان کرد؛ دژی که سالها تسخیرناپذیر مانده بود و هیچ دلاوری را یارای گشادن آن نبود. در روزگار فریدون، شهریار کیانی، به فرمان او نریمان، نیای زال، دژ را در حصارگرفت (=محاصره کرد) و بیش از یک سال با نگهبانان دژ جنگید، امّا کاری از پیش نبرد. سرانجام سنگی از حصار بر او افکندند و او را کشتند. سام به کین خواهی پدر دژ سپند را به محاصره گرفت و سی سال با رزمجویان نگهبان دژ جنگید، امّا او نیز کاری از پیش نبرد و نومیدوار به بارگاه خویش بازگشت.

   رستم فرمان پدر را، با جان، پذیراشد و با گروهی از پهلوانان به عزم گشودن دژ او را بدرود گفت. در دژ سپند، نمک کمیاب بود و خواهان فراوان داشت. رستم و یارانش خود را به سیمای کاروانیان آراستند و ابزارهای رزم را در بارهای نمک پنهان کردند و به این تدبیر به آسانی به دژ درآمدند. رستم شبانگاه بر مهتر دژ تاخت و او را از پای درآورد و دژ را به آتش کشید و با «خواسته» بسیار به سیستان بازگشت. زال و سیستانیان از این پیروزی به شادی پرداختند و زال خبر این پیروزی را به سام نریمان نوشت.

   اندکی بعد، سام جهان را بدرود گفت و زال به سوگ او نشسته بود که خبر یافت «پَشنگ»، (نوه پسری تور) پادشاه توران، پسرش افراسیاب را، با «چهارصدهزار» جنگجو، به کین خواهی تور از راه آمُل (=چهارجوی، در کناره جنوبی رود جیحون یا آمودریا) به «ایران» فرستاده است.

   در این زمان پادشاه ایران، نوذر، پسر منوچهر (نوه جمشید کیانی) بود.نوذر وقتی خبر لشکرکشی تورانیان را شنید، او هم به بسیج نیرو پرداخت و با «صد و چهل هزار» رزمجو آماده پیکار شد.

   افراسیاب دو تن از فرماندهان سپاهش را با «سی هزار» سوار برای رزم با زال به زابلستان روانه کرد. سپاه توران در جنگ با زال و لشکریانش به سختی شکست خوردند. امّا افراسیاب در جنگ با سپاه نوذر، که در «دهستان»، در شرق دریای خزر و در کناره شمالی رود اترک رخ داد، قباد، پسر کاوه آهنگر، فرمانده دلاور سپاه نوذر، کشت و سپاهش را پراکنده کرد. نوذر به قلعه یی در نزدیکی ساری پناه برد و از آنجا به سوی پارس گریخت. افراسیاب در پی نوذر شتافت و وی را گرفتارکرد و وقتی شنید سپاهی که به جنگ قارَن، پسر دیگر کاوه آهنگر، فرستاده بود، در جنگ با او شکست خورد، کینه این شکست را با کشتن نوذر، پادشاه کیانی، از سپاه ایران گرفت.

   پس از کشته شدن نوذر، پادشاه کیانی، زال و «مؤبدان و بزرگان»، زو، از تبار فریدون را، که مردی کهنسال بود، به شاهی برگزیدند. در زمان او در پی جنگهایی پیاپی ایرانیان و تورانیان، در ایران تنگسالی سختی رخ داد و افراسیاب و سپاهش نیز که به دنبال سالها جنگ و گریز، توان ادامه جنگ را در خود نمی دیدند، به صلح تن دادند. رود جیحون مرز میان دو کشور تعیین شد.

زو پنج سال و پسرش گرشاسب نیز نُه سال پادشاهی کردند. چون گرشاسب درگذشت، در فاصله میان مرگ او و تعیین جانشینش، افراسیاب زمان را برای یورش به ایران مناسب دید و با لشکری انبوه، از رود جیحون گذشت و به سوی قلب ایران روان شد.

   «بزرگان» نزد زال رفتند و از او خواستند که برای این دشواری راهی بیابد. در میانه رایزنیها برای رویارویی با لشکر افراسیاب، رستم نوجوان پای پیش نهاد و از پدر اسب و سلاح رزم خواست تا نخست، کیقباد، از تبار فریدون کیانی را بیابد و به زابلستان بیاورد و سپس، به پیکار افراسیاب بشتابد.

زال ابتدا درخواست رستم را نپذیرفت و به او گفت «ای گَو (=پهلوان) پیلتن»:

   «هنوز از لبت شیر بوید همی/ دلت ناز و شادی بجوید همی

   چگونه فرستم به دشت نبرد/ ترا نزد شیران و مردان مرد؟»

رستم در پاسخ پدر گفت: «ای نامور مهتر نامجوی»:

«همانا فراموش کردی ز من/ دلیری نمودن به هر انجمن/

   ز کوه سپند و ز پیل ژیان/ گمانم که آگاه بُد پهلوان

کنون گاه (=زمان) رزم است و آویختن(=گلاویزشدن)/ نه هنگام ننگ است و بگریختن/

چنین یال (=گردن) و این چنگهای دراز/ نه والا بود پروریدن به ناز/

یکی اَبر دارم به چنگ اندرون(=در دست)/ که همرنگ آبست و بارانش خون (اشاره به شمشیر)/

هر آن گه که جوشن (=زره) به بر درکشم/ زمانه بیندیشد (=بترسد) از ترکشم (=تیردان)».

 آن گاه   رستم بر «زال زر، آفرین خواند»و به او گفت: «ای پهلوان جهان، سر به سر» (=ای پهلوان سراسر دنیا):

«یکی اسب خواهم کجا (=که) گُرز من/ کشد، با چنین فرّه و بُرز (=قد و قامت)من»

«سپهبَد (=زال) از گفتار او به شگفت آمد و «بدو هر زمان نام یزدان بخواند» و فرمان داد تا گله اسبانش را از «زابلستان و کابلستان» بیاورند تا رستم اسبی فراخور «بُرز و بالا»ی خود برگزیند. امّا:

«هر اسبی که رستم کشیدی به پیش/ به پشتش فشردی همی دست خویش/

ز نیروی او، پشت کردی به خم/ نهادی به روی زمین بر، (=بر روی زمین) شکم».

   رستم اسبان پدر را، یک به یک، آزمود تا آن گاه که:

 «یکی مادیان، تیز (=با شتاب) بگذشت، خنگ (=سپیدرنگ)/

   بَرَش چون بر شیر و کوتاه، لنگ (=پا)/

دو گوشش چو دو خنجر آبدار (=صیقل یافته)/ بَر و یال، فَربه (=چاق)، میانش، نزار (=کمرش باریک).

    وصف مادیان (=اسب ماده) چنین بود، اما وصف کرّه او، که «رَخش» نام گرفت:

«یکی کُرّه از پس، به بالای اوی (=هم قد مادر)/

   سُرین (=ران، کَفَل) و بَرَش، هم به پهنای اوی/

تنش پر نگار (=نقش و نگار)، از کران تا کران/ چو برگ گل سرخ بر زعفران/

به شب مورچه بر پلاس (=گلیم) سیاه/ بدیدی به چشم، از دو فرسنگ، راه»/

وقتی رستم «به آن مادیان بنگرید» و «آن کرّه پیلتن را بدید»:

«بینداخت رستم کیانی کمند/ سر اَبرَش (=اسبی دارای خالهای سرخ و سپید) آورد ناگه به بند/ بیفشرد ران، رستم زورمند/ بَرو تنگتر کرد خمّ (=پیچ و تاب) کمند/

بیازید (=درازکرد) چنگال گُردی (=پهلوانی)، به زور/ بیفشرد یک دست بر پشت بور (=بور اَبرَش= اسب دارای خالهای سرخ و سپید9/

نکرد ایچ (=هیچ) پشت، از فشردن تَهی(=پشت اسب با فشار دست رستم خم نشد)/ تو گفتی ندارد همی آگهی/

رستم کُرّه اسب را که چوپان به او «رخش رستم» نام داده بود، پسندید و بی درنگ:

«به زین اندر آورد گلرنگ (=به رنگ گل سرخ) را/ سرش تیزشد کینه و جنگ را»

(رستم نوجوان رخش را با کمند گرفتارکرد)

 

   دل زال از دیدار «رخش نوآیین و فرّخ سوار» آن (=رستم)، «چو خرّم بهار»، شکفته و شادمان شد و فرمان داد سپاهی آراستند:

           «به پیش اندرون (=جلو) رستم پهلوان/

           پس پشت (=عقب)او سالخورده گَوان (=پهلوانان کهنسال).    

زال به رستم و «جهاندیده و کارکرده گَوان» گفت: ایران زمین پس از گرشاسب شهریاری ندارد که کارها را به سامان رساند: «همه کار بی بوی و بی سر، سپاه»:

«شهی باید اکنون ز تخم (=نژاد) کیان/ به تخت کی یی بر (بر تخت کیانی)، کمر بر میان (=کمربند شاهی بر کمر بسته)/

مؤبد نشانی «یکی شاه با فرّ و بُرز کیان» (=دارای شکوه و قامت کیانی) به من داد که «کیقباد» نام دارد و «ز تخم فریدون یَل (=پهلوان)» است و در البرزکوه نشیمن دارد.

سپس رو به رستم کرد و گفت: بی درنگ لشکری «گُزین کن» و «برو تازیان تا به البرزکوه» و بر «کیقباد آفرین کن» و به او بگو «که لشکر تو را خواستند/ همی تخت شاهی بیاراستند». باید بی هیچ درنگ در میانه راه، نزد کیقباد برویی و پیام را به او برسانی و تا دو هفته دیگر به اینجا برگردی.

وقتی زال «این داستانها بگفت»، «تهَمتَن (=رستم) زمین را به مژگان برُفت» و بی درنگ پای به راه نهاد و تازان به البرزکوه شتافت. وقتی به البرزکوه نزدیک شد:

«ز یک میل ره تا به البرزکوه/ یکی جایگه دید بس با شکوه/

یکی تخت بنهاده نزدیک آب/ برو (=بر او) ریخته مُشک ناب و گلاب/

جوانی به کردار تابنده ماه/ نشسته بر آن تخت در سایه گاه/

بیاراسته مجلس شاهوار/ بسان بهشتی، به رنگ و نگار»

آن جوان و یارانش از رستم خواستند که اندکی درنگ کند تا به شادی دیدارش بزمی بیارایند و رخ از می گلگون کنند.

امّا رستم خواست او را نپذیرفت و به او گفت:

«مرا رفت باید به البرزکوه/ به کاری که بسیار دارد شکوه/

نشاید بماندن ازین کار باز/ که پیش است بسیار رنج دراز/

   همه مرز ایران پر از دشمن است/ به هر دوده یی ماتم و شیون است/

سر تخت ایران، ابی (=بی) شهریار/ مرا باده خوردن نیاید به کار».

وقتی آن جوان نشسته بر تخت، نام آن کسی را که رستم جویای اوست، پرسید و رستم آن نام را بر زبان راند:

«ز گفتار رستم، دلیر جوان/ بخندید و گفتش که ای پهلوان/

ز تخم فریدون، منم، کیقباد/ پدر بر پدر نام دارم به یاد».

وقتی رستم دریافت که آن «دلیر جوان»، کیقباد است: «فروبرد سر» (سرش را به حرمت شاه به زیرافکند) و «به خدمت، فرودآمد از تخت زر» و خطاب به کیقباد گفت:

«ای خسرو خسروان جهان/ پناه دلیران و پشت مُهان (=تکیه گاه بزرگان)/

سر تخت ایران به کام تو باد/ تن ژَنده پیلان (=پیلهای بزرگ) به دام تو باد/

سپس «پیام سپهدار ایران (=زال) بداد».

وقتی کیقباد پیام زال را شنید، «ز شادی دل اندر برَش برتپید» و به شادی این پیام شورآفرین فرمان داد تا بزمی آراستند و در این بزم، «فراوان شده شادی، اندوه کم».

پس از پیمودن بزم، رستم به کیقباد گفت:

«کنون خیز تا سوی ایران شویم (=برویم)/ به یاری، به نزد دلیران شویم».

کیقباد و رستم با سپاهی جنگ آزموده، تازان، به سوی زابلستان روان شدند.

وقتی به نزد زال و بزرگان زابلستان رسیدند. زال تا یک هفته آمدن کیقباد را پنهان کرد و با رای زنان به خلوت نشست و:

«به هشتم، بیاراستند تخت عاچ/ بیاویختند از بر عاج، تاج» و با شکوهی شاهانه کیقباد را به تخت شاهی نشاندند.