ـ خرس هم از اژدها چون وارهید/
و آن کرم ز آن مرد مردانه بدید
ـ چون سگ "اصحاب کَهف" آن خرس زار/
شد ملازم در پی آن بُردبار
ـ آن مسلمان سرنهاد (=درازکشید) از خستگی/
خرس، حارس (=نگهبان) گشت از دلبستگی
ـ آن یکی(=یک رهگذر) بگذشت و گفتش (=به مرد گفت): حال چیست؟/
ای برادر، مر ترا این خرس کیست؟
ـ قصّه واگفت و حدیث اژدها/
گفت: "بر خرسی منه دل، ابلها (=ای ابله)/
ـ دوستی ابله بَتَر از دشمنیست/
او (=خرس) به هر حیله که دانی، راندنیست"
ـ گفت: والله، از حسودی گفت این/
ورنه خرسی چه نگری (=چنگری)؟ این مهر بین
(=نجات دهنده خرس گفت: به خدا! این حرف را از روی حسادت به زبان آورد، وگرنه، به خرس بودنش چرا نگاه می کنی، مهرش را ببین!)
ـ گفت: "مهر ابلهان عشوه ده است/
این حسودیّ من از مهرش به (=بهتر)است
ـ هی! بیا با من، بران این خرس را/
خرس را مگزین، مَهل (=رهامکن) همجنس را:
ـ گفت: "رو، رو، کارخود کن ای حسود"
گفت: "کارم این بُد و رزقت نبود
(=روزی ات نبود که پندم را به کاربندی).
ـ من کم از خرسی نباشم ای شریف!/
ترک او کن، تا مَنَت باشم حریف
(=تا من حریف و همراه او باشم)
ـ بر تو دل می لرزدم ز اندیشه یی/
با چنین خرسی مرو در بیشه یی
ـ این همه گفت و به گوشش درنرفت(=فرونرفت)/
بدگمانی، مرد (=آدمی) را سدّیست زَفت (=محکم و استوار)
ـ شخص خفت و خرس می راندی مگس/
وز ستیز آمد مگس، زو (=به سوی او) بازپس
ـ چندبارش راند از روی جوان/
آن مگس، زو، باز می آمد، دوان
ـ خشمگین شد با مگس خرس و برفت/
برگرفت از کوه، سنگی، سخت زَفت (=بسیار بزرگ)
ـ سنگ آورد و مگس را دید باز/
بر رخ خفته گرفته جای ساز
ـ برگرفت آن آسیاسنگ و بزد/
بر مگس، تا آن مگس واپس خزد
ـ سنگ روی خفته را خشخاش کرد
(=استخوان صورت او را مثل خشخاش خُردکرد)
این مثل بر جمله عالم (=سراسر دنیا) فاش کرد
ـ مهر ابله، مهر خرس آمد، یقین/
(=بی تردید، مهر ابله مانند مهر خرس است)
کین او، مهرست و مهر اوست کین».
ـ (مثنوی مولوی، به تصحیح نیکُلسون، به کوشش دکتر نصرالله پورجوادی، دفتر دوم، ص363)