ترانه «پریا»

  

ـ «ترانه "پریا" در سال 1332 سروده شده است. شاعر دل پرخونی از شکست جنبش ملی دارد. فضای ذهنی شعر که در آن شکست و ناامیدی، با صدای گریه های بی پایان پریا نشان داده شده است، این موضوع را به خوبی نمایش می دهد...

شاملو در آغاز این ترانه بلند، شگرد شناخته شده افسانه ها را به کار برده است:   "یکی بود، یکی نبود/ زیر گنبد کبود/ لخت و عور، تَنگ غروب سه تا پری نشسته بود" (ص818).

زبان شکسته شعر با گویش تهرانی، بافت عاطفی ترانه را بالا برده است. همچنین کاربرد "یکی بود، یکی نبود" مخاطب کودک را نیز به خود جلب کرده است.

شاملو این شعر را به فاطمه ابطحی، که در آن زمان خردسال بود، پیشکش کرده است. بنابراین شاعر نیز کودکان را مخاطب خود می دانسته است.

شعر، یک راوی دارد که خود شاعر است و گاهی رو به خواننده و گاهی رو به پریا سخن می گوید:

ـ "پریا! گشنه تونه؟/ پریا! تشنه تونه؟/ پریا! خسته شدین؟/ مرغ پر بسّه شدین؟/ چیه این های های تون/ گریه تون، وای وای تون؟"

   و سپس زاویه روایت به سوی خواننده برمی گردد:

   ـ "پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا/ مث ابرای باهار گریه می کردن پریا".

ترانه، از افسانه دربندبودن پریانی سخن می گوید که در دژی زندانی هستند و صدای گریه شان به گوش می رسد. راوی که خود را به شکل شاهزاده یی با قدّ بلند می شناساند و اسب سفیدی دارد که نعلهایش نقره است و یال و دمش رنگ عسل، این پریا را به شهر خود فرامی خواند:

ـ "پریای نازنین/ چه تونه زار می زنین؟/ توی این صحرای دور/ توی این تَنگ غروب/ نمی گین برف میاد؟/ نمی گین بارون میاد؟/ نمی گین گرگه میاد می خورَدتون؟/ نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کنَدتون؟/ نمی ترسین پریا؟/ نمیاین به شهر ما؟"

   شهری که شاعر، پریا را به آن فرامی خواند، دارد آزاد می شود. صدای جینگ جینگ زنجیرها، که از دست و پای برده ها باز می شوند، به گوش می رسد.

در این بخش، آرمان شاعر از واقعیت دهشتناک دوری می گزیند و به جایگاه آرزوها نزدیک می شود:

ـ "جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد./ آره، زنجیروی گرون (=سنگین)/ حلقه حلقه، لا به لا،/ می ریزن ز دست و پا./ پوسیده پاره میشن،/ دیبا بیچاره میشن".

ـ شاعر فضای استبدادزده واقعی و موجود را با فضای آرمانی که در آرمانشهر خود تصویر کرده است، در برابر هم می گذارد. پریا نمادی از مردم پاک و زندانیان اسیرند. آرمانشهری که شاعر از آن سخن می گوید، سرزمینی است که به آزادی رسیده است. شاعر در یک پاره، از اسارت سخن می گوید و در پاره بعد، از آزادی آرمانی که در چشم انداز است:

   "عوضش تو شهر ما... [آخ! نمی دونین پریا]/ در برجا وامی ش برده دارا رسوا می شن/ غُلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن/ هر کی که غصه داره/ غمشو زمین میذاره/ قالی می شن حصیرا/ آزاد می شن اسیرا/ اسیرا کینه دارن/ داس شونو ورمی دارن/ سیل می شن: شُر شُر شُر/ آتیش می شن: گُر گُر گُر!/ تو قلب شب که بدگله/ آتیش بازی چه خوشگله!"

   آرمانشهری که شاملو به دنبال آن است، داس، سیل و آتش دارد. به یک معنا او از آینده نوید می دهد و به گونه یی، مانیفست عاطفی جنگ مسلّحانه را فریاد می زند:

ـ "آتیش! آتیش! ه چه خوبه!/ حالام تنگ غروبه!"

   و هرچه که ترانه پیش می رود، ریتم برانگیزاننده آن تندتر می شود:

   "الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن/ بزنن به قلب شب، ظلمتو داغونش کنن/ عمو زنجیربافو پالون بزنن وارد میدونش کنن/ به جایی که شنگولش کنن/ سکّه یه پولش کنن:/ دست همو بچسبن/ دور آتیش برقصن".

   امّا شاعر به فضای پررنج و گریه پریا بازمی گردد و این بار، بخشی دیگر از موقعیت پریا را آشکار می­کند. پریا موجوداتی پاک اند که از دنیای افسانه ها و قصه ها به سرزمین واقعیتهای تلخ پاگذاشته اند.

شمایین اون پریا؟/ اومدین دنیای ما/ حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین که دنیای مون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟/ دنیای ما قصه نبود/ پیغوم سربسّه نبود/ دنیای ما عیونه/ هرکه می خواد بدونه/ دنیای ما خارداره/ بیابوناش مار داره/ هرکی باهاش کار داره/ دلش خبردار دار!/ دنیای ما بزرگه/ پر از شغال و گرگه!"

   شاملو دنیای پر از نیرنگ واقعیتها را نشان می دهد و باردیگر پریا را سرزنش می کند که به این سرزمین پرغصه پاگذاشته اند:

ـ "خوب، پریای غصّه!/ مرغای پرشکسّه!/ آبتون نبود، دونتون نبود/ چایی و قلیون تون نبود؟/ کی بتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما/ قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟/".

 

    در بخش دوم این ترانه، راوی به شانه پریای گریان دست می زند تا آنها را وادار به رفتن بکند. امّا آنها که جادوشده اند، به شکلهای گوناگون درمی آیند. ترانه از روایت واقعی به روایت جادویی تبدیل می شود. در این فضا راوی به دریا می زند، بالای کوه می رسد و در میان سازها، آواز آزادی سرمی دهد. به نشانه آن که روزی به آرمانشهر خود خواهدرسید:  

   ـ"دلنگ دلنگ شادشدیم/ از ستم آزادشدیم/ خورشید خانم آفتاب کرد/ کلّی برنج تو آب کرد/

   خورشید خانم! بفرمایین!/ از اون بالا بیاین پایین!/ ما ظلمو نفله کردیم/ آزادی رو قبله کردیم/ از وقتی خلق پاشد/ زندگی مال ما شد./

   از شادی سیر نمی شیم/ دیگه اسیر نمی شیم/

   ها جستیم و واجستیم/ تو حوض نقره جستیم/ سیب طلا رو چیدیم/ به خونه­مون رسیدیم"

   دنیایی که شاعر در این ترانک درون ترانه اصلی روایت می کند، دنیای آرمانی اوست؛ دنیایی که هزاران مبارز در آرزوی آن، جان و زندگی خود را گذاشتند.

بدین سان، این ترانه به مرامنامه نسل پیشرو تبدیل می شود، زیرا در ساختاری به ظاهر ساده، دو دنیای ناهمساز را نمایش می دهد. باید برخاست و زنجیرها را پاره کرد و به آن دنیا رسید؛ دنیایی که شادی در آن پایانی ندارد.

 

   امّا شاعر می داند که هدفش از سرودن این ترانه به رؤیافروبردن خواننده نیست، بلکه باید او را بیدارکند و برانگیزد. برای همین در پایان، در بخش سوم ترانه، دوباره، به دنیای واقعی بازمی گردد و ترانه را با این پیام به پایان می برد.

   "قصّه ما به سررسید/ غَلاغه (=کلاغه) به خونه­ش نرسید،/ هاچین و واچین/ زنجیر و ورچین!» (ص 821).

   («تاریخ ادبیّات کودکان ایران، محمدهادی محمدی ـ زهره قایینی، جلد6، نشر چیستا، تهران، 1382، ص 817تا821).