تولد ”کهزاد“ در نزدیکی غار شاپور و تقارن روز پانزدهم بهمن (سال1327) که شاه نیز در چنین روزی مورد سوء قصد قرار گرفت، بعدها و تا آخرعمر اسباب شوخی و طنز عالیوندی بود که: ”من در روز و محلی تاریخی متولدشدهام!!“ اما فروتنی بیحد و حسابش همه عمر مانع آن گردید که به هیچکس جز من آنهم گاهی معصومانه بگوید: ”سالها بعد از مرگم، شیوه کار و آثارم را تاریخ هنر نقاشی ثبت و نقد خواهد کرد“.
پدر بزرگ ازخوانین ممسنی بود، مردی صاحبذوق و تصویرگر نقاشی های ساده ابتدایی اما زیبای کتاب دکامرون اثر معروف بوکاچیو با ترجمه احمد دریابیگی. حتی گفته اند کلمه الله را روی دانهای برنج نوشته بود. پدر نیز نقشه خطه ممسنی را دقیقا ترسیم کرده و آنرا در اداره دولتی مرکز ممسنی، نورآباد، آویخته بودند. دو سال ابتدای کودکی عالیوندی در شیراز میگذرد که مادر اهل آنجاست و سی سال پیش طی مصاحبهای اختصاصی با یکی از مجلات هنری ایران تعریف میکند: ”خاطرات طفولیت و جوانی گرچه کمرنگ و در پس غبارند اما مدام سرک میکشند و در روند زندگی، خود را تحمیل میکنند و اگر انسان لطیف اندیش و حساس هم باشد، دایم جاپای این خاطرات را در زندگی مییابد و میبیند که در شخصیت اش خصوصا شخصیت هنریاش جایگاه ویژهای دارد. خاطرات عصرهای دمکرده در چاردیواری خانه کوچکمان که همواره از بوی بهارنارنج و گلهای شمعدانی و یاس سرشار بود، ذهنم را بطوری گنگ و مبهم میانباشتند تا روزی بتوانم این طبیعت زیبا و محقر را بطور انتزاعی در آثارم نقش بزنم“ و همین عشق به زیبائی شاید سهولت دوست داشتن و دلبستن به هر عنصر و پدیده زیبا را تا حد شیفتگی و تا آخر عمر در عالیوندی زنده نگاه داشت و انگیزه خلق بسیاری از تابلوهای او گردید. پس از دو سال خانواده دوباره عازم ممسنی میگردد.” برای اولین بارسوارمرکب ماشین میشدم. طبیعت بین راه بطور اسرارآمیزی برایم جلوه گری میکرد. در انتهای جاده ماشینرو، شبحی از دور در انتظارمان بود، جلو که آمد، دیدم پدر است. سوار بر اسب وعدهای همراهش. بر اسب و قاطر نشستیم و روز بعد در دهی کوچک و مرده، در قلعهای منزل کردیم که در چهارگوشهاش چهار برج بود. خاطره رودی که ازکنار قلعه میگذشت، گربههای سمج و مزاحم اما نگون بختی که در کیسههای سربسته به رودخانه پرتاب میشدند، مصیبتهای خانوادگی، خاطره مادر مهربان و اخلاق تند و خشن پدر که به علت شوکهای مادی و روحی از حال طبیعی خارج بود، خاطراتی که مرابه سرگیجه میکشاند، بر خود میپیچاند و می شوراند، احساس اختلاف میان خود و همسالان، همه و همه اینها سنگ بنای شخصیت و خاطرات شورانگیز و پرهیجان و ماجراهای بعدی زندگیام شدند که تماما در شیفتگی من به طبیعت و شرایط زندگیام اثر گذاشتهاند. در نزدیکی ده، کوه معروفی بنام قلعه سپید بود که اهالی معتقد بودند اسفندیار روئین تن زنده و در این کوه زندگی میکند. این باور مردمی چنان تأثیری بر من گذاشته بود که هر روز ساعتها برای دیدار اسفندیار به کوه میزدم و ساعتها منتظر دیدارش میماندم. چشمهای نیز بنام سراب بهرام با نقش برجسته بهرام گور در همین ده بود که اهالی میگفتند، بهرام گور با اسب خود به دنبال شکار در همین چشمه فرورفته و ناپدیدشده است.“ و اینجاست شاید که جا پای افسانهای اسطورههای نام آور و گمنام را که در هزار توی ذهن خلاق عالیوندی دوباره جان گرفته، با پدیدههای نادر و آفریده های طبیعت درهم آمیخته و بی همتا و شگفت آسا بر پردهها و بوم ها جاری شدهاند را باید رد گرفت و مبهوت و شیفته تماشا کرد.”در ده مدرسه نبود، برادر بزرگتر در کازرون به مدرسه میرفت و من نزد آقامیرزایی در مکتبخانه درس میخواندم اما تابستان ها هم که به ییلاق میرفتیم آقامیرزا دست ازسرمان برنمیداشت. بعدا در ده مدرسهای تأسیس شد و به مدرسه رفتم. آنجا نقشه جغرافی میکشیدم و به دیوار کلاس یا دفتر مدرسه نصب میکردند و شهرتی به هم زدم و این جاهطلبیام را تا حدی ارضا میکرد. بعد از شش سال دبستان، دبیرستان را در شیراز شروع کردم. ضمنا برای امرار معاش از روی نقاشیهای دیگران کپی میکردم، برای تأتر دکور میزدم و پلاکارد سینما میساختم اما در هیچ کدام موفقیتی نداشتم.“ عالیوندی در همین دوران با حزب توده و اهداف تبلیغاتی آن آشنا میشود و به گفته خودش از آنجا که ظلم خوانین، جنگهای قبیلهای و آشفتگی روحی پدر و فقر خانواده را پس از تقسیم اراضی به چشم دیده و روی پوست لمس کرده، آرمان عدالتخواهی و عدالتجویی را در چارچوب حزب یادشده میباید و مجذوب آن میگردد. ابتدا عضوسازمان جوانان حزب و سپس بهعنوان مسئول درجهداران هوادار درشیراز گزیده میشود. انواع فعالیتهای حزبی و تظاهرات، ساختن پلاکاردها برای انواع همین تظاهرات، دستگیری، سالهای پرماجرای زندان، خاطرات آشنایی با سران و مسئولان حزب درشیراز و خیانت آنان، از بهرام عالیوندی گنجینهای گرانبها از تجربه ها و تاریخچه ای سرشار از اوج و فرود، بیم و امید، نبرد و مقاومت و آزادگی و عطوفت ساخت که بر پایه آنها بیپیرایه، عاشقانه و شجاعانه زیست و بی هیچ ادعا و چشمداشت، فروتنانه و معصوم پر کشید. کودتای بیست وهشتم مرداد و خیانت اکثر سران حزب توده تا مرز خودفروشی سیاسی و همدستی آنان با فاشیسم مذهبی پس از سقوط شاه و ادامه آن، اگرچه برای عالیوندی که از نوجوانی سر بهپای خدای آزادی نهاده بود، همیشه باعث رنج و درد و نفرتی عمیق نسبت به خودفروختگان به شاه و شیخ بود اما ضمنا انگیزه مقاومتی مقدس و شورانگیز نیز گردید که تا شصت سال پس از آن و تا واپسین روز حیات بهای گزاف آنرا همچنان خودخواسته بادل و جان و با گفتن “ نه ” به «دیکتاتوری چکمه و نعلین» و«نام ننگ و نواله ناچیز» پرداخت.“ شرمم میآید از آن دوران بخصوص از سالهای اسارت و حتی روزهای زندان انفرادی حرفی بزنم، در مقابل اینهمه جنایت و شکنجه و کشتاری که رژیم وحشی کنونی بر سر مردم ایران میآورد.” پس از کودتای بیست وهشتم مرداد با کمک برادر بزرگتر از شیرازبه تهران گریخت، در جنوب تهران در خانهای محقر مخفی گردید و برای کسب ناگزیر روزی ناچیز، به انواع کارهای سخت و پست تن داد. صدها بار برای من و به هر که رسید اگر فرصتی دست میداد با وجود گذشت سالهای دور و دراز از آن باز با هزار اندوه و آه تعریف میکرد که: «گروهان زرهی با تانک و زره پوش بر سرتاسر شیراز مسلط بود و درجهداران همه از هواداران عضوگیری شده حزب بودند و مرتب میپرسیدند چه کنیم، تانک هارا روبه کی و کدام سمت بگردانیم و شلیک کنیم؟ ایل قشقایی هم پیغام فرستاده و برای کمک و همکاری اعلام آمادگی کرده بود که عازم شهر شوند اما... شهر قرق اوباش و اراذل شده بود که جولان میدادند و ما مبهوت و بلاتکلیف، سرخورده از قطع رابطه مسئولان که نمیدانستیم چرا بیهیچ عکسالعملی دست گذاشته اند روی دست و هیچ دستوری نمیدهند و بی خبر از اینکه آقایان واداده و بهفرمان ارباب شمالی بدون کمترین مقاومتی به همه پشت کرده و شهر را دردست اوباش و اراذل رها کرده اند تا کودتاچیان بعدا و بتدریج همه آنهایی را که نگفتند (جاودان شهریارا) یکجا به مسلخ ببرند». خیانت بزرگ به میهن و آرمان نسلی که آرزوی آزادی و عدالت داشت، آوارگی، فقروعدم امکان تحصیل ونقاشی، به جسم وروح حساس وهنرمندانه عالیوندی صدمه های جدی جبران ناپذیر وارد میسازد و او را تا آستانه مرگ و جنون میکشاند تا سرانجام پس از چندین سال با حمایت برادر بزرگ که کارمند عالیرتبه دولت است و یاری انسانی شریف که به استعداد فراوان او در نقاشی پی برده، بعنوان هنرجوی این رشته در هنرستان نقاشی پسران پذیرفته میشود ـ جایی که خود بعدا در آنجا و نیز هنرستان نقاشی دختران هنر آموز نقاشی گردید ـ ”با ده سال اختلاف سنی با همکلاس هایم اما امید به راهی که دوست داشتم و درجانم رسوخ کرده بود و با پشتکار بسیار سعی در پروراندن استعداد نیمه جان خود نمودم. درهنرستان، آل احمد هم دبیر ادبیات مان بود و هم مربی و راهنمای خوبی برای من و تا آخرین روزهای زندگی نیز پیشرفت هایم را زیرنظر داشت. در28 سالگی دیپلم گرفتم، بعنوان شاگرد ممتاز شناخته شدم و بورس چهارسال تحصیل در فرانسه به من تعلق گرفت اما سازمان امنیت اجازه خروج ازایران به من نداد و باز جلال بود که اینبار نیز به یاریم آمد و اینکه: «در اروپا که آمپول هنر تزریق نمیکنند. همین جابمان و خود را بساز.» سال 1336 عالیوندی بصورت روزمزد به استخدام کارگاه کاشی سازی فرهنگ وهنر درآمده و تا سالهای طولانی به علت عدم همکاری با ساواک هم ممنوع الخروج وهم از استخدام رسمی او ممانعت میشد. جالب اما اینکه بدنبال کسب شهرت هنری که عالیوندی بتدریج و بعلت آغاز سبک ویژه کارش به آن دست یافته و نام او در زمره نقاشان مدرن ایران بسیار بر زبان اهل این هنربود، هربار که درنمایشگاه های جمعی اثری از او نیز به معرض تماشا گذاشته میشد اگر فرح نیز برای افتتاح یا دیدار از این نمایشگاهها شرکت داشت، ساواک از حضور عالیوندی در نمایشگاه و در کنار تابلوهایش ممانعت میکرد اما روز بعد روزنامه های تهران عکس فرح را در کنار تابلویی از او به چاپ میرساندند. عالیوندی مدتی حدود سه سال ازروی اشیاء باستانی ایران کپی برداری میکند تا به گفته خودش با رموز نور و سایه روشن رشته های هنر قدیم ایران بیشتر آشنا شود. بعدها نیز بعنوان هنرآموزنقاشی درهنرستانهای نقاشی دختران و پسران تهران، تعیلم شاگردان خود را برای آشنایی و طراحی از روی همین آثار تاریخی درموزه ایران باستان را بعهده میگیرد. عالیوندی در سراسر زندگی هنری خود، زنده یاد خانم شکوه ریاضی را بعنوان یگانه استاد برجسته خود در زمینه آموزش طراحی ونقاشی مدرن با متد آکادمی بوزار پاریس که تحصیل کرده آنجابود، فروتنانه قدرشناخت و ارج نهاد.” بنا برآنچه دیگران درباره آثارم نوشته اند، نمیدانم چقدر متاثر از روش خاصی هستم اما اگر اثرسبک کوبیسم در کارهایم مشهود است شاید کار روی کاشیهای معرق وتقسیم بندی ناگزیر آنها این توهم را ایجاد کرده است.“ طی حدود26 سال خدمت در وزارت فرهنگ و هنر، هزاران طرح عالیوندی در کارگاههای میناسازی، گلیم بافی، کاشیکاری، منبت سازی، خاتم کاری، نقره سازی، معرق کاری و... توسط استادکاران رشته های فوق به اجرا در آمده و در موزه فرهنگ وهنرجمع آوری یابه سران کشورها هدیه گردید.
عالیوندی از مهر ماه سال 1360 تا پاییز 1363 که از ایران خارج گردید و در سخت ترین شرایط پلیسی و امنیتی آن دوران، خانه و زندگی و همه امکانات مادی و معنوی خود را با ریسک پذیری بسیار در اختیار مجاهدان قرار داد و حتی با جابجایی مدارک و اسناد سازمان، خطرات فراوان به جان خرید. طی تهاجم پاسداران به یکی از پایگاههای مسئولان و فرماندهان مجاهدین در شمال تهران، 3 تا 4 تابلوی نقاشی که عالیوندی برای تزئین و عادی سازی پایگاه به آنان اهدا کرده بود نیز طی مصادره اموال پایگاه، به دست پاسداران افتاد و موضوع مورد سوء ظن و پیگیری قرار گرفت اما او با هوشیاری ذهنی و سیاسی و ضمن اظهار بی اطلاعی از خریدار تابلو توانست از مهلکه جان بدر برد. پس ازخروج عالیوندی از ایران و سپس حمایت علنی او ازمقاومت ایران ضمن اهدای تابلوی عظیم شهادت مجاهد خلق فرهاد پاکزاد به مسئول شورا، اکثر تابلوهای نقاشی عالیوندی ازموزه ها، موسسات دولتی و گالری ها جمع آوری و ممنوع النمایش شده و حتی از ذکر نام او نیز در کتابهایی که درباره پیشکسوتان نقاشی مدرن ایران چاپ گردید، ممانعت بعمل آمد. با اینهمه اما از همان ابتدای اقامت عالیوندی در خارج از کشور و طی سالهای طولانی، بخصوص چندسال اخیر که رژیم پس از بارها تلاش و ”دانه پاشی “ برای جذب او ناامید شده، برای سوء استفاده از نام و شهرت هنری او، بعضی آثارنقاشی وی را درچندین نمایشگاه گروهی به معرض تماشا گذاشته و ضمن نقد هنری تکنیک و سبک کار وی، به چاپ عکس رنگی یکی از تابلوهای بزرگ او در نشریات ویژه خارج از کشور اقدام نمود. خدمات ارزنده عالیوندی را به فرهنگ وهنر ایران و عمدتاٌ نقش برجسته او را در نقاشی مدرن، نه فقط درخلق هزاران اثر ارزنده و تکنیک و سبک ویژه آثار او بلکه در حضور نسلی از نقاشان و مجسمه سازان معاصرایران نیز باید دانست که ازجمله شاگردان او درهنرستان های نقاشی پسران و دختران یا هنرستان کمال الملک بوده و یا بعنوان شاگرد خصوصی و با سرپرستی مادی، معنوی وآموخته درمکتب هنری او، امروزه در زمره معروف ترین نقاشان و مجسمه سازان ایرانی در داخل و خارج ازکشور، ازشهرت و موفقیت بسیار برخوردارند.
عالیوندی در سال 1372 به عضویت شورای ملی مقاومت ایران در آمد و طی تقریبا دو دهه، دلخواسته از تمام توان ناچیز جسمی، غنای فرهنگی و توانایی بیکران هنری خویش در این راه مایه گذاشت تا آرمان آزادی و رهایی مردم و میهن با حضور مجاهدین ـ در فراز این گنجینه دیرپا و نامیرای میهنی ـ و بخصوص انسجام چشمگیر تشکیلاتی آنان ـ که به ضرورت آن سخت مؤمن و معتقد بود ـ، بی هیچ شکستی دیگر و هر چه زودتر محقق گردد. به این گونه گمان میکنم شایسته شأن و جایگاه ویژه هنرعالیوندی و شاید همان اندازه ضروریست که همپای خلاقیت و نبوغ هنری، تنوع و تعداد و سبک ویژه کار، چهره دیگر این ”لُرکوچک اندام بزرگ “ را نیز در آینه دوران مقاومت و نبرد بی وقفه او به دقت نگاه کرده و آنرا خوب شناخت که چگونه طی هفتاد سال باجسم دردمند وروح عصیانی اما بی لحظه ای تردید و لغزش، بی عدالتی و تسلیم را به چالش و فرودست کشید و با گزینش تنهایی غربت، دل برکندن ناگزیر از فرزند و پشت کردن به هرآسایش و آرامش، همه نام و نوا وشورهنری را گزیده وبی هیچ چشمداشت فدیه خاکپای خدای آزادی کرد تا نه تنها بعنوان نقاش بزرگ و نام آورایران بلکه با صلابت ایستادگی در برابر ظلم، نا برابری و ستم نیز آموزگاری نمونه برای هنرمندان و بویژه نقاشان معاصرایران باشد و شئون آزادگی انسان و حرمت زیستن را نیز پا بپای رمز و راز هنر به آنان بیاموزد.
تاریخ جاری ایران که همه واقعه ها و خاطره ها، حتی یادمانهای هنری را نیز مشتاقانه در سینه سرشار از شادی و اندوه خود نقش زده، بی شک پس از فاجعه آوار سی ساله دستاربرسران، ازمیان نسل نقاشان معاصر و سرآمد، اسم و آوازه آنکس راکه سرسنگین پشت کرده به فاشیسم دینی و با سهم دلیرانه پایمردی برسرنیل به آرمان آزادی، از نبوغ وخلاقیت هنری نیزمشتاقانه مایه گذاشت را در سر فصل کتاب تاریخ هنرنقاشی ایران با طرحی درهم پیچیده و شگفت و رنگهای چشم نوازجادویی ـ مثل آثارش ـ نقش خواهد زد و حاشیه آنرا فقط باسه لغت، همانگونه که ” نقش پردازبزرگ ایران “ دلش میخواست، تزئین خواهد کرد و نوشت: ”بهرام عالیوندی، نقاش“ و نه چیزی دیگر با این باور که ” البرز “شاعر اشرفی پراحساس نیز عالیوندی را آنگونه با سادگی زیبایی و سهولت دوست داشتن آفریده و سروده که پس از پرواز بلندش هم انگار دستهایش بر بوم در لحظه خلق کردن جاریست و روحش در بی نهایت کهکشان یا عالم خلقت، وقتی همه اینها را در پیچ و تاب قلم می سرود و نقش میزد.
عشق بود و قلم، رنگ آبی پیرمرد و دلی آفتابی
رنگهایش همه شاد و زنده دستهایش پرازطرح خنده
مثل اندیشه جاری رود ای که دریا شدن غایتت بود
اینچنین زندگی راسرشتی سرنوشت خودت را نوشتی
ای صدای رها درکف باد خشم سوزنده هنگام بیداد
پرشکوهی تو و پرغروری زخمها خورده اما صبوری
همسفر گشته باموج ومهتاب تن ندادی به اندوه مرداب
بوم شب را به طرحی دریدی جای ظلمت ستاره کشیدی
روح عصیانی هرهنرمند خورده با نقش های توپیوند
فصل تصویرهای خزانی نقش کردی زاوراق مانی
میشناسد تراهر خیابان باسرودی که خواندی زایران
دفترسرنوشتت چه زیبا بسته شد درافق های فردا