برو کار می کن! مگو چیست کار؟/
که سرمایه جاودانیست کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت/
به فرزندگان (=فرزندان), چون همی خواست خفت
(چون همی خواست خفت: وقتی می خواست بمیرد)
که: «میراث خود را بدارید دوست/
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست/
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهرمه (=مهرماه), کشتگه برکنید/
همه جای آن زیر و بالا کنید
نمانید (=رهانکنید) ناکنده جایی ز باغ/
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ
پدر مُرد و پوران (=پسران) به امّید گنج/
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود/
هم این جا, هم آن جا و هر جا که بود
قضا را (=اتّفاقاً) در آن سال از آن خوب شخم/
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون (=همان طور که) پدر گفت, شد گنجشان