امیراعظم (امیرخان سردار) که او نیز از پهلوانان و از دوستان آقاعزیز بود, در سال 1286شمسی حاکم گیلان شد. به فرمان او افصح المتکلّمین, مدیر روزنامه «خیرالکلام» را, که در رشت منتشر می شد, به فلک بستند و چوب زدند. علی اکبر دهخدا در روزنامه «صوراسرافیل» شعری را, در این باره سروده بود, چاپ کرد و این شعر بر سر زبانها افتاد و خشم امیراعظم را برانگیخت و از دوستش آقاعزیز خواست که سراینده شعر را گوشمالی دهد. آقاعزیز نیز یکی از نوچه هایش به نام «پهلوان داوود» را ماٌمور کرد که دهخدا (دَخو) را تنبیه کند.
دکتر محمد دبیرسیاقی در خاطراتش این داستان را از زبان مرحوم دهخدا چنین نقل می کند:
«مرحوم دهخدا برای نگارنده حکایت کردند که یک روز صبح در اداره روزنامه (صوراسرافیل) نشسته بودم که مرا از پیام امیراعظم و تصمیم آقاعزیز مطّلع ساختند. دانستم که ماٌموریت پهلوان داوود را با سرسپردگی و اعتقادی که به مراد خود دارد اگر شوخی و دست کم بگیرم به نابودی و کشته شدن خود کوشیده ام. به عبارت بهتر, دریافتم که این موضوع با محاکمه مجلس یا تهدید مستبدّان, مثقالی هفتصد دینار فرق دارد. باید به فوریت چاره یی بیندیشم. همان ساعت از مرحوم میرزا قاسم خان صوراسرافیل, یکی از دو مدیر روزنامه ”صوراسرافیل“ خواهش کردم که موافقت کند برای ادای نذری که دارم به حضرت عبدالعظیم برویم. پذیرفت و با درشکه اش به حضرت عبدالعظم رفتیم و پس از زیارت و صرف ناهار به تهران برگشتیم. در مراجعت گفتم کاری در کوچه سادات اخوی, واقع در سرچشمه, دارم, چه می دانستم که منزل آقاعزیز در آنجاست.
با مرحوم صور به منزل آقاعزیز وارد شدیم. حیاطی بود که حوض آبی در وسط داشت و پلکانی در آن سوی حوض به اتاقی منتهی می شد. به اتاق رفتیم. خوانچه مانندی در وسط اتاق نهاده بودند که در آن کیسه توتونها و چپقهای متعدد بود و عده یی از مریدان و داش مشدیها دور خوانچه به حالات مختلف نشسته بودند. دری از این اتاق به اتاق دیگر باز می شد و آقاعزیز در اتاق دوم بود. به آن اتاق هدایت شدیم. اقاعزیز در صدر اتاق نشسته بود و چند تن از مریدان هم گرد او بودند. سلام کردیم و من رفتم کنار دست او نشستم و اشاره کردم میرزا قاسم خان در جانب دیگر او نشست. البته کسی از اسم و رسم و علت آمدن ما سؤال نکرد, زیرا در خانه جوانمردان رسم نیست که از کسی بپرسند چرا آمده ای؟
پس از چند دقیقه رو به آقا عزیز کردم و گفتم: ما از راه دور آمده ایم و چیزی نخورده ایم اگر ممکن است دستور دهید نان و پنیری برای ما بیاورند. آقا عزیز به یکی از حاضران گفت: برو ببین چه حاضر داریم, بیاور. او رفت و در زمان کوتاهی در یک سینی قدری نان و پنیر و ظرفی ماست آورد و پیش ما نهاد. من لقمه یی برداشتم و از میرزا قاسم خان که در حیرت و شگفتی فرورفته بود به اشاره خواستم که او هم لقمه یی بردارد و بخورد. پس از تناول لقمه, رو به آقاعزیز کردم و گفتم: من با شما کار محرمانه یی دارم. گفت: اینها که در اتاقند همه محرمند, می توانید هرچه بخواهید در حضور آنها بگویید. گفتم: بلی, ولی کار من از نظر خودم محرمانه است. سربرداشت و به حاضران گفت: بچه ها! چند لحظه به آن اتاق بروید. چون رفتند گفتم: اول بدانید که من میرزا علی اکبر دهخدا هستم. آقاعزیز با کمی تغیّر و لحن تند گفت: شما که کار خودتان را کردید, دیگر از من چه می خواهید؟ می توانید بروید. آزادید (البته مراد او این بود که قبل از معرفی خودم, نان و نمک او را خورده بودم و برطبق آیین جوانمردی, دیگر نمی توانست خود یا یکی از مریدانش آسیبی به من برساند). گفتم: از خودم ایمن شده ام اما حالا من با شما کار دارم.
دهخدا در دنبال تقریرات خود افزود که آقاعزیز تمام مدت دستهای خود را زیر عبا پنهان نگاه می داشت و شرم زده بود و من علت قطع انگشتان دست او را می دانستم با آن شور وطن پرستی و منطق حمایت از محرومان و مظلومان و حضور ذهنی که داشتم شرحی ساده اما مؤثّر بیان کردم و او را توجه دادم که قطع انگشتانش معلول بیعدالتی و خودکامگی و ستم است.
گفتم: وارسته یی چون تو با اینهمه مقام معنوی و مریدان با ارادت قلبی چرا باید درنتیجه بیعدالتی و سهل انگاری عمری خجلت ببرد و دستان بی انگشت خود را چون دزدانی که درباره آنها اجرای حدّ شده است, از آشنا و بیگانه, پنهان کند. خلاصه, آنچنان با او از زشتی اَعمال مستبدّان حاکم و فوائد آزادگی و آزادیخواهی سخن گفتم که یکباره دل آگاه و اندیشه دوربین و نیّت پاک خود را با خضوع و اعتقاد کامل به مشروطه خواهی سپرد و قول مساعدت به آزادیخواهان, درحدّ امکانات خود داد.
دهخدا می فرمود بارها در حوادث مشروطه شاهد بودم که سرسپردگان و مریدان آقاعزیز با زبان و قدم, نهضت را یاری می دادند و مخالفان را از میدان به درمی کردند».
(برگی از کتاب «خاطرات» دکتر محمد دبیرسیاقی)