روز 27تیرماه1394، خامنه ای در خطبه های مراسم روز عید فطر، بعد از چهار روز سکوت، سرانجام ناگزیرشد توافق زهرآلود اتمی را تأییدکند و برای توجیه دست برداشتن از ساختن بمب اتمی به نحو مسخره یی ادّعاکرد این توافق همان فتوای قدیمی او درمورد حرام بودن ساخت و استفاده از بمب اتم است.
از خلال تمام رجزخوانیهای خامنه ای علیه «استکبار جهانی» و پیروزی سیاست «نرمش قهرمانانه» این نکته به روشنی پیداست که نوشیدن زهر توافق اتمی، به رغم هر برکت و نعمت ادّعایی، ضربه یی کمرشکن به «اقتدار» ولی فقیه درمانده رژیم یعنی خود خامنه ای است و اثر فرتوت کننده آن اندکی بعدتر خود را نشان خواهد داد.
در آغاز ریاست جمهوری خاتمی و سپری شدن 9سال از پذیرش آتش بس توسط خمینی, نشریه «شَلمچه», ارگان «انصار حزب الله», یکی از سخنرانیهای منتشرنشده عبدالله نوری, وزیر کشور خاتمی, را چاپ کرد. نوری در این سخنرانی حال زار خمینی را پس از نوشیدن جام زهر قطعنامه آتش بس بازگو می کند. بخشهای از این سخنرانی را در زیر می خوانید:
«...هشتسال امام فرمودند: صلح بین اسلام و کفر معنی ندارد؛ 8سال امام صدا زد "جنگ، جنگ تا پیروزی"، "جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم"؛ 8سال امام صدا زد "صدام باید برود"؛ 8سال امام این جوری شعار دادند، امّا بعد امر دایر شد بین اینکه اسلام (=نظام ولایت فقیه) بماند یا این که شعار امام و به اصطلاح پرستیژ امام بماند. شجاعت از این بالاتر؟، آزمایش از این بالاتر؟ امتحان خدایی از این بالاتر؟ امام می توانست زیربار این قطعنامه نرود و تا آخرین نفسش شعار خودش را بدهد، امّا بعدش بزرگترین گرفتاری را برای ما بگذارد.
...جنگ به یک نقطه حسّاسی رسیده بود که دیگر کاربُردی نداشتیم. مضافاً این که اگر بعد از امام ما میخواستیم صلح کنیم این ادّعا را می کردید که تا امام بود جرأت نکردید، حالا که امام سر بر تُراب (=خاک) گذاشته شما شروع کردید…
امام در یک نیمهشب قلم به دست گرفت و آن جملات عجیب را نوشت و فرمود که در این 8سال هرچه شعار دادم پس میگیرم، اگر آبرویی داشتم با خدا معامله کردم، و این قطعنامه را پذیرفتن سخت بود برایم، تلخ بود برایم، اما کاسه زهر بود سرکشیدم...»
نوری در ادامه سخنانش میگوید:
«...ایشان در حسینیه همین طور نشسته بود و بر اثر تألّمات روحی نمیتوانست سخنرانی بکند؛ همینطور نشسته بود با چشمانی پر از اشک، خدا شاهد است عجیب دلم سوخت... بعد از قطعنامه ما به هیچوجه خنده امام را دیگر ندیدیم...
یک پیرزنی آنجا بود به نام فاطمه, که خدمتکار اتاق امام بود، ایشان آمد گفت حاجاحمدآقا، آقا دارند گریه میکنند. گفتم آقا؟ گفت بله. کسی گریه آقا را ندیده بود. اجازه نمیداد کسی گریه اش را ببیند، حالا چطوری فاطمه فهمیده؟! من بلند شدم رفتم داخل اتاق دیدم آقا پشت به در، رو بهدیوار، نشسته و شانه هایش (از گریه) تکان میخورد، رفتم شروع کردم با طاقچه ور رفتن که آقا صندلیش را برگردانَد و گریه نکند. دیدم نه توی حال خودش است. وقتی نشد رفتم علی کوچولو را که خیلی دوست داشت بیاورم.
علی که آمد آقا صندلی را برگرداند، ولی باز هم گریه میکرد… علی که کارساز نشد که امام آرام بگیرند چون خیلی برای والده احترام قائل بود، احمد حاج خانم را آورد.
امام گفت احمد این چه کارهایی است که میکنی؟ دلم درد میکند میخواهم گریه کنم، اینکه راه علاجی جز اشک ندارد. تو یا مادرت را می آوری یا علی را می آوری، دیگر بعداز اینها چه کسی را میخواهی بیاوری؟ برو سراغ کارت, رهایم کن بهحال خودم...» نوری سپس بهبیان خاطره یی از قول احمد خمینی درباره آشفتگی شدید پدرش درنتیجه عزل منتظری می پردازد و می گوید:
«یکروز بعداز اینکه حکم استعفای آقای منتظری را امام امضا کرد، وارد اتاق شدم, دیدم نامه آقای منتظری در دستش است، از زیر عینک قطرات اشک آمده روی محاسنش و دارد گریه میکند… سعی کردم جلو گریه اش را بگیرم, گفت:
"احمد تعجب میکنی که من دارم گریه میکنم؟ احمد بهخدا کمرم شکست، دیگر اصلاً دلم نمیخواهد که زنده بمانم، دعا کن خدا مرگم را برساند، یک عمر فریاد زدم ولایت فقیه حالا خودم با دست خودم باید قسمت اعظم این ولایت فقیه را ذبح کنم، قربانی کنم... به خدا کمرم شکست...»