«از زخم قلب آبایی»

«آبائی (آمان جان) دبیر ترکمنی بود که نیمه‌های دهه بیست در گرگان به ضرب گلوله کشته شد... 

شبی دیرگاه (در یکی از آلاچیق‌های ترکمنی) احساس کردم هنوز زیر پلک‌های فرو بسته خود بیدارم. کوشیدم به خواب بروم نتوانستم.
   و سرانجام چشم‌هایم را گشودم. در انعکاس زرد و سرخ نیمسوز اجاق و یا شاید فانوسی که به احترام مهمانان در حاشیه وسیع اجاق روشن نهاده بودند، روبروی خود، در آن¬سوی تَشچال (=اجاق، چاله آتش)، چهره گرد دخترک صاحب¬خانه را دیدم که در اندیشه‌یی دور و دراز بیدار مانده چشمش به زبانه‌های کوتاه آتش ره کشیده بود. غمی که در آن چشم‌های مورّب دیدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول شب سخن از آبائی به میان آمده بود. از دخترک پرسیده بودم می‌شناختیش؟ جوابی نداده بود. وقتی در آن دیرگاه بیدار دیدمش با خود گفتم : به آبائی فکر می‌کند!
    بیرون آهنگ یکنواخت باران بود و لاییدن سگی تنها در دوردست. شعر را هفته‌یی بعد نوشتم (شاملو، مجموعه اشعار، مجلّد اول، چاپ بامداد، آلمان، ص 599-598 ).


  «از زخم قلب آبائی»

«دختران دشت!/ دختران انتظار
دختران امید تنگ/ در دشت بی‌کران،
و آرزوهای بی‌کران/ در خُلق‌های تنگ!
دختران خیال آلاچیق نو
در آلاچیق‌هایی که صد سال!-
از زره جامه‌تان اگر بشکوفید
باد دیوانه/ یال بلند اسب تمنّا را
آشفته کردخواهد...

   دختران رود گل‌آلود!
دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود!
دختران عشق‌های دور
روز سکوت و کار
شب‌های خستگی!
دختران روز / بی‌خستگی دویدن،
شب/ سرشکستگی!-
  در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق‌-
     در رقص راهبانه شکرانه کدام/ آتش‌زدای کام
بازوان فواره‌یی‌تان را
          خواهیدبرفراشت؟
افسوس! / موها، نگاه‌ها / به‌عبث/ عطر لغات شاعر را تاریک‌ می‌کنند.

دختران رفت ‌وآمد/ در دشت مه‌زده!
دختران شرم/ شب‌نم/ افتاد‌گی/ رمه!-
از زخم قلب آبائی
 در سینه کدام شما خون چکیده‌است؟
 پستان‌تان، کدام شما/ گل‌داده در بهار بلوغش؟
لب‌های‌تان کدام شما/
لب‌های‌تان کدام
  - بگویید!-
- در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه‌یی؟
  شب‌های تار نم‌نم باران ‌- که نیست کار-
 اکنون کدام‌یک ز شما/ بیدارمی‌مانید
    در بستر خشونت نومیدی/
   در بستر فشرده دل‌تنگی
   در بستر تفکّر پُردرد رازتان
 تا یاد آن - که خشم و جسارت بود-
 بدرخشاند/ تا دیرگاه، شعله آتش را/ در چشم بازتان؟
   بین شما کدام
    ـ بگویید!ـ
 بین شما کدام
صیقل‌می‌دهید/ سلاح آبائی را
 برای/ روز/  انتقام؟
  1330، ترکمن صحرا، اوبه سُفلا».
(شاملو، مجموعه آثار، دفتر یکم، انتشارات زمانه، چاپ سوم، 1381، تهران، ص 116تا119)


 

«نامه به آق چلی»


«آقای عزیز، بدون هیچ مقدمه یی به شما بگویم که نامه تان مرا بی اندازه شادمان کرد. شادی من از دریافت نامه شما علل بسیار دارد  و آخرین آن، عطف توجهی است که به شعر من "از زخم قلب آمان جان" کرده اید... هیچ می دانید که من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست می دارم؟ و هیچ می دانید که این شعر، عملاً قسمتی از زندگی من است؟ من تراکمه (=ترکمنها) را بیش از هر ملت و هر نژادی دوست می دارم. نمی دانم چرا. و مدتهای دراز در میان آنان زندگی کرده ام؛ از بندر شاه تا اترک. شبهای بسیار در آلاچیق های شما خفته¬ام و روزهای درازی در اوبه ها؛ میان سگها، کلاههای پوستی، نگاههای متجسّس بدبین، دشتهای پرهمهمه سرسبز و بی انتها، زنان خاموش اسرارآمیز و رنگهای تند لباسها و روسریهایشان، ارّابه ها و اسبهای مغرور گردنکش به¬سربرده ام.
                                         ***
دختران دشت!
دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند... شهر، کثیف و بی حصار و پرحرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند و مانند دشت عمیقند و اسرارآمیز و خاموش...
آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.
   و دیگر...، دختران انتظار. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ "انتظار پایان"؟ در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمی¬کشند. آیا به انتظار پایان زندگی خویشند؟ در سرتاسر دشت جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمی کند. اما سکوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بی¬فرجام در آن دشت بی¬کرانه به امید چیستند؟ آیا اصلاً امیدی دارند؟ نه! دشت، بی کران است و امید آنان تنگ؛ و در خُلق و خوی تنگ خویش، آرزویی بی کران دارند؛ چرا که آرزو، به هر اندازه که ناچیز باشد، چون به کرانه نرسد بی کرانه می نماید.
   خیال آنان پیرامون آلاچیق نوتری می گردد. اما همراه این خیال زندگی آنان در آلاچیقهایی می گذرد که صد سال از عمر هر یک گذشته است...
   آنان به جوانه های کوچکی می مانند که زیر زره آهنینی از تعصّبات محبوسند. اگر از زیر این زره به¬درآیند، همه تمنّاها و توقّعات بیدار می شود؛ به سان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفته است.
   روی خطاب من با آنهاست:
    "از زره جامه هاتان اگر بشکوفید/ باد دیوانه/ یال بلند اسب تمنّا را / آشفته کرد خواهد".
***
  در دنیا هیچ چیز برای من خیال انگیزتر از این نبوده است که از دور، منظره شامگاهی اوبه یی را تماشاکنم.
    آتشهایی که برای دفع پشه دربرابر هر آلاچیق برافروخته می شود: ستون باریک شعله هایی که از این آتشها برخاسته به طاقی از دود که آسمان اوبه را فراگرفته است، می پیوندد... گویی بر ستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند!
   آنها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند.
  عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند.
  در سرزمین شما، معنای "روز" سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.
  در سرزمین شما، معنای "شب" خستگی است. آنان دختران شبهای خستگی هستند.
  آنان دختران تمام روز بی¬خستگی دویدنند.
   آنان دختران شب، همه شب، سرشکسته به کنج بی حقی خویش خزیدنند.
   اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیأت و ظرافت فوّاره یی است؛ امّا این فوّاره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص درمی آید؟  اگر دختران هندو به سیاق سنتهای خویش، به شکرانه توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش می رقصند، دختران تراکمه به شکرانه کدامین آبی که بر آتش کامشان فروریخته شده است، فوّاره های بازوی خود را به رقص برافرازند؟
  تا اینجا سخن یکسر بر سر غرایز سرکوب شده بود... امّا بیهوده است که شاعر، عطر لغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاهها کدر کند. حقیقت از اینجاست که آغاز می شود.
    زندگی دختران ترکمن جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست. زندگی آنان جز شرم "زن بودن"، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش هیچ نیست...
  آمان جان (=آبائی)، جان خود را بر سر این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهایی یابد؛ دختر ترکمن از زره جامه خویش بشکوفد. دوشادوش مرد خویش زندگی کند و بازوان فواره یی اش را در رقص به شکرانه این کامکاری برافرازد...
   پرسش این است:
  دختران دشت! از زخم گلوله یی که سینه آمان جان را شکافت، به قلب کدامین شما خون چکیده است؟
   آیا از میان شما، کدام یک محبوبه او بود؟
  پستان کدام یک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟
   لبهای کدام یک از شما عطر بوسه یی پنهانی را در کام او فروریخت؟
 و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟
   در دل آن شبهایی که به خاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف می ماند و همه به کنج آلاچیق خویش می خزند، آیا هیچیک از شما دختران دشت به یاد مردی که در راه شما مُرد در بستر خود ـ در آن بستر خشن و نومید و دلتنگ؛ در آن بستری که از اندیشه های اسرارآمیز و دردناک سرشار است ـ بیدار می ماند؟ و آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشه او هستید که خواب به چشمانتان نیاید؟ آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشه او هستید که چشمانتان تا دیرگاه بازماند و آتشی که دربرابرتان ـ در اجاق میان آلاچیق روشن است ـ در چشمهایتان منعکس شود؟
  "بین شما کدام یک/ صیقل می دهید/ سلاح آمان جان را/  برای روز انتقام؟"
                                   ***     
  شعر اندکی، پیچیده است، تصدیق می کنم. ولی ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول کنید.
 شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در قره¬تپه و قوم چلی و قره داش کمباین و تراکتور می¬رانده ام.
  به هر حال، من از دوستان بسیار نزدیک شما هستم. از خانه های خشت و گلی متنفّرم و دشتهای وسیع و کلاه پوستی و آلاچیقهای ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمی برم.
  سلامهای مرا قبول کنید.
  اگر فرصت کردید این شعر را به زبان محلی ترجمه کنید. خیلی متشکر می¬شوم که نسخه¬یی از آن را هم برای من بفرستید.
 همیشه برای من نامه بنویسید.
  این نامه را با فرصت کم نوشته¬ام. دوست خود را عفو خواهیدکرد.
                           احمد شاملو/ شمال ایران، دفتر یک».
(«شناختنامه شاملو ، جواد مجابی، نشر قطره، تهران، چاپ سوم، 1381، ص 521تا523).