پاهایش از نیمکت کلیسا که روی آن نشسته به زمین نمیرسد اما نوای روح نواز ارگ که در مراسم مذهبی روزهای یکشنبه در رواق کلیسا می پیچد قلب کوچکش را چنان به شوق میآورد که اشک مجالش نمیدهد. آتش این شور و اشتیاق تا آخرین روزهای زندگی و آنگاه که در نود سالگی، در قلب افریقا و در احاطه ی جنگلهای بکر و طبیعت وحشی این سرزمین بی همتا نیز پشت پیانو می نشست و آثار باخ را مینواخت همچنان در قلبش فروزان بود. شایع است نوای موسیقی که از نواختن ساز او برمیخیزد هنوز نیمه های شب گاهی از اعماق سکوت و سیاهی جنگلها بگوش میرسد با آنکه روز چهارم سپتامبر سال جاری، پنجاه سال از آن زمان که جسم ”جادوگر سفید“ در خاک قاره سیاه خفته، سپری شده است.
آلبرت کوچک پسر کشیش دهکده گونسباخ کودکی آرام و خوشبخت است زیرا اجازه دارد روزهای یکشنبه طی اجرای مراسم مذهبی در کلیسا حضور داشته باشد و به این ترتیب به نوای دلنواز ارگ گوش سپرده و در دنیای شورانگیز موسیقی و رؤیاها سیر کند. در دبستان نیز همچنان کودکی آرام و غرق در تخیلات خویش است تا آنجا که حتی خواندن و نوشتن را نیز به سختی فرامیگیرد. روزی اما که در دعوای بین بچه های مدرسه، دوستش را زمین میزند و کودک فریاد میکند: ”من هم اگر مثل تو هفته ای دوبار سوپ گوشت میخوردم همین قدر قوی بودم“، آلبرت به خانه میدود و بی آنکه درست بداند چرا اما چنان احساس شرم میکند که لب به غذا نمیزند. زمانی دیگر نیزکه از پالتوی کهنه ی پدر برایش پالتویی میدوزند هرگز آن را به تن نکرد ـ بچه های دهکده هم پالتو ندارند ـ یا وقتی در زمستان سرد کلاهی برایش میخرند، هرگز آن را به سر نمیگذارد ـ بچه های دهکده هم کلاه گرم ندارند ـ و پاهایش نیز دیگر کفش چرمی هرگز به خود ندید ـ بچه های دهکده کفشهای چوبی به پا داشتند ـ سزای اینهمه خودسری البته سیلی خوردن است و گاهی حتی محرومیت از رفتن به کلیسا و شنیدن آوای دلنشین ارگ.
در ده سالگی آلبرت را برای ادامه تحصیل نزد پدر تعمیدی اش میفرستند چون پدر توانایی پرداخت مخارج تحصیلی او را برای طولانی مدت ندارد. اما بعنوان پسر کشیش، جایی برای تحصیل به او تعلق میگیرد. صبح و بعد از ظهر به مدرسه میرود و نظم خانه تغییر ناپذیر است. هر روز بعد از نهار و شام باید به تمرین پیانو بپردازد ـ آنچه پدر او را از پنجسالگی بدان واداشته است ـ و بزودی این ساز را بسا بهتر از آموزگار خود مینوازد. آلبرت در این دوران برای شناخت خویش و جهان پیرامون، در انبوه کتابها و اندیشیدن غرق است و در حقیقت نوشته ها را می بلعد. در ۱۸ سالگی دیپلم میگیرد و برای تحصیل به استراسبورگ میرود تا در دانشگاه آنجا به تحصیل مذهب شناسی پرداخته و سپس بجای پدر در مقام کشیش کلیسای گونسباخ گمارده میشود و به تحصیل فلسفه نیز روی میآورد. اشتیاق او برای شناخت انسان، جهان و تفکر و تحقیق درباره آنها پایان ناپذیر است. برای ادامه آموزش ارگ به پاریس میرود و پس از مدتها تقاضا و انتظار، سرانجام مسیو ویدور ارگ نواز معروف کلیسای سن سیلیپس او را به شاگردی میپذیرد اما کم کم زمزمه ها بالا میگیرد که: ”اصلا معلوم نیست اینجا چه کسی درس میگیرد، کی شاگرد است و چه کسی استاد، آلبرت شوایتزر یا مسیو ویدور؟“
چنان به آموختن، مطالعه و نگارش مشغول است که فقط وقتی از پای میافتد ناچار چند ساعتی میآساید. در ۲۵ سالگی موفق به اخذ دکترای فلسفه و مذهب شناسی از برلین و پاریس میگردد و ضمن اینکه انجام مراسم مذهبی کلیسای سن نیکلاس استراسبورگ بر عهده اوست، نگارش زندگینامه یوهان سباستیان باخ، تحقیق درباره آثار او و مکانیزم ساخت ارگ را نیز مصرانه پی میگیرد. اما دریافت نامه ای از گروه میسیونرهای فرانسوی برای نیاز شدید به پزشک، او را در عزم پیشین استوار میکند که: ”کاری کند کارستان“ و همین نامه راه را به مقصد نهایی بر او میگشاید. میخواهد در جنگلهای افریقا به خدمت پزشکی بپردازد....
پایان قسمت اول