«عقاب» خانلری

 

«شعر "عقاب" از دکتر پرویز خانلری ـ که به نظر بنده از آثار ارجمند ادبیات فارسی معاصر است ـ صحنه عبرت‏انگیزی را پیش چشم ما فرامی نماید. به ظاهر، سه جمله کوتاه از کتاب "خواص‏الحیوان" مضمونی چنین پرمغز در ذهن شاعر انگیخته است و آن جمله ‏ها چنین است: "گویند زاغ سیصد سال بزیَد (=زندگی می کند) و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد... عقاب را سی سال عمر بیش نباشد". برخورد زاغ و عقاب ـ دو منش و سرشت متفاوت و متضاد ـ سراسر این مثنوی را فراگرفته و در خلال آن نکاتی باریک و اندیشیدنی مطرح است که از ذهن و طبع شاعر تراویده است و خواننده را نیز به تأمّل وامی دارد... آغاز زیبای آن چنین است:

(دکتر پرویز ناتل خانلری)

  "گشت غمناک دل و جان عقاب‏/ چون از او دور شد ایّام شباب (=جوانی)‏

 دید کش (=که اورا) دوْر به انجام رسید (=زندگیش به پایان رسید)

/ آفتابش به لب بام رسید

 باید از هستی دل برگیرد/ ره سوی کشور دیگر گیرد

 خواست تا چاره ناچار کند/ دارویی جوید و در کار کند".

  عقاب، با مسأله‏ یی دشوار روبروست: پیری و مرگ. در حقیقت، آنچه او درباره آن می اندیشد، سرگذشت همه موجودات زنده، از جمله، آدمیان است؛ موضوعی که نمی توان از آن فارغ بود. امّا شاعر این سؤال ابدی را به صورتی چنین ساده و آسان‏یاب طرح کرده است.

    عقاب در پی این اندیشه در آسمان به پرواز درمی آید. توصیف پرواز او و واکنش دیگر موجودات در برابر وی، تصویری زنده و پویاست، سرشار از حرکت و شتاب و گریز و اضطراب:

 "صبح‏گاهی ز پی چاره کار/ گشت بر باد سبک‏سیر (=تیزرو)سوار

 گَلّه کاهنگ چرا داشت به دشت‏/ ناگه از وحشت پروَلوَله (=شور و خروش) گشت‏

 و آن شبان، بیم‏زده، دل‏نگران‏/ شد پی برّه نوزاد دوان‏

 کبک، در دامن خاری آویخت‏/ مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

 آهو، استاد و نظر کرد و رمید/ دشت را خطّ غباری بکشید

 لیک صیّاد سر دیگر داشت (=در اندیشه دیگری بود)‏/ صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

 چاره مرگ نه کاری است حقیر/ زنده را دل نشود از جان سیر".

    در برابر عقاب بلندپرواز و تیزبین و آسمان‏پیما، اینک از زاغ سخن می رود:

   "زاغکی زشت و بداندام و پَلَشت" که در آن دامن دشت آشیان دارد و این طرح کوتاه و گویا و نیز لحن سخن، نمودار زندگی حقارت‏آمیز اوست:

 "سنگها از کف طفلان خورده‏/ جان ز صد گونه بلا دربرده‏

 سالها زیسته افزون ز شمار/ شکم آگَنده ز گَند و مُردار"

  

    عقاب مغرور که در پی چاره مرگ است، وقتی زاغ را بر سر شاخ می بیند از "آسمان" به شتاب به سوی "زمین" می آید و ناگزیر برای حلّ مشکل خویش به جانب زاغ روی می آورد.

 "گفت کای دیده ز ما بس بیداد/ با تو امروز مرا کار افتاد

 مشکلی دارم اگر بگشایی‏/ بکنم هرچه تو می فرمایی"‏ 

    واکنش زاغ در برابر عقاب، مناسب منش اوست. پاسخ او اظهار خدمتگزاری است امّا در دل او دورنگی و نفاق خانه دارد. می داند که عقاب قوی‏ پنجه را اکنون نیازمندی زار و زبون کرده است، بنا بر این احتیاط را نباید از دست داد. رفتار او نمودار احوال همه موجودات کم‏توان است که در برابر قوی‏دستان، جز توسّل به چاره‏گری و مدارا و احیاناً خوشامدگویی راهی پیش روی نمی بینند.

 "گفت: ما بنده درگاه توایم‏/ تا که هستیم هواخواه توایم‏

 بنده آماده بُوَد، فرمان چیست؟/ جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

 دل چو در خدمت تو شاد کنم‏/ ننگم آید که ز جان یاد کنم‏

 این‏همه گفت ولی با دل خویش‏/ گفتگویی دگر آورد به پیش‏

 کاین ستمکار قوی ‏پنجه کنون‏/ از نیازست چنین زار و زبون‏

 لیک ناگه چو غضبناک شود/ زو حساب من و جان پاک شود

 دوستی را چو نباشد بنیاد/ حَزم (=دوراندیشی) را باید از دست نداد

 در دل خویش چو این رأی گزید/ پر زد و دورتَرَک جای گزید".

     عقاب، که به شهپر توانا و پنجه شکارگر و منقار تیز خویش همیشه می نازید، اینک بر اثر پیری، با افسردگی خاطر سخن می گوید. آن‏ همه هیمنه و شکوه، به اقتضای مقام، به "حبابی بر آب" تصویر می شود. وقتی از قدرت پرواز خویش یاد می کند، آهنگ کلامش توان دیگری دارد و چون به گذشت زمان و زندگی و مرگ چاره ‏ناپذیر می اندیشد، لحنش آرام و سنگین و تأمّل‏انگیز می شود. به صورتی بسیار ساده و طبیعی، آنچه را از پدر خویش در باب عمر دراز زاغ شنیده است فرایاد می آورد و راز درازی عمر را از زاغ جویا می شود:

 "زار و افسرده چنین گفت عقاب‏/ که مرا عمر حبابی است بر آب‏

 راست است این ‏که مرا تیز، پرست‏/ لیک پرواز زمان تیزترست‏

 من گذشتم به شتاب از در و دشت‏/ به شتاب ایّام از من بگذشت‏

 گرچه از عمر، دل سیری نیست‏/ مرگ می آید و تدبیری نیست‏

 من و این شهپر و این شوکت و جاه‏/ عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

 تو بدین قامت و بال ناساز/ به چه فن یافته ‏ای عمر دراز؟

 پدرم از پدر خویش شنید/ که یکی زاغ سیه‏ روی پلید

 با دو صد حیله به هنگام شکار/ صد ره (=صد بار) از چنگش کرده‏ ست فرار

 پدرم نیز به تو دست نیافت‏/ تا به منزلگه جاوید شتافت‏

 لیک هنگام دم بازپسین‏/ چون تو بر شاخ شدی جایگزین‏

 از سر حسرت با من فرمود/ کاین همان زاغ پلیدست که بود!

 عمر من نیز به یغما رفته‏ست‏/ یک گُل از صد گُل تو نشکفته‏ست‏

 چیست سرمایه این عمر دراز؟/ رازی این‏جاست، تو بگشا این راز".

    از این ‏پس زاغ مجال ظهور و بروز و ابراز شخصیّت می یابد. نخست از عقاب می خواهد پیمان کند که سخن او را بپذیرد. سپس با لحنی حق به جانب، سبب کوتاهی عمر عقابها را از زبان پدر خویش بیان می کند. حُسن توجیه وی و فصاحت و قدرت بیانی که شاعر در این زمینه به او بخشیده چشم‏گیرست. آنگاه تعارضی قوی عرضه می شود: عادت عقاب به پویش بر آسمان و طعمه خویش را بر افلاک جُستن و دعوت زاغ به فرودآمدن او بر فراز ناودان و کُنج حیاط و لب جو و جستجوی هر طعمه که در آنجا به دست می آید. سرانجام زاغ با آهنگی مفاخره‏آمیز (=آمیخته با فخرفروشی) از خانه ‏یی که در پشت باغی دارد و سفره گسترده و خوردنیهای فراوان خویش یاد می کند و عقاب را به آن نعیم (=نعمت) بی کران فرامی خواند:

 "زاغ گفت اَر تو در این تدبیری‏/ عهد کن تا سخنم بپذیری‏

 عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏/ دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست‏

 ز آسمان هیچ نیایید فرود/ آخر از این ‏همه پرواز چه سود؟

 پدر من که پس از سیصد و اند/ کان (=معدن) اندرز بُد و دانش و پند

 بارها گفت که بر چرخ اَثیر (=بلند، برگزیده)/ بادها راست فراوان تأثیر

 بادها کز ز بَر خاک وزند/ تن و جان را نرسانند گزند

 هرچه از خاک شوی بالاتر/ باد را بیش گزندست و ضرر

 تا بدان‏جا که بر اوج افلاک‏/ آیت (=نشان) مرگ بود، پیک هلاک‏

 ما از آن سال بسی یافته‏ایم (=ما از آن جهت عمرمان دراز شده است)‏/ کز بلندی رخ برتافته‏ایم‏

 زاغ را میل کند دل به نشیب‏/ عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

 دیگر این خاصیت مُردارست‏/ عمر مُردارخوران بسیارست‏

 گَند و مُردار بهین (=بهترین) درمان است‏/ چاره رنج تو زان آسان است‏

 خیز و زین بیش ره چرخ مپوی‏/ طعمه خویش بر افلاک مجوی‏

 ناودان جایگهی، سخت، (=بسیار) نکوست‏/ به از آن، کُنج حیاط و لب جوست‏

 من که بس نکته نیکو دانم‏/ راه هر برزن و هر کو دانم‏

 خانه یی در پس باغی دارم‏/ واندر آن گوشه سراغی دارم‏

 خوان گسترده اَلوانی (=رنگارنگی) هست‏/ خوردنیهای فراوانی هستگ.

    اینک صحنه‏ یی که شاعر از عشرتگاه زاغ توصیف می کند منظره یی است دل‏آزار و در حقیقت نمودگاری از خواستهای منشهای فرومایه. قدرت تصویرگری سُراینده از هر حیث، به حدّی است که همان‏گونه که او خواسته طبع آدمی بی اختیار از آنچه پیش چشم می آورد می رمد و با نفرت روی برمی تابد. القای این روح و احساس از همان ترکیب "گَندزار" ـ که در نخستین بیت به کار رفته ـ آغاز می شود و تا آخر که شرح رضایت و برخورداری زاغ از آن "خوان الوان!" است، ادامه دارد:

 "آنچه زان زاغ چنین داد سراغ‏/ گَندزاری بوَد اندر پس باغ‏

 بوی بد رفته از آن تا ره دور/ معدن پشّه، مَقام زنبور

 نفرتش گشته بلای دل و جان‏/ سوزش و کوری دو دیده، از آن‏

 آن دو همراه رسیدند از راه‏/ زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏

 گفت: خوانی که چنین الوان است‏/ لایق حضرت این مهمان است‏

 می کنم شکر که درویش نیَم‏/ خجل از ماحَضَر (=غذای موجود) خویش نیَم‏

 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند/ تا بیاموزد از او مهمان پند".

    عقاب بر سر دوراهی قرار گرفته: یک‏سو عمر درازست و خوگر شدن با گَندزار و تن دردادن به گَندخوارگی و در برابر آن، اکتفا به همان عمر کوتاه طبیعی است و پرواز افلاک و آزادی و آزادگی.

   قریحه شاعر که زشتیها را چنان پُررنگ به قلم آورده بود، اکنون مجالی می یابد در توصیف زیبایی، اوج پرواز و پیروزی، و نفرت عقاب از پستی و پلشتی؛ و بیان این حالت را نیز با هنرمندی از عهده برمی آید:

 "عمر در اوج فلک برده به سر/ دم زده(=نفس کشیده) در نفس باد سحر

 ابر را دیده به زیر پَر خویش‏/ حیَوان را همه فرمانبر خویش‏

 بارها آمده شادان ز سفر/ به رهش بسته فلک طاق ظفر (=پیروزی)

 سینه کبک و تَذرو (=قرقاول) و تیهو (=پرنده یی شبیه کبک، اما کوچکتر از آن)/ تازه و گرم شده طعمه او

 اینک افتاده بر این لاشه و گَند/ باید از زاغ بیاموزد پند!

 بوی گَندش دل و جان تافته بود/ حال بیماری دق یافته بود

 دلش از نفرت و بیزاری، ریش(=زخمی)‏/ گیج شد، بست دمی دیده خویش".

    عقاب نیز در برابر چنین تجربه بزرگ حیات قرار گرفته بود. اگر تاکنون با روآوردن به زاغ و چاره جستن از او تا حدّی از اوج به فرود گراییده بود و این رفتار از او سزاوار نمی نمود، سرانجام به لحظه تصمیم رسید. ببینید شاعر احوال او را با چه تصویرهای گویا و زیبایی تعبیر کرده و سرانجام چگونه با ایجاز (=سخن کوتاه)ی دلپذیر، اندیشه‏ یی بلند و چشم‏گیر را در سخن گنجانده است:

 "یادش آمد که بر آن اوج سپهر/ هست پیروزی و زیبایی و مهر

 فَرّ و آزادی و فتح و ظفرست‏/ نفس خرّم باد سحرست‏

 دیده بگشود و به هرسو نگریست‏/ دید گردش اثری زاینها نیست‏

 آنچه بود از همه‏سو خواری بود/ وحشت و نفرت و بیزاری بود

 بال بر هم زد و برجست از جا/ گفت کای یار ببخشای مرا

 سالها باش و بدین عیش بناز/ تو و مُردار تو و عمر دراز

 من نیَم درخور این مهمانی‏/ گَند و مُردار تو را ارزانی‏

 گر در اوج فلکم باید مُرد/ عمر در گَند به سر نتوان بُرد".

     همان‏گونه که عقاب به بالا پر می گشاید، شعر نیز با آهنگی خوش و مناسب اوج می گیرد و به پایانی چنین زیبا می رسد: رها شدن و محو شدن عقاب در پهنه آسمان و سرنوشت:

 "شهپر شاه هوا اوج گرفت‏/ زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

 سوی بالا شد (=رفت) و بالاتر شد/ راست (=کاملاً) با مهر فلک (=خورشید) همسر شد

 لحظه‏ یی چند بر این لوح کبود/ نقطه یی بود و سپس هیچ نبودگ.

 

    آنچه در شعر "عقاب" به سادگی پیش چشم ما قرار گرفته نکته‏ یی مهم است: دو راه عرضه ‏شده پیش عقاب و تعارض آنها با یکدیگر، در حقیقت، رمزی است دیگر از تضاد ابدی خوبی و بدی، زیبایی و زشتی، روشنایی و تاریکی و فضیلت و رذیلت. کیست که در زندگی گرفتار این‏گونه دوراهیها و تردیدها نشده باشد؟...

(دکتر غلامحسین یوسفی)

 در حقیقت شعر "عقاب" افقی بلند و آرمانی را پیش چشم ما می گشاید و کمال مطلوبی همّت‏انگیز را به همگان فرامی نماید که میل به آن مستلزم رهایی از لُجّه (=میانه دریا) تاریک آلودگی و پستی و فرومایگی است و پرواز به آسمان بی کران و نورانی پاکی و شرف و آزادگی؛ چه آرمانی از این والاتر؟».

( «زندگی و احوال و آثار دکتر پرویز ناتل خانلری»، دکتر منصور رستگار فسایی، انتشارات «طرح نو»، تهران،  1379، ص119، مقاله «فراز و فرود»، دکتر غلامحسین یوسفی).