... قصّه ماهی سیاه کوچولو، قصه یی است برای بچهها. ولی در لا به لای آن، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصه یی است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.
ماهی سیاه کوچولو، هر چند که مثل هزاران هزار ماهی دیگر «شبها با مادرش زیر خزه ها میخوابید» و «حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده مهتاب را توی خانه شان ببیند»، یک ماهی عادی و معمولی نیست. سه خصلت عمده، از همان ابتدا او را از همنوعانش متمایز میکند: تفکّر، آگاهی و اراده. شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو، به نحوی جبری و اجتنابناپذیر، تا به آخر تابع این خصائلاند. به طوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو، سرگذشت عصیان آگاهانه و شکلگرفته میشود.
با تفکّر ماهی، ماجرایش شروع میشود: «چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بیمیلی از این طرف به آن طرف میرفت و برمیگشت... مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد، امّا نگو که درد ماهی از چیز دیگری است».
از چی؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار میکند تا خبرش کند که میخواهد برود «آخر جویبار را پیدا کند».
در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواخت برو بیایی هر روزه، مادرش مثل همه ننه های محافظه کار و مصلحت اندیش، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشه اش، به هر دری میزند. ولی دست آخر خلع سلاح میشود؛ اوّل خیال میکند به اعتبار اینکه چند پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده بار بیشتر در همان آب در جا زده است، حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کار کشته یی شده است.
«من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها میکردم»! این طرز تفکّر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نویی که رو میآید. نزاع دائمی دو نسل؛ نسلی که در نتیجه گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف مآبانه قلّابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است. در مورد ماهی سیاه کوچولو این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است. مادر، توجیه بی اثر و ابتذال زندگی اش را اینطور در قالبی فلسفی می ریزد:
«آخر جانم، جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمیرسد»... ملاحظه میفرمایید؟ بازگشت به سلیمان، باطل اباطیل! یا اگر زبان مـد روز را ترجیح میدهید، فلسفه پوچی! حدّ تکامل توجیه فلسفی مفعول بود!
اما با همه کارکشتگی و فلسفه بافی، در مقابل یک تلنگر منطق، موهایش سیخ میشود: «آخر مادر جان، مگر نه این است که هر چیزی به آخر میرسد؟ شب... روز... هفته، ماه، سال»... و می بیند که بچه نیم وجبی اش دارد دیالکتیک تحویلش میدهد. این است که از فلسفه به «نصیحت مادرانه» میزند: این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو بریم، بریم گردش». یعنی که خلعسلاح شده است و دیگر جوابی ندارد.
اگر به جای ماهی سیاه کوچولو با آن مشخصات، ماهی «فهمیده» دیگری بود، همین قدری که طرف را در مباحثه محکوم کرده است، راضی میشد و با نوعی ا حساس غرور راه میافتاد تا زندگی «محکوم» روزمرّه اش را باز تکرار کند. منتها با وجدان رام و خیال راحت. ولی ماهی سیاه کوچولو از این دسته نصفه کاره فهمیده و کوتاه بیا نیست:
«نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شده ام... این را فهمیده ام که بیشتر ماهیها موقع پیری شکایت دارند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین میکنند... من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکّه جا هی بروی و برگردی و دیگر هیچ. یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟»..
مادر این زبان را دیگر اصلاً نمی فهمد: «بچه جان مگر به سرت زده؟ دنیا!... دنیا! دنیا دیگر یعنی چه؟».. وقتی همسایه یی به کمک مادر می آید و می خواهد به ضرب تمسخر، ماهی سیاه کوچولو را از پا درآورد:
«... تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده یی و ما را خبر نکردی؟»..، اینجوری تو دهنی میخورد: «نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یکدفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده ام و هنوز همان ماهی چشم و گوش بسته ام که بودم». لاجرم عکس العملش از این منطقی تر نمی تواند باشد: «وا... چه حرفها!»
ماهیها هم مثل آدمها، کار که به این جاها میکشد، برای «متّهم» پرونده تشکیل میدهند و تهدیدش میکنند: «تحت تأثیر افکار مضرّه اون حلزونه ست... حقش بود بکشیمش... خیال کردی به تو رحم هم میکنیم؟ و...».
ماهی سیاه کوچولو ناچار فرار میکند و در همان حال فرار، حرف آخرش را می زند: «مادر برای من گریه نکن، به حال این پیرماهی های درمانده گریه کن».
فعلاً همینجا توقف میکنیم و قبل از شروع داستان واقعی ـ داستان پیشروی ماهی به سوی هدفش دریا ـ از کارش یک جمعبندی مختصر میکنیم.
ماهی سیاه کوچولویی است که خارج از رسم ماهی ها فکر میکند و در نتیجه این تفکّر، به یک آگاهی نسبی میرسد.
تا این جای قضیه خیلی معمولی نیست. ولی خوب، احتمالش هست. از این به بعد است که مورد استثنایی و خارق العاده پیش می آید: این آگاهی نسبی درباره وضع زندگی و یکنواختی و بطالت آن، مبدأ حرکت میشود.
ماهی سیاه کوچولو هنوز نمی داند درست چه چیز می خواهد، ولی در عوض می داند که این وضع را نمیخواهد. حال دو راه در پیش دارد؛ یا این که از همین اول شروع به حرکت کند بهسوی آنچه به طور مبهم احساسش میکند، ولی قادر نیست به طور دقیق مجسّمش کند.
ماهی سیاه کوچولو راه دوم را انتخاب میکند: پنبه منطق و فلسفه مسلّط بر محیط را میزند، سنتها و عادات را به هم میریزد. علائق متعدد و بسیار محکم خود را با قوم پیره ماهیها میبُرد و به سوی زندگی دیگر میرود که خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد، ولی میداند که در طی راه به تدریج برایش روشن خواهد شد. و همه این کارها را در محیطی میکند که وضع عینی اش چنین عصیان پرخاشجویانه یی را ایجاب میکند، نه ذهن علیل و عقب مانده اش.
این تصویر را جلو چشم دکانداران فلسفه و سیاست و هنر و مقاطعهکاران جامعه شناسی و شرکتهای سهامی پخش ایدئولوژی های به ثبت رسیده میگیریم و میخواهیم تا این «تیپ» قهرمان داستان را قضاوت کنند. نظرها از چپ و راست اینطور اظهار میشود:
ـ آوانتوریسم! ماجراجویی خُرده بورژوایی!
ـ رمانتیسم انقلابی کاذب!
ـ جنون آنی ناشی از عقده حقارت و خود کمتربینی!
ـ اخلال در نظم، تحریک به قیام علیه امنیت ماهیها، همدستی با عامل خارجی حلزون پیچ پیچی!
به دقت نگاهمان را از چپ و راست می گردانیم و می بینیم سرصفیها همه مغَبغَب و تر و تمیز، مؤدّب ایستادهاند به انتظار ظهور خردجّال تا برایشان کرهپاستوریزه بیاورد.
بغل دستشان آدمکهای توسری خورده عینکی و موی آشفته، در انتظار کشف حقایق مطلق جاودانی. بغل دستشان جمعی قُزمیت هاج و واج، سخت در تلاش توضیح پدیده های اجتماعی از روانشناسی فرویدی و نئوفرویدی. بغل دستشان عروسکهای کوکی با کمرهایی که توش لولا کار گذاشتهاند برای سهولت در خم و راست شدن، مهر سکوت و لبخندی احمقانه برلب، با کوله پشتیهایی انباشته از پسمانده «هنر» ی که در خر تو خری «جشنواره» نتوانسته بودند قالب کنند. آنورترش نگاه کردن ندارد.
«تیپ» نوینی که بهرنگ معرفی میکند، به وضوح برای افکار اُمُل و درجازننده غیرقابل فهم است. امّا بهرنگ با توجه به این زمینه فکری هم، عوض آنکه دست و پایش بلرزد، معیارها و ضابطه هایی جاافتاده را به هم میریزد. «تیپ» نوینی خلق میکند که خصلت برجسته اش شهامت و جسارت است. شهامت و جسارتی انقلابی ـ و نه شهامت دروغین شوالیه رمانهای الکساندر دومایی یا شاهزادگان کلّه خر قصههای مَلک بهمن ـ . این شهامت نتیجه انرژی خلّاقی است که از راه آگاهی و اراده، یکباره همچون نیروی اتم آزاد میشود و زندگی را ابعاد و چشم اندازی وسیعتر و سطحی والاتر میبخشد. حد تکامل و شکفتگی انسانیت.
آیا این رمانتیسم کاذب است؟ ماجراجویی خردهبورژوایی است؟
اگر از خرهای زخمی و لنگ و وامانده یی که تنها جنبش و حرکتشان تکان دادن دم و برای راندن مگس است بپرسیم، میگویند: البته! امّا در کجای دنیا و در کدام وقت، خرهای لنگ، تاریخ را به وجود آوردهاند؟
آنها همیشه در جستجوی سعد و نحس کواکب اند و هر نوع تحرّک و جنبش را تخطئه میکنند. این پیره ماهیها خیال میکنند ایجاد حرکت مشروط و منوط به نظر لطف خدای توفانها و انقلابهای جوّی است و جنبشهای درونی هیچوقت به هیچکجا نمیرسند. اینها مفعولان تاریخ اند. ادّعایشان هرچه میخواهد باشد.
دنبال ماهی سیاه کوچولو راه میافتیم. او را در پیشروی اش به سوی دریا دنبال میکنیم. میرسیم به یک برکه پر آب: «هزاران کفچه ماهی توی آب وول میخوردند». گفتگوی ماهی سیاه کوچولو و کفچه ماهیها آنقدر روشن و روشنکننده است که کفچه ماهیها را در قالب آدمیزادی شان فوراً معرفی میکند. ببینید چطور:
«ماهی سیاه کوچولو را که دیدند، مسخره اش کردند و گفتند: ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟
ماهی، خوب وراندازشان کرد و گفت: خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا شویم.
یکی از کفچه ماهیها گفت: ما همدیگر را کفچه ماهی صدا میکنیم.
دیگری گفت: صاحب اصالت و نجابت.
دیگری گفت: از ما خوشگلتر تـو دنیا پیدا نمیشود.
دیگری گفت: مثل تو بیریخت و بدشکل نیستیم.
ماهی گفت: من هیچ خیال نمیکردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را میبخشم؛ چون این حرفها را از روی نادانی میزنید.
کفچه ماهیها یک صدا گفتند: یعنی ما نادانیم؟
ماهی گفت: اگر نادان نبودید، میدانستید در دنیا خیلیهای دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشآیند است. شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست».
کفچه ماهی را که شناختید؟
خُرده بورژواهای روشنفکرمآب! همانها که در یک برکه ساکن «وول میخورند»، ادّعای اصالت و نجابت دارند، معتقدند که خوشگلتر از آنها در دنیا پیدا نمیشود؛ همانهایی که با همه ادّعای اصالت، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست. ولی خیال میکنند محور عالم وجودند و برکه شان را دنیا میپندارند: «تو اصلاً بیخود به در و دیوار میزنی. ما هر روز از صبح تا شام دنیا را میگردیم، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچکس را نمیبینیم. مگر کرمهای ریزه که آنها هم به حساب نمیآیند».
برای آنکه کوچکترین تردید از شناختن کفچه ماهیها نداشته باشید، مادرشان را هم به شما معرفی میکنند: قورباغه! سرسلسله ذوحیاتین! مظهر خصلت دوگانه خرده بورژوازی، با دست، پسزننده و با پا، پیشکشنده؛ آن که میتواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت، خیال میکند هم در دسته حیوانات زمین است و هم رهبر جانوران آبی. مجسمه ادعا و تحقیرکننده دیگران. همان که خیال میکند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو میتوپد که: «حالا چه وقت فضلفروشی است؟ موجود بیاصل و نسب!... من دیگر آنقدر عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است»... و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را میشنود: «صدتا از این عمرها بکنی، باز هم یک قورباغه نادان و درمانده بیشتر نیستی».
معذالک ماهی سیاه کوچولو، با همه جسارت و جوش و خروشش، یک موجود از کوره دررفته نیست. او درست طرفش را میشناسد و میداند که ماهیتی دوگانه دارد. ضعفهایشان را به شدت میکوبد، اما در عینحال نقاط قوت بالقوه شان را هم از یاد نمیبرد. از اینرو آنها را می بخشد؛ چون این حرفها را از روی نادانی میزنند.
امّا این روش غیرخصمانه دیگر در مقابل خرچنگ رعایت نمیشود. زیرا که ماهیت خرچنگ بر ماهی سیاه کوچولو کاملاً روشن است و از همین روست که خرچنگ با همه عوام فریبی و چرب زبانی، موفق نمیشود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد. ماهی، در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.
در این دوران جاهلیت که دور، دور خزعبلات روانشناسی مآبانه آمریکایی الاصل و احمقانه حضرت دیل کارنگی و همپالکیهایش است، و آیین کامیابی و دوستیابی و این ردیف دستورالعملهای وقیحانه مشتری دارد، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران «سلامت فکری» کودکان اند، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان میآموزد! انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست! انگار که مفهوم مهر و کین، دوستی و دشمنی، عشق و نفرت فقط در مخیّله انسانهاست و هیچگونه مصداق و تجسّم خارجی ندارد! از این بعبعیهایی که سرشان را لای برف میکنند و شعارهای شیر و خورشید قرمزی میدهند که بنیآدم اعضای یک پیکرند، بپرسید کدام بنیآدم با کدام بنیآدم اعضای یک پیکرند؟ کودک گرسنه در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضای یک پیکرند؟ یا پابرهنه بیمار کنگویی با آقای پل هانری اسپاک؟ یا ویتنامی با ناپالم سوخته شده و سیاه شقّه شده آمریکایی با عالیجناب لیندن.بی.جانسن؟! و اگر این بنی آدمها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی میکنند، مسئولیت آن به عهده کیست؟ به عهده غارتکنندگان یا غارتشدگان؟
و شما انتظار دارید که در این جنگ که لازمه بقای یک طرف، متلاشی شدن طرف دیگر است، بهرنگها که خود یک سر دعوا هستند، بیایند جوکی گری و ترک دنیا یاد بچهها بدهند؟ یا مسیح وار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورتشان را دم چک بدهند؟ و یا ادای کلیسای عوامفریب کاتولیک را در بیاورند و ترحّم ـ این پست ترین و غیرانسانی ترین نوع تحقیر بشر ـ را اشاعه دهند؟ انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند!
نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد میدهد (اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد) یک نفرت انسانی است. نفرت از بدی و خیانت؛ نفرت از بدان و خبیثان! چه میفرمایید؟ به نظر میرسد که این موجودات آسمانی بیش از آنکه از نفی «نفرت» ناراحت باشند، از موارد اعمال این احساس نگرانند! اگر غیر از این است، آنها بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود، آنگاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت، محلی از اعراب خواهد داشت و نه ترحّم.
کین و نفرت درست و موجّهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه میدارد، کین طبقاتی است. برپادارنده شعلههای سرکش خشم و عصیان؛ همان که امکان میدهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان «خداپسندانه»ی خرچنگ، ماهیت خصمانه او را ببینی و مواظب باشی تا لقمه چپش نشوی.
مبلّغین مهر و محبت قلّابی و مصنوعی، دو هزار سال است بیهوده تلاش میکنند تا مسأله را ماستمالی کنند، ولی حتی یکبار هم به فکر حل منطقی آن نیفتادهاند.
بهدنبال ماهی سیاه کوچولو جلو میرویم و با مارمولک، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا میشویم.
می دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد می کنند؟ چون نمی گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند، چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه کس و همه چیز را دارد و دُم به تله نمی دهد. طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک، همیشه مزاحم جاعلان و شیّادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمیدکه تمام این سیستم عظیم جهانی و همه این مؤسسات رنگارنگ بین المللی، تمام این سازمانهای به ظاهر خیریه و همه این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشورهای فقیر ساخته اند، دوز و کلک است، سرپوشی است بر روی بهره کشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟!
زیر قلم بهرنگ، به مارمولک اعاده حیثیت می شود. همانی می شود که خطرات راه را می شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دامهایی که سقائک بر سر راهش گسترده است، برحذر میدارد و تمام فوت و فن جهنّمی کیسه ذخیره سقائک را برملا می کند و برای احتیاط، خنجری به او می دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید میدهد که به زودی به دسته ماهیان آزادشده خواهد رسید.
گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش میدهد. برایش سؤالات جدیدی مطرح میشود: «راستی ارّه ماهی دلش می آید همجنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ماهیخوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟»
اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه ها بخوابد، آیا هرگز چنین سؤالاتی، آن هم به نحوی حیاتی برایش پیش می آید؟ این سؤال که چرا گروهی از «بنی ماهی»ها به طور حرفه یی مأمور شکار بنی ماهی های دیگرند؟ و چرا ماهی هایی که به راه آزادی می روند، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهیخوار باشند؟
آموختن در حین حرکت ـ به کار بردن آموخته ها برای جلوتر رفتن!
این است آنچه بهرنگ میخواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخّصه اصلی ماهی سیاه کوچولو.
حالا ماهی سیاه کوچولو راه می افتد و در هر قدم چیز تازه یی می بیند و تجربه تازه یی می اندوزد: آهوی تیرخورده، لاکپشتهایی که زیر آفتاب چرت می زنند، کبکهایی که در درّه قهقهه می زنند؛ تا برای اولین بار دوباره یکدسته ماهی ریز می بیند.
با این ماهی ریزه ها آشنایی نزدیک داریم، همه شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رودخانه بروند، ولی در ضمن همه شان از سقائک می ترسند! کیسه سقائکی که سر راه نشسته، برایشان مانع غیرقابل عبور است:
«اگر مرغ سقّا نبود، با تو می آمدیم؛ ما از کیسه مرغ سقا می ترسیم».
این بیان یک واقعیت اجتماعی است؛ احساس حقارت بر مبنای القای ترس، فلج شدن ماهیها در نتیجه غول بی شاخ و دم و شکست ناپذیری که خودشان در مخیّله خودشان از کیسه سقائک درست کرده اند.
روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی ریزه ها، برای ماهی ریزه ها غیر قابل فهم است. به همین دلیل به زودی همه جا می پیچید که یک ماهی از راه دورآمده و می خواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقّا هم ترسی ندارد! ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است، شکاف ایجاد می کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی ریزه ها را به دنبال او می کشد.
تمام صحنه شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یکبار دیگر این مطلب گفته شود. «آدمها هر کاری دلشان بخواهد ...» می کنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر «محال» و «غیر ممکن» برجسته شود.
صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب برمیخیزد، می بیند چند ماهی ریزه دنبالش آمده اند. اما هنوز می ترسند. حتی بیشتر از پیش می ترسند: «فکر مرغ سقّا راحتمان نمی گذارد». مرغ سقا، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کمکم محسوس می شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری، ماهی ریزه های فراری را فلج می کند. ماهی سیاه کوچولو شعار می دهد: «شماها زیاد فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسمان به کلّی میریزد.»
این بیان ساده، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی آن جنبش است. ترس، ناشی از بی حرکتی است. حرکت کنیم، ترسمان می ریزد!
جالب توجه اینجاست که وقتی همگی در کیسه مرغ سقّا گیر می افتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می فهمد. ماهی ریزه ها از همان قدم اول فرار، در کیسه مرغ سقّا گیر افتاده بودند. کابوس «کیسه مرغ سقّا» چنان تسخیرشان کرده بود که گیرافتادن در خود کیسه، تنها یک تغییر جزئی در وضع می توانست به حساب آید، نه بیشتر.
همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک می خورد و عیار خلوصش معلوم می شود. صحنه گفتگو و مشاجره ماهی سیاه کوچولو با ماهی ریزه ها درون کیسه مرغ سقّا تکاندهنده است. از خلال حرفها، ادعاها، ترسها ، امیدواریها و اظهار عجزها، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می گذرد و حدّ ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده شان خود را نشان می دهد. آنها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانه خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می زنند، اظهار عجز می کنند، به تضرّع و زاری می افتند و به قیمت لودادن و قربانی کردن سرسخت ترین همراهشان ـ ماهی سیاه کوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشایش می کنند. اینطوری:
«حضرت آقای مرغ سقّا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی بازکنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»
«حضرت آقای مرغ سقّا! ما که کاری نکرده ایم؛ ما بیگناهیم، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...»
چه کلمات و جملات آشنا و هزاربار شنیده یی!
ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزه ها را به رخشان می کشد و درسشان می دهد:
«ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر، معدن بخشایش است که اینطور التماس می کنید؟»
در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه مانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید:
«تو هیچ نمی فهمی چه داری می گویی! حالا می بینی که حضرت آقای مرغ سقّا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!» و وقتی مرغ سقّا به رسم معمول سَنواتی و شیوه باستانی مرغان سقا میگوید: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادیتان را به دست آورید»، دیگر عقل نیمه کارشان هم از کار می افتد و توحّش غریزی شان در پست ترین اَشکال تظاهر می کند:
«باید خفه ات کنیم؛ ما آزادی می خواهیم!»
ترسوها و ضُعفا همیشه طالب آزادی اند، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند، حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آنها می آموزد و به همه ـ ماهی ریزه های نوعی و به مدافعان پرحرارت رحم و گذشت و بخشش ـ نشان می دهد که کینه توزی مرغ سقّا، که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا، در گرو کشتن و خوردن ماهیهای کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سر کینه و نفرت ـ سر اصلی آن ـ را به عیان نشان می دهد؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف؛ زورگو به ستمدیده.
مرغ سقا ماهی های لرزان و بی دست و پا را می بلعد، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملاً بر خود و اوضاع مسلّط است، کیسه را پاره می کند و آزاد می شود. کاری که از اول هم می توانست بکند، ولی نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربه آخر را از ماهی ریزه های همراه خود و تمام ماهی ریزه های تمام رودخانه های دنیا دریغ کند!
ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می رسد؛ از چنگ ارّه ماهی می گریزد. در حین شنا بر سطح آب، داشت این طور فلسفه زندگی اش را خلاصه می کرد:
«مرگ خیلی آسان می تواند الآن به سراغ من بیاید؛ امّا من تا می توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ـ که می شوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»
در شکم مرغ ماهیخوار، به ماهی ریزه یی که داشت گریه و زاری می کرد و ننه اش را می خواست، نهیب می زند: «بس کن بابا! تو که آبروی هرچه ماهی است، پاک بردی...»
ماهی سیاه کوچولو می خواهد ماهی ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سؤال رو به رو می شود که: «پس خودت چی؟»، جواب می دهد: «فکر من را نکن. من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمی آیم.» و بالاخره هم مرغ ماهیخوار را می کشد.
حالا لابد منتظرید که مثل همه قصه ها، این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو، قهرمان ماهیهای آزادشده بشود.
کور خوانده اید! بهرنگ، قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفه یی»، کسی که نان قهرمانی گذشته اش را بخورد نمی خواهد. او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی، بلکه به صورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرتهای نهفته در وجودش از دیگران متمایز می شود؛ و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا.
پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایان این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پر شکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعه ماهیان حل شده است. او از این پس جزئی از حیات هر ماهی آزاد شده یی است که به دریا می رسد.
او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست. او خود جزئی از آزادی شده است.
آیا این یک تخیهل شیرین و یک خوشبختی اغراق آمیز است؟
اصلاً بهرنگ را نشناخته اید! او هیچوقت واقع بینی اش مغلوب آرزوها و تخیّلات نمی شود. نگاه کنید چطور داستانش را تمام می کند:
وقتی ماهی پیره قصه اش را تمام می کند، می گوید: «حالا وقت خواب است؛ شب به خیر!»
«یازده هزار و نهصد و نود و نـه ماهی شب به خیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. امّا ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود...»
شما گمان می کنید که این خوشبختی اغراق آمیز است؟!