افسانه یی تا دورترین آبادیها

دکتر غلامحسین ساعدی

   ناصرخسرو بعد از سفر چندین و چند ساله که در طی آن صاحب مسلک تازه شد و مقام حجتی، او را به مقابله با قدرت خراسان درافکند ـ و بعد آن چنان درگیری که قدرتمندان را به وحشت و هراس عظیمی مبتلاکرد و به اجبار بیش از پانزده سال در "یمگان" نشست و پایگاهی برای خود ساخت، به صورت اسطوره یی درآمد که تا دورترین نقاط، نام و آوازه ا ش پیچید و افسانه های فراوان درباره اش ساخته و پرداخته شد. نفوذ این افسانه ها در دل و جان مردم نه چنان بود که کسی قادر به نابودی و زدودن آنها باشد. نکته دیگر این که زبان ناصرخسرو گرچه برای مردم عادی امروزه، زبانی است دشوار و پیچیده، ولی به اعتبار قول میخائیل زند، او همیشه به زبان مردم کوچه و بازار می نوشته و هر قصیده او دست به دست می گشته و تا دورترین نقاط پخش می شده.

     مسأله اینجاست که اگر ناصرخسرو در گوشه دنجی می نشست و در ایمنی کامل آنچه را که امروز روز از او داریم روی کاغذ می آورد، باز هم شاعری بود شجاع و با ایمان، مخالف هر نوع ستکاری، معتقد به دانایی والا و پوینده یی بزرگ و عقل گرا.

   امّا هیچ اسطوره یی برای او ساخته نبود. به ناچار حوزه نفوذش محدودتر از آن بود که امروز هست و قرنهای طولانی بوده است. این مثال درباره هر صاحب قلمی صادق است. نوشته ها و سروده ها به جای خود، پویندگی و مبارزه صاحب آن نوشته ها و سروده ها، خود حدیث دیگری است.

کلید کتابهای صمد

و همین است دلیل آن اسطوره یی که در مدت بسیار کوتاه درباره صمد بهرنگی پرداخته شد و تا دورافتاده ترین آبادیها و در قلب و روح کوچک و بزرگ نفوذکرد.

   اگر عکسی از او در قهوه خانه های وسط راه می بینید، یا در روی داشبورت تاکسی فلان شهرستان پرت، هیچ تعجّب نمی کنید. در کتابخانه کوچک هر محصل و آدم ساده کتابخوانی مجموعه کارهای او را پیدا می کنید و چنین است که او نفوذ خود را در مردم کرده و تأثیر خود را گذاشته است.

   بزرگترین تأثیر صمد در معلمین شهرستانها و دهات بود. هنوز چندماهی از مرگش نگذشته بود و صدای رسای او تازه تازه به گوشها می رسید که معلم دهکده چشم بازکرد و خود را آدم دیگری یافت. حس غربت و درماندگی را از یادبرد و آرزوی انتقال به شهر یا جای بهتری را از دست داد. ساندویچ خوردن و در صف سینما ایستادن را فراموش کرد. او خود را آدم دیگری یافت. این مسأله یی که تا آن روز خبرنداشت. مشکلات بی حدّ و حَصر اجتماعی را، که همیشه ندیده و حس نکرده، از کنارشان می گذشت رو در رو و سینه به سینه دید. برای درافتادن با آنها قدرت بیش از حدی در خود پیداکرد. حضور در کلاس در س از حالت یک وظیفه درآمد. او با پنجاه شصت بچه می توانست دنیای قشنگ تری بسازد. مشکل رابطه ها عوض شد. آشنایی با تک تک آنها، با پدرها و مادرها، با تمام مردم. چرا که صمد نیز چنین می کرد و تنها یک محصّل نبود. آدم کاملی بود با تمام گرفتاریها و درماندگیها، که جدا از ترکیب جامعه نبود. و چنین بود که همیشه دنبال علتها می گشت و مسائل را دیگر به قضا و قدر نسبت نمی داد. خواندن و یادگرفتن را نه بدان صورتی که پیش تر، بل به صورت دیگری قبول کرد و کتاب دیگر زینتی نبود روی طاقچه، موجودی بود زنده که یاد می داد، سؤال می کرد و به فکر وامیداشت. و او این کشف تازه را در انحصار خود نگه نمی داشت. دیگران را هم خبر می کرد و برای رسیدن به این دنیا، تنها کلید، کتابهای صمد بود.

   تأثیر بعدی بهرنگی در انتخاب معیار بود. معیار برای همه چیز.

 

   بچه ها و صمد

   امّا مهمترین تأثیر صمد روی بچه ها بوده است. او به آدمهای شکل گرفته بزرگسال امید چندانی نداشت. در برخوردهای مکرّر دیده بود که بچه ها آمادگی فوق العاده یی برای درک حقایق دارندک چنین بود که سعی می کرد با آنها اُخت شود، با آنها کنار بیاید، چشم و گوششان را به این دنیای آشفته پر هرج و مرج بازکند. ترس، اول ترس از کلاس و درس معلم را از میان بردارد و بعد ترسهای دیگر را. او می دید کتابهای درسی که برای بچه های دهاتی نوشته می شود، نارسا و مضحک و غیرقابل فهم است. بدین ترتیب حتی قبل از این که دست به نوشتن داستانهایش بزند، کتاب الفبای بسیار ساده یی که از دنیای نزدیک و آشنای خود بچه ها خبر می داد، تدوین کرد که هنوز چاپ نشده است. بعدها دو جلد کتاب انشا برای محصلین دوره ابتدایی ترتیب داد که ذهن بچه ها را برای خواندن و نوشتن به سبک و سیاق تازه آماده می کرد. این دو جلد کتاب چندین بار چاپ شد. ولی کمتر کسی از وجود چنین اثری از صمد خبرداد.

   و او این چنین پشت سر هم کارکرد و کارکرد و به آن صورتی درآمد که امروزه می بینید.

   صمد بهرنگی به همان صورتی که بین مردم پذیرفته شد، باقی ماند و به همین صورت باقی خواهدماند.

(«صمد بهرنگی با موجهای اَرَس به دریا پیوست»، گردآورنده: ح. نمینی، چاپ دوم، بهار1357، ص41تا45).