سال 1905 آلبرت اشوایتزر با داشتن دو تیتر دکترا دوباره روی نیمکت درس مینشیند؛ اما اینبار دانشجوی پزشکی میشود و فامیل و دوستانش را نیز که از هدف آتی آگاه میکند، عده ای او را دیوانه میپندارند و بعضی سکوت میکنند. یک فیلسوف، مذهب شناس، یک موسیقیدان برجسته و یک نوازنده بزرگ و چیره دست ارگ چطور میتواند در افریقا و میان سیاهان زندگی کند؟! شش سال بعد اما اشوایتزر علاوه بر تدریس، تحقیق و نگارش چندین جلد کتاب از جمله زندگی عیسی مسیح، انجام مراسم مذهبی در کلیسا و برگزاری کنسرتهای ارگ، امتحانات پزشکی خود را نیز با موفقیت گذرانده و یک سال آزگار نیز برای آشنایی با طب نواحی گرمسیری بعنوان دستیار به کار میپردازد و البته همه مخارج تحصیل و نام نویسی برای امتحانات را نیز با برگزاری کنسرتها از جمله کنسرتی باشکوه از آثار باخ در مونیخ تأمین میکند.
بهار فرا رسیده و هوا از نفس آن عطرآگین است. طبیعت غوغا و اغواگری میکند. درختان شکوفه بارانند و پرندگان زیباترین نغمه ها را میخوانند و آلبرت اشوایتزر هنوز میخواهد بیاموزد، ارگ بنوازد، شب و روز مطالعه و اندیشه کند و هیچ چیز برای او ارزنده و زیباتر از این همه نعمت نیست؛ اما...پیرامون خویش را آکنده از فقر و رنج میبیند. در کودکی نیز بارها زندگی خود را با زندگی کودکان ده مقایسه کرده بود و امروز در جوانی نیز همچنان نگران و در اندیشه ی همان کودکان و انسان های دیگریست که عدم توانایی مالی مانع برخورداری آنان از سعادت و نعمتهایی ست که او از آنها برخوردار است و او این نعمت و سعادت را هدیه ای متعالی میداند که سهمی از آن را باید به دیگران بدهد. سهمی از چنین خوشبختی عظیم را. پاره ای یگانه را. زندگی خویش را...
پرندگان میخواندند و با هر نغمه ی حنجره آنها نیایش و کلام عیسی مسیح چون جویباری آرام در قلب و روحش جاری میشد و به او اعتماد و الهام می بخشید. زندگی برای او در خدمت به دیگران مفهوم یافته است و تصمیم نهایی بی تردید است.
یکشنبه، روز عید پاک سال 1913 پروفسور دکتر دکتر دکتر آلبرت اشوایتزر سی و هشت ساله باتفاق همسرش، با 70 بسته عازم افریقا میگردد تا پس از طی ده هزار کیلومتر مسافت با کشتی به دهکده لامبارنه در افریقا برسد؛ اما جایی که میسیونرها زوج را برای اولین اقامت بدانجا هدایت میکنند چنان متروک است که آنها مجبورند برای ورود به خانه، ساعتها عنکبوتها و تارهای تنیده شان و سوسکهای درشت را شکار کنند تا راهی برای رسیدن به محل استراحت برای خود باز نمایند.
آلبرت اشوایتزر تا سال 1917 در لامبارنه میماند و طی این مدت سیاهان را به کار وامیدارد تا از مرغدانی و کلبه های مخروبه، اتاقهایی برای بیماران، معاینه و جراحی و قفسه هایی برای چیدن داروها برپا کنند اما در انجام همه این امور، سنگین ترین کارهای جسمی را خود باید انجام دهد زیرا سیاهان به علت شرایط جوی و نوع زندگی نه عادت به کار دارند و نه علاقه زیاد به دستمزدی که نیاز چندانی هم به آن ندارند. تازه تنها مترجم او نیز مردی بومیست که قبلا آشپزی میکرده و هرآنچه را بیماران از دردهای خود میگویند به زبان آشپزی؟! ترجمه میکند: ” این مرد قسمت راست ـ کتلت اش ـ درد میکند“ ” این زن ـ فیله ی ـ سمت چپش را جانور سمی نیش زده است“ و آلبرت اشوایتزر روزانه 18 ساعت تمام در سخت ترین شرایط جوی مناطق حاره و با حداقل امکانات و وسایل و دارو به کار مداوا، جراحی و التیام زخمهای جسمی و روحی سیاهان میپردازد که از راههای نزدیکتر یا دهکده های دوردست پای برهنه و پیاده به امید اینکه دستهای شفابخش ”جادوگر سفید“ آنها را لمس کند، بسویش میشتابند؛ و تنها نیمه های شب است که دکتر فرصتی مییابد تا کتابی را که از مجموعه انبوه آثار خود در دست نگارش دارد به پایان ببرد یا در پرتر نور شمعی کورسو مطالعه کند و یا در احاطه ی حیوانات دست آموز خود به نواختن پیانو بپردازد.
مقایسه ساده شرایط آن زمان و شرایط جغرافیایی قاره سیاهی که اشوایتزر در قلب جنگلهای بکر و انبوه آن خود را یکسره وقف مداوای بیماران کرده بود با شرایط دوران حاضر و زندگی امروزه در همانجا، البته ما را بطور طبیعی به شور درون و جذبه ی ایمان پزشک قدیس گونه ای سوق میدهد که در سخت ترین شرایط از هر آنچه در طبیعت و پیرامون او بود، راهی و امکانی فراهم میآورد تا با ”قلب و دستان جادویی“ خویش نه تنها بر جسمهای بیمار و جراحات روح های متلاشی انسانها بلکه بر زخمهای حیوانات نیز مرهمی شفابخش و آرامش دهنده بگذارد...
پایان قسمت دوم