فردوسی در شاهنامه در داستان گم شدن رَخش، اسب افسانه یی رستم، این مثل را به کار می برد. داستان از آن جا شروع می شود که رستم روزی از روزها به عزم شکار گورخر از زابلستان روانه دیار «سَمَنگان» شد.
ـ در میانه راه «به تیر و کمان و به گرز و کمند ـ بیفکند بر دشت، نَخجیر، (=شکار)چند». آن گاه:
ـ«ز خار و ز خاشاک و شاخ درخت/ یکی آتشی برفروزید، سخت
ـ چو آتش پراکنده شد، پیلتن (=رستم، که مانند تن فیل، تنومند بود)/ درختی بجست از در (از در= برای) بابزن (=سیخ کباب)
ـ یکی نرّه گوری بزد بر درخت/ که در چنگ او، پرّ مرغی نسَخت(=سنگین تر از پر مرغ نبود)
ـ چو بریان شد از هم بکند و بخورد(=بر وزن بکرد)/ ز مغز استخوانش برآوردگرد (=مغز استخوانش را هم خالی کرد و خورد).
ـ پس آن گه خرامان بشد (=برفت) نزد آب/ چو سیراب شد، کرد آهنگ خواب
ـ بخفت و برآسود از روزگار/ چمان (=خرامان) و چران، رخش در مرغزار».
هفت/هشت تن از سواران توران زمین، که در پی آن بودند از پشت رخش تیزتاز و چابک و دشمن کوب، کُرّه یی بگیرند، از فرصت خواب رستم بهره گرفتند و از هر سو به رخش تاختند تا او را به بندبکشند.
«سواران ز هر سو برو تاختند/ کمند کیانی درانداختند
ـ چو رخش آن کمند سواران بدید/ چو شیر ژیان آن گهی بردمید
ـ دو کس را به زخم (=ضربه) لگد کرد پست/ یکی را سر از تن به دندان گسست
ـ سه تن کشته شد زان سواران چند/ نیامد سر رخش جنگی به بند
ـ پس آن گه فکندند هر سو کمند/ که تا گردن رخش کردند بند
ـ گرفتند و بردند، پویان به شهر/ همی هرکس از رخش جستند بهر».
ـ هنگامی که رستم از خواب بیدارشد و پس از جستجوی بسیار از همدم همرازش خبری نیافت، زین اسب را به پشت گرفت و به سوی شهر سَمنگان، در شرق شهر بلخ، روان شد:
ـ«غمی گشت چون بارگی (=اسب) را نیافت/ سراسیمه، سوی سمنگان شتافت». در همان حال با خود می اندیشید که با ترکش و گرز و شمشیر و... چگونه از بیابان بگذرم و با جنگجویانی که بر من بتازند، چه چاره کنم؟
ـ «برفت این چنین، دل پر از درد و رنج/ تن اندر بلا و دل اندر شکنج
به پشت اندرآورد زین و لجام (=دهانه اسب)/ همی گفت با خود یَل (=پهلوان) نیکنام
ـ چنین است رسم سرای درشت/ گهی پشت به زین و گهی زین به پشت».
رستم، نالان و عرقریزان، پیاده به سمنگان رفت و شاه سمنگان و بزرگان شهر وقتی خبر یافتند که رستم به شهرشان آمده است، به گونه یی شایسته او ، پذیرایش شدند و به افتخارش بزمی آراستند. رخش را نیز یافتند و به وی سپردند.
در همین سفر بود که تهمینه دختر شاه سمنگان شیفته رستم شد و شبانگاه بر بالین او آمد و دلباختگی اش را به او گفت. رستم در همان نیمه شب تهمینه را از پدرش خواستگاری کرد و در همان شب بود که سهراب از پیوند رستم و تهمینه پدیدآمد.