«باز باران، با ترانه» - گلچین گیلانی

    دکتر مجدالدین گلچین گیلانی در 11دی 1288 در رشت به دنیا آمد و در 29آذر 1351 در لندن درگذشت. وی پس از اخذ درجه دکترا در رشته طب در لندن، در همان شهر ماندنی شد و تا پایان عمر در همان جا به سربرد. او شاعری توانا بود. شعر «باران» از معروفترین شعرهای اوست که بخشهایی از آن به کتابهای دبستانی راه یافت. او اولین شاعر نوپردازی بود که اشعارش در کتابهای درسی به چاپ رسید.

   بخشی از شعر زیبای «باز باران، با ترانه، با گُهرهای فراوان، می خورد بر بام خانه» از گلچین گیلانی که در کتاب فارسی سال چهارم دبستان در سالهای آخر دوره شاه و اوایل دوره خمینی درج شده بود.

متن کامل شعر «باز باران، با ترانه»:

 
«باز باران، با ترانه،
با گُهر های فراوان/ می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها/ ایستاده
در گذرها،/ رودها راه اوفتاده.

شاد و خرّم/ یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم/ می پرند، این سو و آن سو.

می خورد بر شیشه و در/ مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر/ نیست نیلی.

یادم آرد روز باران/ گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین/ توی جنگلهای گیلان.

کودکی ده ساله بودم/ شاد و خرّم
نرم و نازک/ چست و چابک

از پرنده،/ از خزنده، / از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا/ یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،/ روز روشن.

          



بوی جنگل،/ تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان می زدی پر،/ هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛/ برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛/ آفتابی.

سنگها از آب جسته،/ از خزه پوشیده تن را؛
بس وَزَغ (قورباغه) آنجا نشسته،/ دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،/ با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان/ چرخ می زد، چرخ می زد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،/ نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،/ سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه / می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،/ دور می گشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،/ شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،/ از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،/ داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،/ رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا/ بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم/ می سرودم
"روز، ای روز دلارا!/ داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛/ ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،/ با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی/ گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!/ گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!/ هر چه زیبایی ست از خورشید باشد".

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،/ بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان/ چرخها می زد چو دریا
دانه های گرد باران/ پهن می گشتند هر جا.

برق، چون شمشیر برّان/ پاره می کرد ابرها را
تُندر دیوانه غرّان/ مشت می زد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی،/ از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ می زد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را/ شانه میزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا/ می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان/ رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان/ جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،/ به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،/ بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران/ به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهرفشانی/ رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

"بشنو از من، کودک من/ پیش چشم مرد فردا،
زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا».