خلاصه قصه طوطی و بازرگان از این قرار است:
بازرگانی طوطی زیبایی داشت اسیر قفس که برای رهایی از آن در پی چاره جویی بود. او پیش از سفری به هندوستان، از بستگان و نزدیکانش خواست که هر هدیه و سوغاتی که می خواهند بگویند تا برایشان بیاورد. طوطی هم به بازرگان گفت در هندوستان طوطیان بسیارند و وقتی آنها را دیدی حال مرا برایشان بیان کن و اشتیاقم را برای پیوستن به آنها بگو و از آنها چاره کار مرا بخواه.
«گفت: میشاید که من در اشتیاق/ جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این رواباشد که من دربند سخت/ گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
یاد آرید ایمهان زین مرغ زار/ یک صَبوحی در میان مرغزار»
مرد بازرگان وقتی به سرزمین هندوستان رسید و در درختزاری چشمش به چند طوطی افتاد:
«مَرکب (=اسب) استانید (=نگهداشت) و پس, آواز داد/ آن سلام و آن امانت بازداد»
وقتی بازرگان پیام طوطی دربند را برای طوطیان هندوستان بازگو کرد، طوطی یی به خود لرزید و از درخت فروافتاد و جان داد.
«طوطی یی زان طوطیان لرزید و پس/ اوفتاد و مُرد و بُگسستش نفس»
بازرگان از این واقعه بسیار غصّه دار شد و به خود نفرین فرستاد که چرا با این پیام، باعث مرگ طوطی نازکدلی شده است. او پس از پایان کار تجارت در هندوستان، آهنگ بازگشت کرد و چون به شهرش رسید، به هریک از بستگانش ارمغان دلخواه او را داد. طوطی نیز از او ارمغانش را طلب کرد. بازرگان نخست از بیان واقعه سرباززد، امّا، با پافشاری طوطی، لب به بیان گشود.
«گفت: گفتم آن شکایتهای تو/ با گروه طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد (=آگاه شد) / زَهره (=کیسه صَفرا)اش بدرید و لرزید و بمرد»
طوطی دربند وقتی این سخن را شنید «هم بلرزید و فتاد و گشت سرد(=مُرد)».
بازر گان از این واقعه دردناک تازه، بسیار آشفته شد و ناله و زاری سرداد و گفت:
«ایدریغا، مرغ خوش آواز من/ ایدریغا، همدم و همراز من
ایدریغا، نور ظلمتسوز من/ ای دریغا صبح روزافروز من
طوطی من، مرغ زیرک سار(=دانا) من/ تَرجمان فکرت و اسرار من
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ/ کان چنان ماهی، نهان شد زیر میغ (=ابر)»
آنگاه، پیکر بیجان طوطی دلبندش را از قفس بیرون افکند. طوطی به محض رهایی از قفس، جان یافت و پرواز کرد و بر شاخسار بلندی نشست. بازرگان که از این رویداد حیران شده بود، سر بلند کرد و به طوطی گفت:
ای عَندلیب (=ای بلبل)، پرده از این راز بردار و بگو آن طوطی هندی به تو چه پیام داد.
طوطی در پاسخش گفت: پیام طوطی هندوستان این بود که تا از این زندگی یی که داری نمیری، از بند و قفس، رهایی نمی یابی و به سرزمین محبوب نخواهی رسید.
«گفت طوطی: کو(=که او) به فعلم (=با عملش به من) پندداد/ که رها کن نطق و آواز و گشاد
زان که آوازت ترا دربند کرد/ خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی، ایمطرب شده با عام و خاص/ مرده شو چون من، که تا یابی خلاص»
طوطی این گفت و به سوی دیار یار پرکشید.